📚 داستان کوتاه
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟
فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند. مرد پرسید: شماها چه کار می کنید؟
یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما دعاهای مستجاب شده و الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟!!! فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکرت .
برای هر نعمتی خدا رو شکر کنید
@cafedastan
💎شخص خسيسي در رودخانه اي افتاد و عده اي جمع شدند تا او را نجات دهند. دوستش گفت: دستت را بده، تا تو را از آب بالا بکشم. مرد در حالي که دست و پا مي زد دستش را نداد. شخص ديگري همين پيشنهاد را داد، ولي نتيجه اي نداشت. ملا نصرالدين که به محل حادثه رسيده بود، به مرد گفت: دست مرا بگير تا تو را نجات دهم. مرد بلا فاصله دست ملا را گرفت و از رودخانه بيرون آمد. مردم شگفت زده گفتند: ملا معجزه کردي؟ ملا گفت: شما اين مرد را خوب نمي شناسيد. او دستِ بده ندارد، دستِ بگير دارد. اگر بگويي دستم را بگير، مي گيرد، اما اگر بگويي دستت را بده، نمي دهد. تهيدست از برخي نعمت هاي دنيا بي بهره است، اما خسيس از همه نعمات دنيا.
«دو کس رنج بيهوده بردند و سعي بي فايده کردند يکي آن که اندوخت و نخورد
و ديگر آن که آموخت و نکرد.»
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#فقط_چند_لحظه....
🌷با شهید رضازاده همراه بودیم. نزدیک ۴۸ ساعت بود که داخل کانال بودیم که داشت باران میبارید و ما تا زانو پر از گل و آب بودیم و یکدفعه شهید رضازاده گفت: بیا برویم به شهید بهاءالدینی یه سر بزنیم تا دیداری تازه کنیم. من قبول کردم و به او گفتم: پس نمازت رو بخوان با هم میرویم. گفت: نه میرویم همونجا نماز میخوانیم. و با هم رفتیم پیش شهید بهاءالدینی. وقتی رسیدیم دیدم شهید دارد نماز میخواند.
🌷توی حال و هوای عرفانی خودش بود. من به شهید رضازاده گفتم: پس من میروم پست سر شما مینشینم. و شهید رضازاده رفت روبروی شهید نشست تا نمازش تمام بشود. وقتی نمازش تمام شد دیگر شروع کردند با هم صحبت کردن. من رفتم جلو گفتم: برویم. گفت: چند لحظه دیگه بمان من نمازم و بخوانم بعد میرویم. رفتم سر جام نشستم. یکدفعه خمپاره افتاد توی کانال این دو عزیز، رفتم بالای سرشان، دیدم هر دو تاشون سر از بدنشان جدا شده.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حسین رضازاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
💎امام علی علیه السلام:
لا يَرْجُوَنَّ اَحَدٌ مِنْكُمْ اِلاّ رَبَّهُ وَ لا يَخافَنَّ اِلاّ ذَنْبَهُ؛
هيچ يك از شما جز به پروردگار خود اميد نبندد و جز از گناه خود نترسد.
📗[نهج البلاغه: ح82، ص1123]
@cafedastan
📚چوپان
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ کمترم
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨
🦋داستان گله از امام زمان
🎥استاد عالی
@cafedastan
هدایت شده از اخبار ۲۴ ⏰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_عالی
عشق علامه طباطبایی به همسرش!
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✼═══┅💖💖┅═══✼
💞@beheshte_hamsaran
نذر کــرد ا گــر اســباب خانــه دارشــدنش فراهــم شــود، پانصدتومــان بدهــد آقــای صمصــام. فــردای آن روز پســرعمویش هفتادهزارتومــان آورد و گفــت :مــا ایــن پول را اســتفاده نداشــتیم، شــما بگیریــد وبرای برگرداندنش هم عجله نکنید.
