❤️ داستانك مهدوی
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع :نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452 [با تصرف و استفاده از متون ديگر]
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#کمربند_بمباران!!
🌷یک روز ۴۵ هواپیمای میگ و میراژهای فرانسوی برای بمباران اهواز وارد آسمان ایران شدند و بیوقفه شهر را کوبیدند. این هواپیماها به صورت کمربند از منطقهی گلستان شروع به بمباران کردند و هر چه به ما نزدیکتر میشدند، صدای آنها واضحتر میشد.
🌷من از اتاق عمل پریدم بیرون و وارد محوطهی بیمارستان شدم، خانم وزیری که پرستار بود، حدوداً ۷۰ سال سن داشت، وقتی دید من میخواهم وارد محوطهی بیمارستان شوم، در راهرو، برای حفظ جان من نشست روی زمین و پاهای مرا محکم گرفت و اصرار میکرد که دکتر بیرون نرو.
🌷دو دستم را روی شانههای او گذاشتم محکم فشار دادم و پاهای خودم را آزاد کردم. رفتم به پرسنل سفارشات لازم را دادم که نظم و انضباطی برقرار شود. آن روز ۱۰۶ کشته و زخمی داشتیم.
راوی: دکتر «کرامت یوسفی» فوق تخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
◼️امام صادق عليهالسلام:
◾️لايَنْبَغى لِلْمُؤْمِنِ أَنْ يُذِلَّ نَفْسَهُ (قالَ مُفَضَّلُ بْنُ عُمَرَ:) قُلْتُ: بِما يُذِلُّ نَفْسَهُ؟ قال: يَدْخُلُ فيما يَعْتَذِرُ مِنْهُ
▪️سزاوار نيست كه مؤمن خود را خوار سازد ـ مفضل بن عمر مىگويد: ـ پرسيدم چگونه خود را خوار مىكند؟ فرمودند: دست به كارى زند كه موجب عذرخواهى شود.
📚مشكاهالأنوار، ص۱۰۳
#عزت_نفس
@cafedastan
🔻سقراط و همسرش
سقراط از حکمای یونان، زنی بداخلاق داشت. روزی آن زن نشسته با نهایت بدخویی مشغول لباس شستن بود و در حین کار به سقراط دشنام میداد. حکیم از طریق حکمت، مروت و بردباری دم برنمیآورد و سکوت اختیار کرده بود.
آرامش سقراط خشم همسرش را بیشتر میکرد به حدی که تشت را که پر از کف صابون بود بر سر و روی سقراط ریخت. ولی سقراط همچنان خونسرد بود. حاضران به حکیم اعتراض کردند که این مقدار تحمل بیموقع از شما پسندیده نیست.
سقراط با لبخند گفت: حق با شماست. اما اثر غرش رعد و جهیدن برق، آمدن برف و باران است.
#پندانه
@cafedastan
🔴ضرب المثل مرغ همسایه غاز است
در روستاها و دهات های ایران مرغ بسیار بیشتر از غاز است .
برای همین گوشت غاز و کباب غاز غذایی مطبوع تر از گوشت مرغ و کباب مرغ محسوب می شد.از آن جایی که کم پیش می آمد که کسی گوشت غاز بخورد این خوراک برای خیلی ها آرزو بود.
یک روز مردی در خانه نشسته بود و همسایه برایش غذا آورد، او غذا را که خورد بسیار خوشش آمد و به همسرش گفت که این نمی تواند مرغ باشد حتما غاز است .
زن از زن همسایه پرسید ، گفت نه همان مرغ بود و با همان دستور معمول پخته شده است …مرد وقتی این را شنید گفت : همسایه حتی مرغ هایش هم مثل غاز می ماند.
این ضرب المثل زمانی به کار می رود که بخواهند بگویند که آدم ها به دارایی و توانایی های خود قناعت نمی کنند و همواره چیزی که دیگران دارند برایشان بهتر جلوه می کند
@cafedastan
🔵 چرا سیدالشهدا خانواده خود را همراه خود بُرد
تاحالا فکر کردید چرا امام حسین از ماه رجب که از مدینه به مکه اومد، به سمت کوفه حرکت نکرد؟ چرا ماه رمضان حرکت نکرد؟ چرا اول ذیالحجه حرکت نکرد؟ چرا هشتم ذی الحجه؟
🔻حاجیها از جای جای جهان اسلام برای حج، به مکه اومده بودن و خیلیاشون امام حسین نوهی پیامبر رو میشناختن و به دیدنش میومدن. در بحبوحهی اعمال حج ناگهان متوجه شدن حسین(ع) از مکه خارج شده. همه از همدیگه میپرسیدن حسین چی شد؟ کجا رفت؟
وقتی هم بعد از ایام حج به خونههاشون برگشتن برای دیگران تعریف کردن، که حسین بن علی قبل از اعمال حج، مکه رو ترک کرد. یعنی امام حسین یک استراتژی در حرکت به سمت کربلا انتخاب کرد که کل مکه و دیگر شهرهای اسلامی ذهنشون درگیر حرکت امام حسین شد.
🔻مدینه هم که محل زندگی حضرت بود و از ماههای قبل مردم در جریان حرکت اباعبدالله به سمت مکه بودن
🔻عراق هم که مقصد حضرت بود. و مردم کوفه از حضرت خواسته بودن بیاد و نامه نوشته بودن. در حین حرکت هم حضرت به شهرهای مختلف مثل بصره نامه نوشت و مردم رو از حرکتش آگاه ساخت.
تا اینجا حضرت، شهرهای مهم اسلامی رو از حرکت خودش آگاه کرده بود. مدینه، مکه و عراق. تنها یکجا مونده بود اونهم منطقه شام بود که نه در مسیر حضرت بود، نه مقصد حضرت. در دورترین نقطه از سرزمینهای اسلامی قرار داشت.
