eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
3 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم دوستی داشت که بهش می‌گفتند "ممد سرگردان". می‌گفتند آن قدیم‌ها، جوان که بوده عاشق دختری می‌شود از همسایه‌ها❣ دختر از یک خانواده خلوت و ساکت بوده. از آن خانواده‌ها که با بقیه دمخور نمی‌شوند، سرشان به لاک خودشان است، کم‌حرف و بی‌حاشیه و بی‌آزارند و از زورِ بی‌صدایی، کند ذهن به نظر می‌رسند‌. اهل محل‌ به این خانواده می‌گفتند "طفلکی‌ها" و ممد، عاشق دخترِ طفلکی‌ها بود. دختر هر روز جوجه‌هایش را می‌‌برده توی زمین خالی پشت خانه می‌چرانده🐥 ممد می‌ایستاده و از دور دختر را نگاه می‌کرده، توی رویاهای آینده‌اش که برای رفقا تعریف می‌کرده، دختر زنش بوده، یک پسر داشته‌اند به اسم "طاهر" و طاهر قرار بوده دکتر بشود "هرطور که شده". 🥹 وقتی دختر که از کنارشان می‌گذشته ساکت و سربه‌زیر می‌شده. حتی یکبار به دختر کمک می‌کند که یکی از جوجه‌هایش را که گم شده بوده پیدا کند، ولی باز هیچ کلامی بین‌شان ردوبدل نمی‌شود. ممد، اسطوره‌ی عشق در سکوت بوده. تا اینکه یک تابستان🌱، ممد و خانواده چند روزی می‌روند شهرستان و وقتی برمی‌گردند خانواده‌ی طفلکی‌ها از آن محل رفته بودند. نه آدرسی، نه تلفنی، نه حتی اسم و رسمی♨️ ممد خیره می‌شود به درِ بسته‌ی خانه‌ی طفلکی‌ها، هاج‌وواج، بهت‌زده... بعد از روی دیوار می‌پرد توی خانه‌ی و چند دقیقه که می‌گذرد اهل محل، صدای زار زدن ممد را می‌شنوند که می‌پیچد توی خانه‌ی خالی و از روی دیوار‌ها می‌ریزد بیرون. و کمی بعد در باز می‌شود، ممد بیرون می‌آید در حالیکه یک جوجه‌ی کوچک با پرهای خیس توی دستش است. و بعد از آن ممد جوجه را می‌گذارد توی سبد، سبد را می‌بندد ترک دوچرخه و سرگردان می‌شود پیِ پیدا کردن صاحب جوجه🚲 انگار که با لنگه کفشی برود پیِ سیندرلا. چند ماه بعد وقتی ممد به محل برمی‌گردد جوجه برای خودش مرغی شده و دختر پیدا نشده بوده. ممد هر روز مرغ را می‌برد زمین خالی و خودش تکیه‌ به دیوار پشتیِ خانه می‌نشست و زمین کاویدن و نوک زدنِ مرغ را نگاه می‌کرد. ❗️هرچند وقت‌یکبار هم مرغ را می‌گذاشت توی سبد، می‌رفت، چند هفته‌ای ناپدید می‌شد و بعد برمی‌گشت، با مرغ، بی‌دختر. روزی که جنازه‌ی مرغ🪿 را توی زمین خالی پشت خانه دفن می‌کرد رو کرده بود به رفقایش گفته بود "دیگه پیِ‌ش نمی‌گردم" و نگشته بود. اما سرگردان مانده بود، چشمهایش سرگردانی را فریاد می‌زد. بیست‌سی سال بعد، وقتی ممد مُرد، توی اتاقش یک دسته روزنامه پیدا کردند. روزنامه‌های اعلامِ قبولی‌های کنکور که ممد طیِ سالها، هر سال خریده بود و با مدادِ قرمز، دورِ اسم همه‌ی "طاهر"های قبولیِ پزشکی خط کشیده بوده🥹❣ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