خانۀخوبی خرید و چند روز بعد برای تمیز کردن خانه ،با زن و بچهاش به آنجا رفت. هنوزدست به کار نشده بودند که در خانه زده شد.در را
باز کرد. جناب صمصام سوار براسب جلوی در بود.
- پانصد تومان امام زمان را بده که حسابی سرم شلوغ است وباید چند جای دیگر سربزنم.
هــم ازصراحت آقــای صمصام خنــده اش گرفته بود، هــم مهبوت رقم دقیــق نذرش بود. ســید که دید مــرد از جا تکان نمیخــورد،ادامه داد:
یالله، زودباش نذرت را بیاور وگرنه به اسبم میگویم گازت بگیرد.
ُبا این شوخی کمی از بهت خارج شد.
#صمصام
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خداحافظ_دنیا....
🌷پانزده سال بعد از عملیات والفجر مقدماتی از دل فکه، پیکر یک شهید پیدا شد. اعداد و حروف نقش بسته روی پلاکش زنگ زده بود. توی جیب لباسش یک برگه پیدا کردیم. نوشتههاش به سختی قابل خواندن بود:
🌷بسمه تعالی
جنگ بالا گرفته است، مجالی برای هیچ وصیت نیست....
جز همین که امام را تنها نگذارید.
تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حدیثی از امام پنجم مینویسم:
به تو خیانت میکنند، تو مکن.
تو را میستایند، فریب نخور.
تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
مردم شهر از تو بد میگویند، اندوهگین مشو.
همهی مردم تو را نیک میخوانند، مسرور نباش.
آنگاه از ما خواهی بود.
تحف العقول، ص ۲۸۴
🌷دیگر نایی در بدن ندارم....
خداحافظ دنیا....
یا زهرا(س)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
💎امام علی علیه السلام:
ثَمَرةُ التَّفريطِ النَّدامَةُ، و ثَمَرةُ الحَزمِ السَّلامَةُ؛
نتيجه كوتاهى در كار، پشيمانى است و نتيجه دور انديشى، سالم ماندن.
📗 [نهج البلاغه، حكمت 181]
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خداوند به موسی گفت...
@cafedastan
📚آفتاب و مهتاب
چه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مىديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد.
پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.
اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آنرا حل کند.
معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستادهام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند.
پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچهاى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد.
معما اين بود: در جعبهاى را که برايتان فرستادهام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.
جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد.
بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديانها را حرکت داد. يکى جلو مىرفت و دو تاى ديگر بهدنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کرههاى او هستند.
حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند.
يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کردهام و از آنها دو بچه دارم.
يکى بهنام مهتاب و ديگرى بهنام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشستهاند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مىگفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمىشد.
@cafedastan
🔴مچ گیری نکنیم!
مردی باغ انار داشت، روزی که محصول رو جمع میکردند، فرزند این آقا بهش مراجعه کرد و کارگری رو در میان جمع کارگران نشون داد و گفت بابا این کارگر دزدی کرده.
پدر گفت: نه! من به این کارگر اعتماد دارم. پسر اصرار کرد و پدر وقتی اصرار پسر رو دید به جای اینکه حرفش رو قبول بکنه با سیلی به صورتش زد!
پسر ناراحت شد، دور شد. بعدازظهر دوباره مراجعه کرد گفت: بابا من یقین دارم که این کارگر دزده. پدر گفت: من هم میدونم که کارگرم دزده. گفت پس چرا من رو تنبیه کردی؟ گفت: چون دلم نمیخواست توی جمعیت آبروش رو بریزم! ما حق نداریم آبروی آدمها رو به راحتی ببریم.
گذشت... یکی دو روز بعد اون کارگر مراجعه کرد و گفت من واقعا دزدی کرده بودم ولی الان توبه کردم!
@cafedastan
✍️#حکایت
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و امّا در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ... کفاش شکه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر ... تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت ،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت :
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده!
@cafedastan