eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.6هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ حکایت سخنوری زشت آواز بود ، ولی خود را خوش آواز می پنداشت ، از این رو در سخنوری فریاد بیهوده می زد. صدایش به گونه ای بود که گویا فغان غراب البین (کلاغی که با صدایش انسانها را از خود جدا می سازد و همه می خواهند به خاطر صدایش از او فرار کنند ) در آهنگ آواز او قرار گرفته یا آیه ان انکر الاصوات لصوت الحمیر (همانا ناهنجارترین آواها ، آوای خران است.)  در شاءن او نازل شده است. مردم شهر به خاطر مقامی که آن سخنور داشت ، احترامش را رعایت می کردند و بلای صدای او را می شنیدند و رنج می بردند و دندان روی جگر می گذاشتند ، و آزارش را مصلحت نمی دانستند. تا اینکه یکی از سخنوران آن سامان که با او دشمنی نهانی داشت ، یکبار برای احوالپرسی به دیدار او آمد ، و در این دیدار به او گفت : خوابی در رابطه با تو دیده ام . سخنور میزبان : چه خوابی دیده ای ؟ سخنور مهمان : در عالم خواب دیدم ، آواز خوشی داری ، و مردم از دم گرم تو آسوده و شاد هستند. سخنور میزبان اندکی درباره این خواب اندیشید ، و آنگاه سر برداشت و به مهمان گفت : خواب مبارکی دیده ای ، که مرا بر عیب خودم آگاه ساختی ، معلوم شد که آواز زشت دارم ، و مردم از صدای بلند من در رنجند ، توبه کردم و از این پس سخنرانی نکنم ، مگر آهسته . از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید عیبم هنر و کمال بیند خارم گل و یاسمن نماید کو دشمن شوخ چشم  ناپاک تا عیب مرا به من نماید @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 .... 🌷هر وقت منو می‌دید می‌گفت: من بوی چی می‌دهم؟ من می‌گفتم: بوی عطر. (یکی از خصوصیات بارز و آشکار این شهید این بود معمولاً لباساش همیشه بوی عطر می‌داد و همیشه شخصیتِ خندان و خوشرویی در بین رزمندگان داشت.) می‌گفت: نه این‌دفعه من بوی بهشت می‌دهم. خدا رحمتش کنه در عملیات کربلای ۴ وقتی که ما از عملیات برمی‌گشتیم در یک منطقه‌ای مستقر شدیم برای نماز ظهر و عصر، ما مشغول نماز خواندن بودیم شهید بزرگوار آمد یک چفیه بر گردن من بود از گردن من برداشت گفت:... 🌷گفت: بعد از نماز بیا چفیه را تحویل بگیر. نمازمان را که خواندیم، نشستیم دور هم. هر کس غذایی داشت آوردند با هم بخوریم، يک‌دفعه صدای وحشتناکی به گوش رسید. سریع بچه‌ها را صدا کردم گفتم: بچه‌ها هواپیمای عراقی بالای سرمان است، سریع سنگر بگیرید. بعد از چند دقیقه هواپیمای عراقی‌ها رفت. شهید بزرگوار محمدحسین زنگی آبادی آمد گفت: نگاه کن محمد از کمر پاره پاره شد. وقتی رفتم بالای سرش دیدم سرش کاملاً جدا شده و یکی از دستانش از مچ و دیگری از کتف جدا شده. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمد خالقی و شهید معزز محمدحسین زنگی آبادی 🔰 بخشی از وصیت‌نامه شهید محمد خالقی: ✅️ ....حجاب شما از خون من رنگین‌تر است و حضور شما در دعا مستحب ولی حجاب شما واجب است. @cafedastan
💎امام علی علیه السلام: لا فَقرَ كالجَهلِ؛ هيچ فقرى چون نادانى نيست 📗[نهج البلاغه، حكمت 54] 📚 @HadithNegar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚داستان واقعی پندآموز در شهری حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت. عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او می‌ترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد. مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه می‌کنی؟ علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی. @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پسری بااخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود، پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم! پسری پولدار اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید: ان شاءالله خدا او را هدایت میکند! دخترگفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت میکند با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟! @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠آیت‌الله میلانی و پروفسور برلون اروپایی ✍ پروفسور برلون برای عمل جراحی آیت الله میلانی آمده بود ایران، آقا ناراحتی گوارش داشتند، عمل جراحی شان سه ساعت و اندی زمان برد، جراحی تمام شد و آقا در حالت بین بیهوشی و هوشیاری چیزی زیر لب زمزمه می ‌کرد. پرفسور برلون از همراهان خواست کلماتی را که آیت الله حین بیهوشی به زبان می ‌آورد برایش ترجمه کنند. او می گفت تنها حالتی که شاکله اصلی انسان بدون نقش بازی کردن مشخص می شود همین حالت است. زمزمه ی او دعای ابوحمزه ثمالی بود، پروفسور معنی دعا را که فهمیده بود گفته بود شهادتین دینتان را به من یاد دهید، می خواهم مسلمان شوم. پروفسور برلون می گفت بعد جراحی آیت الله یاد جراحی اسقف کلیسای کانتربری افتادم، از او ترانه های کوچه بازاری می‌ شنیدم. معلـوم می‌شود دینتان دیـن حـقی اسـت کـه ایـن روحانی ایـن چـنین همه وجودش محو خدا شده است. پروفسور برلون مسلمان شد، وصیت کرد او را جایی دفن کنند که آیت الله میلانی دفن شده است، خواجه ربیع که‌ رفتی سری هم به این دو دوست بزن، آیت الله میلانی و پروفسور برلون اروپایی. @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚وقتی که او مرد... وقتی که مرد، حتی یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد. بچه‌های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی‌درد و بی‌کس. و این لقب هم چقدر به او می‌آمد نه زن داشت نه بچه و نه کس‌وکار درستی. شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهرزاده دارد که آنها هم وقتی دیده بودند آبی از اجاق عموجان و دایی جان برایشان گرم نمی‌شود، تنهایش گذاشته بودند. وقتی که مُرد، من و سه چهار تا از بچه‌های محل که می‌دانستیم ثروت عظیم و بی‌کرانش بی‌صاحب می‌ماند، بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه‌ها بفهمد، شب اول با ترس و لرز زیاد وارد خانه‌‌اش شدیم و هر چه پول نقد داشت، بلند کردیم. بعد هم با خود کنار آمدیم که: این که دزدی نیست تازه او به این پول‌ها دیگر هیچ احتیاجی هم ندارد. تازه می‌توانیم کمی هم از این پول‌ها را از طرفش صرف کار خیر کنیم تا هم خودش سود برده باشد و هم ما... اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری‌اش که با همت ریش سفید‌های محل به بهشت زهرا رفتیم، من و بچه‌ها چقدر خجالت کشیدیم. موقعی که ١۵٠ بچه یتیم از بهزیستی آمدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی‌درد خرج سرپرستی همه آنها را می‌داده، بچه‌های یتیم را دیدیم که اشک می‌ریختند و انگار پدری مهربان را از دست داده‌اند از خودمان پرسیدیم: او تنها بود یا ما؟ @cafedastan