“زندگی، همان کیسه‌ای است که امروز پر می‌کنی!” پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسه‌ای داد و گفت: “بروید و آن را از باغ قصر پر کنید.” ✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوه‌ها را چید. ✅ وزیر دوم، با بی‌حوصلگی، چند میوه‌ی معمولی انداخت. ✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد. فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند! پند: زندگی، همان کیسه‌ای است که امروز پر می‌کنی… فردا باید از آن بخوری! 🔸 زحمت امروز = آسایش فردا 🔸 بی‌حوصلگی امروز = حسرت فردا 🔸 بی‌مسئولیتی امروز = رنج فردا کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
سلطان سلجوقی و مرد عابد 🔹سلطان سلجوقی بر عابدی گوشه‌نشین و عزلت‌گزین وارد شد. حکیم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به ملکشاه تواضع نکرد، بدان سان که سلطان به خشم اندر شد و به او گفت: آیا تو نمی‌دانی من کیستم؟ من آن سلطان مقتدری هستم که فلان گردن‌کش را به خواری کشتم و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم و کشوری را به تصرف در آوردم. حکیم خندید و گفت: من نیرومندتر از تو هستم، زیرا من کسی را کشته‌ام که تو اسیر چنگال بی‌رحم او هستی. شاه با تحیر پرسید: او کیست؟ حکیم گفت: آن نفس است. من نفس خود را کشته‌ام و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی و اگر اسیر نبودی از من نمی‌خواستی که پیش پای تو به خاک افتم و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی را کنم که چون من انسان است. شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد و عذر خطای گذشته خود را خواست. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
آقا صمد همسایه‌مان بود. همسایه‌ای که بازی در کوچه را کوفت‌مان می‌کرد، از ساعت ده صبح تا شش عصر برایش سر ظهر بود و بازی برای ما قدغن❌ سروصدا اگر می‌کردیم توپمان را پاره و طناب بازی‌مان را قیچی می‌کرد🥺 هرلحظه آماده بود که صورتش از خشم سرخ شود و رو به ما بغُرد یک روز یک گروه دوره‌گرد تعزیه‌خوانی وارد کوچه‌مان شد. گروه از مردم یک قالیچه خواست، آوردند. بعد قنداقه‌ای گذاشت وسط قالیچه و شروع به خواندن نوحه و روضه کردند. اهل محل جمع شدند. نوحه‌خوان گفت هرکس حاجت دارد پولی به قنداق سنجاق کند.💸 مردم یکی‌یکی جلو آمدند و اسکناس‌هایشان را گذاشتند زیرِ پر قنداق. من به اطراف نگاه کردم. آقا صمد کمی آن‌طرف‌تر ایستاده بود. با آن شکم گنده و ابروهای پرپشتش.🥸 یک لحظه به او و یک لحظه به قنداق نگاه کردم. من می‌توانستم همین الان آرزو کنم و آقا صمد از کوچه ما برود، یا بیفتد بیمارستان برای همیشه، یا اصلا بمیرد و خلاص... آن‌وقت کوچه قرقِ ما بچه‌ها می‌شد و می‌توانستیم راحت بازی کنیم. رو به برادرم که کنارم ایستاده بود گفتم برو به مامان بگو یه پولی بده، من حاجت دارم آقا صمد صدایم را شنید. برگشت طرفم. اخم کرد. قلبم لحظه‌ای ایستاد. بعد پرسید: "چیه حاجتت؟" زبانم بند آمده بود. من‌ومنی کردم و گفتم: "هیچی..."😥 کمی نگاهم کرد. سرخیِ سفیدی چشم‌هایش می‌ترساندم. دست کرد توی جیبش و یک اسکناس بیست تومنی گذاشت توی دستم: "بیا، مهمون من." من زیر نگاه آقا صمد جلو رفتم، اسکناسم را چپاندم لای پر قنداق علی‌اصغر، چشم‌هایم را بستم و دعا کردم: خدایا آقا صمد بمیره! همین که برگشتم، چشمم افتاد توی نگاهش... یک‌آن از خودم بدم آمد. من با پول خود آقا صمد آرزوی مرگش را کرده بودم. پول خودش را خرج مردن خودش کرده بودم. 