🔻منطقه شام رو بعد از شهادت، خانواده حضرت با اسارتشون پوشش دادن. #یکی از دلایلی که سیدالشهدا خانوادهاش رو بههمراه برد، همین موضوع بود
امام حسین(ع) یک نقشه بسیار هوشمندانه و اثرگذار برای حرکت و قیام خود تدارک دید
برگرفته از مباحث شهید مطهری
@cafedastan
◼️امام باقر عليه السلام:
◾️إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ
▪️از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد
📚تحف العقول صفحه295
#تنبلی
#بیحوصله
@cafedastan
🔴 زبید خاتون و بهلول
هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.
بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
@cafedastan
🔻علم عشق در دفتر نباشد
یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود.
شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...
#عارف
#پندانه
@cafedastan
🔻گردون روزگار
کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ،
آن هم به سه دلیل ؛
اول آنکه کچل بود،
دوم اینکه سیگار می کشید
و سوم - که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت...!!!
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم»😐😊
#دکتر_شریعتی
#داستانک
@cafedastan
🔻خدا و سلطان
سلطان عبدالحمید میرزا ناصرالدوله هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان میرود و در یکی از این مسافرتها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان میکند. پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند. چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا میشود. سردار بلوچ هر چه التماس و زاری میکند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمیدهند.
سردار به افضل الملک،ندیم ناصر الدوله نیز متوسل میشود.افضل الملک نزد ناصرالدوله میرود و وساطت میکند،اما باز هم نتیجهای نمیبخشد. سردار حسین خان حاضر میشود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به ناصرالدوله بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به ناصرالدوله منعکس میکند،اما باز هم او نمیپذیرد.
افضل الملک به ناصرالدوله میگوید: قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در زندان بمیرد. اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد. ناصر الدوله پاسخ میدهد: در مورد این مرد چیزی نگو که والی کرمان، نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمیفروشد.
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان میسپارد. دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای ناصرالدوله به دیفتری دچار میشود. هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش میکنند اثری نمیبخشد.به دستور ناصرالدوله پانصد گوسفند در آن روزها پیدرپی قربانی میکنند و به فقرا میبخشند اما نتیجهای نمیدهد و فرزند او جان میدهد.
ناصر الدوله در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر میبرد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق ناصرالدوله میشود. ناصرالدوله به حالی پریشان به گریه افتاده و با صدایی بلند می گوید: افضل الملک! باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند میبایست فرزند من نجات مییافت. افضل الملک در حالی که ناصرالدوله را دلداری میدهد میگوید: قربان این فرمایش را نفرمایید، چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما میدانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوهی ناصرالدوله نمیفروشد!
#حکایت
@cafedastan
#تلنگرانه
مسلمانی رفت خانهی يک مسيحی؛
برايش انگور آوردند خورد،
برايش شراب آوردند گفت :
حرام است
مسيحي گفت: عجبا از شما مسلمانان انگور ميخوريد اما ميگوييد شراب حرام است
در حالی اين از آن بدست آمده...!
مسلمان گفت:
ببين اين زن شماست و اين هم دختر شماست درسته ؟ گفت ؛ بله
مسلمان گفت: ببين خدا اين را به شما حلال كرده و آن را حرام...!
در حالي كه آن از اين به دست آمده است
مسيحي همانجا گفت:
أشْهَدُ أنّ لا اله الا الله و أشْهَدُ أنّ محمد رسول الله ...👌🏻🙂
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#چشمهایش....
🌷در بعقوبه وسط سوله افتاده بودم. گرمای تابستان، خفه كننده بود. بوی گند و كثافت همهجا را پوشانده بود. روزنهای نبود تا هوايی از بيرون، به حالمان رحم كند. گويا هزاروپانصد نفرمان انسانهای فراموش شدهای بوديم كه قرار بود بميريم. آنها تشنگی را بر همهی مصيبتها افزوده بودند. هوا كم كم تاريك شده بود. خواستم پوتينم را زير سرم بگذارم و بخوابم، چشمم به دردمندی افتاد كه وسط گنداب متعفن افتاده بود.
🌷دستش قطع شده، به پوست آويزان بود و عفونت همه جای آن را پر كرده بود. چشمهای اميدوارش را به هر بينندهای میانداخت و زير لب میگفت: "دارم میميرم. باور كنيد! كمی آب به من بدهيد." پاسخم، شرمی بود كه از چشمهايم میباريد، و او باور كرد كه آبی نيست. ديگر نفهميدم چه شد. صبح، بچهها كمك كردند و پيكر آن مظلوم را جلوی درب سوله بردند....
راوی: آزاده سرافراز داوود شهابی
📚 کتاب "شهدای غریب"
منبع: سایت نوید شاهد
❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
🔹️پنج راهکار برای تقرب به خدا
◼️امام کاظم علیه السلام:
◾️أفْضَلُ مَا يَتَقَرَّبُ بِهِ اَلْعَبْدُ إِلَى اَللَّهِ بَعْدَ اَلْمَعْرِفَةِ بِهِ اَلصَّلاَةُ وَ بِرُّ اَلْوَالِدَيْنِ وَ تَرْكُ اَلْحَسَدِ وَ اَلْعُجْبِ وَ اَلْفَخْرِ
▪️پس ازخداشناسی، برترین کاری که بنده به وسیله آن به خداوند نزدیک می شود عبارت است از:
نمــاز
نیـکی به پـدر و مـادر
ترک حسد
ترک خودپسندی
ترک فخرفروشی
📚تحف العقول، ص ۳۹۱
#تقرب
#خداشناسی
@cafedastan