@cafedastan
می گویند: در قدیم الایام که برق نبود، از چراغ روغنی استفاده میکردند. در آن زمانها در خانهها حمام نبود. مجبور بودند از حمامهای عمومی استفاده کنند. یکی از این آدمهای خسیس سحر از خواب بیدار شد. دید احتیاج به حمام دارد. چراغ روغنی را روشن کرد تا بقچه حمام و لباس را بردارد و به طرف حمام برود.
حمام از خانه آنها دور بود. مدت زیادی پیاده رفت تا به حمام رسید. نزدیک حمام که رسید یادش افتاد که چراغ روغنی را خاموش نکرده است. دید تا بخواهد برود حمام و برگردد یک ساعت طول میکشد و مالش تلف میشود. خلاصه با زحمت بسیاری برگشت تا چراغ را خاموش کند و دوباره به حمام برگردد.
وقتی وارد خانه شد، خانمش گفت: چرا زود برگشتی؟ مرد گفت: تو
نمی فهمی. چراغ روشن مانده بود. آمدم چراغ را خاموش کنم و برگردم. همسرش گفت: تو فکر نکردی، در این رفت و برگشت کف گیوه هایت ساییده میشود؟ مرد گفت: تو نمی فهمی. من فکر این راه هم کردم. وقتی میخواستم برگردم، کفش هایم را در آوردم و با پای برهنه برگشتم تا کف گیوه هایم ساییده نشود.
✅آدمهای خسیس بدترین آدمها هستند. یعنی خودشان و خانواده شان را زجر میدهند مبادا چیزی از مالشان کم شود. انسانهای لئیم و پست، خود و اطرافیانشان را فدای مالشان میکنند. حاضرند مالشان بماند، ولی خودشان و اطرافیانشان از بین بروند.
@cafedastan
@cafedastan
✅ قاضی یا معلم
✍شخصی آشنا از معلمی پرسید:شما که قاضی بوديد، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد؟
ايشان جواب داد:چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من میآمدند، دقيق میشدم، میديدم اکثرا كسانی هستند كه يا آموزش نديدهاند يا دیدگاه درستی ندارند.
پس به خودم گفتم: بهجای پرداختن به شاخ و برگ، بايد به اصلاح ریشه بپردازیم. ما به معلم دانا، بیش از قاضی عادل نیازمندیم.
@cafedastan
@cafedastan
#بگو_انشاءالله
روزے زنـے از شوهرش پرسید، فردا چه مـےڪنـے؟
شوهرڪَفت: اڪَر هوا آفتابـے باشد به مزرعه مـے روم و اڪَر بارانـے باشد به ڪوهستان مـے روم و علوفه مـےچينم.
همسرش ڪَفت: بڪَو "ان شاءالله"
شوهرش ڪَفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا بارانـے!!
از قضاءشوهره فردا ڪه بیرون رفت در ميان راه به راهزنان رسيد و اوراڪَرفتند وحسابـے ڪتڪ زدند و هرچه داشت با خود بردند.مرد نه به مزرعه رسيد و نه به ڪوهستان رفت به خانه برڪَشت و در زد. همسرش ڪَفت: ڪيست؟
شوهره ڪَفت: ان شاءالله منم!!!
@cafedastan
اللّه متعال مـےفرمایند 🔻
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا
و هرگز درباره ی هیچ چیز نگو : «من فردا آن را انجام می دهم»
إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ ۚ وَاذْكُر رَّبَّكَ إِذَا نَسِيتَ وَقُلْ عَسَىٰ أَن يَهْدِيَنِ رَبِّي لِأَقْرَبَ مِنْ هَٰذَا رَشَدًا
مگر اینکه اللّه بخواهد، و هرگاه فراموش کردی(و إن شاء الله نگفتی) پروردگارت را به خاطر بیاور، و بگو : امیداورم که پروردگارم مرا به راهی روشن تر از این هدایت کند
♥سوره ڪهف آیه ۲۳_٢۴♥
درهرڪاروقولـے ڪه خواستـے انجام بدےان شاءاللّه بڪَو
@cafedastan
روزه ياد آور قيامت
قال الرضا عليه السلام:
انما امروا بالصوم لكى يعرفوا الم الجوع و العطش فيستدلوا على فقر الاخر.
امام رضا عليه السلام فرمود:
مردم به انجام روزه امر شده اند تا درد گرسنگى و تشنگى را بفهمند و به واسطه آن فقر و بيچارگى آخرت را بيابند.