🫣 مثل این بود که با پول کسی زهر بخری و بریزی توی غذای خودش. اگر راست‌راستی بمیرد...؟ کمی بعد گروه تعزیه جمع کرد و رفت و من ماندم و حاجتی که راضی بودم بیست‌تومان دیگر بدهم که خنثی شود. از فردا، هراس مردن آقا صمد با من بود. اگر می‌مرد یعنی من کشته بودمش... شبیه یک قاتل اجاره‌ای که با پول خود طرف، به خودش شلیک کنی. صبح فردا درِ خانه‌ی آقا صمد را زدم: آقا صمد نون نمیخواین برم براتون بگیرم؟ می‌خواستم این آخرین نون عمرش را من گرفته باشم اقل‌کم! بِربِر نگاهم کرد و سرش را بالا انداخت. بعد از آن، وقت بازی سر بچه‌ها داد می‌کشیدم که جلوی خانه‌ی آقا صمد سروصدا راه نیندازند. و توی دلم می‌گفتم: "بذارین این روزای آخر راحت بخوابه..." کوپن که اعلام می‌شد خبرش می‌کردم، خیرات و نذری که پخش می‌شد سهم او را ویژه، چرب‌تر، خودم می‌بردم... جارو را از خانه‌مان می‌آوردم و جلوی در خانه‌اش را می‌روفتم... حس تمیز کردن جلوی درِ خانه‌ی عزا را داشتم. بی‌هوا می‌پرسیدم آقا صمد چیزی لازم ندارین؟ هیچ‌وقت چیزی لازم نداشت. چند وقت گذشت. آقا صمد زنده بود هنوز! یک روز پدرم را توی کوچه دیده بود و بهش گفته بود که دختر خوبی تربیت کرده🤍 یک روز وقت بازی توپمان افتاد توی خانه‌ی آقا صمد... صدای شکستن شیشه آمد. گفتیم الان است که پاره‌اش کند. آمد جلوی در، به توپ، به ما و مستقیم به من نگاه کرد. بعد توپ را قل داد جلوی پاهای من... رو به من لبخند زد: "بازی کن!" و جلوی در ایستاد به تماشای بازی ما. آقا صمد را محبت، نه که نکشته بود، زنده کرده بود👌❣️ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
“کلید در قفل اشتباه!” مردی به شهری جدید رفت. شب که شد، به هتل رفت و سعی کرد در اتاقش را باز کند. هرچه کلید را چرخاند، در باز نشد! مدیر هتل آمد و خندید: “دوست عزیز! درِ اتاق خودت را باز کن، نه اتاق کناری!” پند: بعضی قفل‌ها، با هیچ کلیدی باز نمی‌شوند… چون از اول، درِ اشتباهی را زده‌ای! 🔸 در شغل اشتباه، هرچقدر تلاش کنی، خوشحال نمی‌شوی. 🔸 در رابطه‌ی اشتباه، هرچقدر محبت کنی، کافی نخواهی بود. 🔸 در مسیر اشتباه، هرچقدر بدوی، به جایی نمی‌رسی. 📌 گاهی، مشکل از کلید نیست… از دری است که انتخاب کرده‌ای! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
بچه که بودم، دنیام توی قاب کوچیکِ یه تلویزیون ۱۴ اینچی خلاصه می‌شد؛ همونی که صدقه‌سر جهاز مادرم به خونه‌ی ما رسیده بود. توی همون صفحه‌ی کوچیک، رویاهایی رو دنبال می‌کردم که سهمم ازش، فقط تکه‌هایی از آگهی‌ها بود. باقی‌ش تحت سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای پدرم بود. باید تمام خبرها رو می‌دید؛ نمی‌دونم دنبال چی می‌گشت… نه توی کلان‌شهر بودیم که آلودگی هوا نگرانش کنه، نه سکه و طلایی داشتیم که از سقوط قیمتش بترسه. یه روز، یه آگهی دیدم. یه موشکِ اسباب‌بازی با یه پمپ بادی. پمپ رو که فشار می‌دادی، موشک با غروری کودکانه از زمین جدا می‌شد، اون‌قدر بالا که انگار از مدار دلِ زمین بیرون می‌زد. دلم رفت براش. آرزوش افتاد گوشه‌ی دلم و همون‌جا موند… تا سال بعد، که توی ویترین یه لوازم‌التحریری دیدمش. چشمم برق زد. هرچی بلد بودم از ناز و نوازش، پاچه‌خواری و شیرین‌زبونی، ریختم وسط تا پدرم راضی بشه. باورش سخت بود، ولی داشت منو می‌برد که بخریمش. وقتی گرفتمش، دل توی دلم نبود. پشت موتور بابام نشسته بودم و فقط به این فکر می‌کردم که زودتر برسم خونه و بازش کنم. اون‌قدر شوق داشتم که فاصله‌ی خونه تا کوچه، برام شده بود سفر دور دنیا. وقتی سر کوچه رسیدیم، دیگه طاقت نیوردم. خودمو انداختم پایین، موشک توی بغلم بود، هر دو با هم زمین خوردیم و روی خاک کوچه غلت زدیم. بلند که شدم، اول به اون نگاه کردم… که سالمه یا نه. زخم‌های دست‌هام، سر زانو‌هام… مهم نبودن. هیچی مهم‌تر از اون لحظه نبود. می‌دونی؟ می‌ارزید… این‌که چیزی رو که همیشه توی یه قاب ۱۴ اینچی فقط نگاهش می‌کردم، حالا توی آغوشم داشتم. خوب یادمه، وقتی بازش کردم، همه‌چی برای پرواز آماده بود. پمپ رو فشار دادم، اما… موشک فقط ده سانت پرید و با یه تق کوچیک، روی زمین افتاد. خشکم زد. باورم نمی‌شد… این همه شوق، این همه درد، این همه راه… فقط واسه یه پرش کوتاه. همون‌جا بود که فهمیدم بعضی چیزها فقط توی رویاها قشنگن. وقتی واقعی می‌شن، باید بشینی و زخم‌هایی رو بشمری که توی راه رسیدن بهشون خوردی… و شاید تنها چیزی که برات می‌مونه، شرمندگی از خودت باشه 👤محمدرضا عابدی کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
✍️ داشتم جدول حل می‌کردم، یک جا گیر کردم: «حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی» 👨‍💼 پدرم گفت: معلومه، «پول» گفتم: نه، جور در نمیاد. 🧕 مادرم گفت: پس بنویس «طلا» گفتم: نه، بازم نمیشه. 🧖‍♀ تازه‌عروس مجلس گفت: «عشق» گفتم: اینم نمی‌شه. 💁‍♂ دامادمون گفت: «وام» گفتم: نه. 👮‍♂ داداشم که تازه از سربازی اومده گفت: «کار» گفتم: نُچ. 👵 مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر» گفتم: نه، نمی‌خوره هرکسی درمانِ دردِ خودش را می‌گفت، یقین داشتم در جواب این سؤال، 🌱 پابرهنه می‌گوید «کفش» 🌱 نابینا می‌گوید «نور» 🌱 ناشنوا می‌گوید «صدا» 🌱 لال می‌گوید «حرف» و... 🔺 اما هیچ‌کدام جواب کاملی نبود. 👈🏻جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
ماجرای خواندنی شهید مطهری با راننده اتوبوس! ▪️ در ایامی که در قم بودیم، تازه این شرکتهای مسافربری راه افتاده بود. به قصد مشهد سوار شدم. بعد از مدتی احساس کردم راننده اتوبوس نسبت به شخص من که معمّم هستم، یک حالت بغض و نفرتی دارد. نه من او را می ‏شناختم و نه او مرا می‏ شناخت. 😕 در ورامین که توقف کرد، وقتی خواستم از او بپرسم که چقدر توقف می ‏کنید، با یک خشونتی مرا رد کرد که دیگر تا مشهد جرأت نکنم یک کلمه با او حرف بزنم! پیش خودم توجیهی کردم، گفتم لابد مسلمان نیست، مادّی است، یهودی است. آن طرف سمنان که رسیدیم، من وقتی رفتم وضو بگیرم تا نماز بخوانم، همین راننده را دیدم که دارد پاهایش را می‏ شوید. مراقب او بودم، دیدم بعد وضو گرفت و نماز خواند. حیرت کردم: این که مسلمان و نمازخوان است! ولی رابطه‌اش با من همان بود که بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوی تُربتی بودند. آنها هم می‌خواستند ایام تعطیلات بروند خراسان (تُربت). او برعکس، هرچه که نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهربانی می‏کرد.