📚(وسائل الشيعه، ج 4 ص 4 ح 5 علل الشرايع، ص 10)
@cafedastan
@cafedastan
🔴میهمانی روزه دار هنگام افطار
✍امام صادق(ع) می فرماید:
فردی به نام سدیر، در ماه مبارک رمضان، بر پدرم امام باقر(ع) وارد شد. حضرت فرمود: ای سدیر، آیا می دانی در چه شبهایی قرار داریم؟ عرض کرد، آری، پدرم فدایت باد، شبهای ماه مبارک رمضان است. امام فرمود: آیا می توانی در هر شب از این شبها 10 بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر گفت: پدر و مادرم فدایت باد این اندازه ثروت ندارم.
امام فرمود: آیا می توانی نه بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر باز همان گونه جواب داد. حضرت یکی یکی کم کرد تا فرمود: آیا می توانی هر شب یک بنده از فرزندان اسماعیل را آزاد کنی؟ سدیر عرض کرد: این نیز در توانم نیست. امام فرمود: آیا می توانی هر شب مسلمانی را افطار دهی؟ گفت: آری، بلکه ده مسلمان را نیز می توانم.
💥پدرم فرمود: ای سدیر، من نیز همین را اراده کرده ام. اگر بتوانی یک برادر مسلمان را افطاری دهی(ارزش آن) چون آزاد ساختن یکی از فرزندان اسماعیل است.
📚وسائل الشیعه، ج7، ص100، ج 3.
@cafedastan
@cafedastan
🔴داستانی بسیار زیبا درباره قدرت روح انسان🔴
♻️ برای شاهزاده ای، تعدادی برده ی جدید آورده بودند.
برده ها در غل و زنجیر های سنگین، سر خود را پایین انداخته و ایستاده بودند.
فقط یکی از آنها شاد به نظر می رسید و حتی زیر لب آهنگی هم زمزمه می کرد!
او با وجود اینکه طعم تازیانه ی نگهبان را چشید، ولی دست از خواندن بر نداشت.
شاهزاده با تعجب از او پرسید: ای مرد! چطور می توانی با این وضعیتی که داری، احساس شادی و شعف کنی؟! ما که آزادیم، همانند تو احساس شادمانی و خوشبختی نمی کنیم...
برده جواب داد: چرا شاد نباشم؟! شما فقط پاهای مرا به زنجیر کشیده اید، اما قلب و روح من آزاد است و کسی نمی تواند آن را به بند بکشد.
شاهزاده به نگهبان دستور داد: این مرد را آزاد کنید، زنجیر کردن او بیهوده است...
🌺 امام کاظم علیه السّلام فرمودند:
" مؤمن سرسخت تر و باصلابت تر از کوه است. کوه، با کلنگها کنده شود، امّا دین مؤمن با هیچ چیز کاسته و کم نگردد."
📚 حیاة الامام موسی بن جعفر ج١ ص٢٧۵
@cafedastan
﷽
💢 دین، تنها بر #زبان_مردم جاری است
♥️ #امام_حسین(ع) در مسیر کوفه، به "فرزدق" ، شاعر معروف آن روز برخوردند.
🔻 امام حسین از فرزدق، درباره وضعیت کوفه پرسیدند.
فرزدق پاسخ داد:
🔹«قلوبهم معک و سیوفهم علیک!»
قلب هایشان با تو ، و #شمشیرهایشان علیه توست!
♥️ امام حسین(ع) در پاسخ فرمودند:
🥀🍃 مردم، بنده ی دنیا هستند و دین، تنها بر #زبانشان جاری است.
🔹 از دین سخن می گویند ؛ تا وقتی که #معیشت آنها بگذرد. اما در وقت سختی، دیندار واقعی، اندک است.
📚اخبار الطوال ، صفحه ۲۴۵
@cafedastan
@cafedastan
#هر_روز_با_شهدا_۱
#اثر_دعا_بر_شهيد_همت!!
🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر میگردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد....
🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جاده ای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، میدانی چی میشد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من!
🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرماندهى شهيد محمدابراهيم همت
راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید
📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
@cafedastan
#حکایت_بهلول_دانا📜
✍ بُهلول را پرسیدند
زندگی به جبر است یابه اختیار؟
گفت
امروز را به اختیار است تا چه بکاریم
اما
فردا جبر است
چرا که به اجبار باید درو کنیم
هر آنچه را که دیروز
به اختیارکاشته ایم
@cafedastan
🌷 امام حسین (علیه السلام) فرمودند :
👌 برای هر غم و دردی درمانی است ؛ و درمان گناه ؛ طلب مغفرت و آمرزش از درگاه خــداوند می باشد .
📚( وسائل الشیعه ، ج۱۶ ، ص۶۵)
@cafedastan
@cafedastan
📕#حکایت_جوان_فاسقِ_راهزن_و_زنِ_گمشده
شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .
در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...
دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .
او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.
راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .
مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟
جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .
خداونـدا پشیمانم پشیمـان
کجــا رو آورم از زخم عصـیان
سیاهیهای دل زارم نموده
بکن رحمی بر ای زار پریشان
📘برگرفته از : کتاب بازگشت از بیراهه
@cafedastan
پندهای لقمان
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
#پندهای_زندگی
@cafedastan
کلّه ای که پر کاه باشد ظلم می کند، نه کلّه آدمیزاد
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور می کرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمی شوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال می کند؟ مترسک گفت:راست می گویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده می شوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمی توانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمی توانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
@cafedastan
#داستان_آموزنده
🔆نتيجه خيال پردازى
🌴روزى حجاج بن يوسف ثقفى در بازار گردش مى كرد، شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند، در گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :
🌴اين شير را مى فروشم و با سود آن و سودهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه درآمد آن سرمايه تازه اى مى شود بالاخره با يك حساب دقيق به اينجا رسيد كه پس از چند سال ديگر يك فرد سرمايه دارى خواهم شد و مقدار زيادى گاو و گوسفند خواهم داشت .
🌴آنگاه دختر حجاج بن يوسف را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص مهمى مى شوم و اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنمش كه دنده هايش خورد شود.
همين كه پاهايش را بلند كرد، به ظرف شير خورده و به زمين ريخت .
🌴حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه جانانه به او بزنند.
🌴شيرفروش از ريختن شيرها كه سرمايه كاخ آرزويش بود خاطره افسرده اى داشت . از حجاج پرسيد كه چرا مرا بى تقصير مى زنيد؟
حجاج گفت : مگر نه اين بود كه اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا 🌷
#سر_و_گردنی_که_پیدا_نشد!!
🌷تا مرا دید اشک در چشمانش حلقه زد. پسرش را خوب شناخته بود. گفت: «پیکرش بدون سر به خاک سپرده شد.» گفتم: «به دقیقه نکشید، با ترکش توپ، سر و گردنش به کلی جدا شد، پیدا هم نشد.» گفت: «خواسته و دعای همیشگی محمدعلی همین بود، حتی توی وصیت نامهاش نوشته بود: «اللهم انی اسئلک الراحة عند الموت»، خدایا جان دادن راحتی را نصیبم کن.» آهی کشید و زیر لب چیزی زمزمه کرد که من نفهمیدم. پرسیدم: «محمدعلی مصطفایی چند سالش بود؟» گفت: «چهارده سال.»
🌹خاطره ای به یاد نوجوان شهید محمدعلی مصطفایی
📚 کتاب "چیدن سپیده دم"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
@cafedastan
🌷 امیرالمومنین امام علی(علیه السلام) :
☘ بذكرِ الله تُستَنْزَلُ الرّحمةُ.
✍ به واسطه ذكر خدا، رحمت پروردگار نازل مي گردد.
📚( تصنيف غرر الحكم ، ص 188)
@cafedastan
عدالت
✍روزی حضرت موسی(علیه السلام) از محلی عبور می کرد. بر سر چشمه ای در کنار کوهی رسید. با آب چشمه وضو گرفت و بالای کوه رفت تا نماز بخواند. در این موقع اسب سواری به آنجا رسید و برای آشامیدن آب از اسب فرود آمد. در موقع رفتن، کیسه ی پول خود را فراموش نمود و رفت. بعد از او چوپانی رسید. کیسه را مشاهده کرد و برداشت.
بعد از چوپان، پیرمردی بر سر چشمه آمد. آثار فقر و تنگدستی از ظاهرش آشکار بود. دسته هیزمی بر روی سر داشت. هیزم را یک طرف نهاد و برای استراحت کنار چشمه خوابید. چیزی نگذشت که اسب سوار برگشت و اطراف چشمه را برای پیدا کردن کیسه جستجو نمود، ولی پیدا نکرد. به پیرمرد مراجعه نمود. او هم اظهار بی اطلاعی کرد. بین آن دو سخنانی رد و بدل شد که منجر به زد و خورد گردید. بالاخره اسب سوار آنقدر هیزم شکن را زد که جان داد. حضرت موسی(علیه السلام) عرض کرد: پروردگارا ! این چه پیشامدی بود؟ عدل در این قضیه چگونه است؟ پول را چوپان برداشت ولی پیرمرد مورد ستم واقع شد!
خطاب رسید: ای موسی! همین پیرمرد، پدر آن اسب سوار را کشته بود و بین این دو قصاص انجام شد. در ضمن، پدر اسب سوار به پدر چوپان به اندازه ی پول همان کیسه مقروض بود. از این رو چوپان هم به حق خود رسید. من از روی عدل و دادگری حکومت می کنم.
@cafedastan