😐 شب از یکی از آنها خواهش کرد که بیاید کنارش با هم صحبت کنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. دیدم این راننده دارد سرگذشت خودش را برای آن دانشجو می‏ گوید. من هم به دقت گوش می‏کردم که بشنوم. اولًا از مردم مشهد گفت که از آنهایشان که با آخوندها ارتباط دارند بدم می‌آید. فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مى‌آيد. گفت: خلاصه این را بدان که در میان همه فامیل من، تنها کسی که راننده است منم. باقی دیگر، دکتر و مهندس و تاجر و افسر هستند. من سرگذشتی دارم. پدر من آدم مسلمان و بسیار متدینی بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پیش‌نماز محلّه از این مطلب خبردار شد، آمد پیش پدرم گفت: تو بچه‌ات را به مدرسه فرستاده‏ای؟! ای وای! مگر نمی‏‌دانی که اگر بچه ‌ات به مدرسه برود لامذهب می‏شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامی بود، این حرف را باور کرد و دیگر نگذاشت دنبال درس بروم. یک روز بعد از اینکه زن و بچه پیدا کردم فهمیدم که اصلًا من سواد ندارم. معمّا برای من حل شد که این آدم، بیچاره خودش مسلمان است ولی خودش را بدبختِ صنفِ من می‌داند، می‏‌گوید: این عمامه به سرها هستند که ما را بدبخت کردند. 😢 این هم این یک جور نهی از منکر است، یعنی رماندن، بدبخت کردن مردم و دشمن ساختن مردم با دین و روحانیت. ▫️بعد من پیش خود گفتم: خدا پدرش را بیامرزد که فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را می ‏خواند، روزه‏ اش را می ‏گیرد، به زیارت امام رضا(ع) می ‏رود. 🌼اين نوع روش‌ها در نهی از منکر، به طور غير مستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است. 📗 مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى (حماسه حسينى(1 و 2))، ج‏17، ص: 252-251- با تلخیص و ویرایش جزئی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
قرار بود من پزشک شوم. یعنی این قرار را با پدرم گذاشته بودیم. قرار بود درسم را خوب بخوانم، بعد در بهترین دانشگاه ایران قبول شوم و پزشکی بخوانم. این قرار مال وقتی بود که اصلا نمی‌دانستم دانشگاه و کنکور چیست. از برق چشمان پدرم - وقتی از پزشکی حرف میزد - فهمیده بودم باید چیز قشنگی باشد. اما اصلی‌ترین تصمیم زندگی‌ام را در پانزده سالگی گرفتم. پدرم گفت باید مهندس شوی. مهندسین ارشد محل کارش او را قانع کرده بودند که پول در مهندسی ست. بعد با عجله خودش را به خانه رسانده بود و گفته بود: پسرم پزشکی سخت است،‌ آخرش هم معلوم نیست تخصصی که میگیری به درد پول در آوردن بخورد یا نه. اما مهندسی خیلی بهتر است‌، چهار سال درس میخوانی،‌ می‌شوی مهندس. یک امضا میزنی و تمام. بعد ماشین‌های خوشگل و مدل بالا میخری، خانه‌های آنچنانی. حتی می‌توانی در هر شهر یک خانه داشته باشی. این‌ها را میگفت و لذت می‌برد. احساس می‌کرد یک لیموزین مشکی صفر کیلومتر ایستاده است جلوی خانه‌مان و دو بادیگارد مشکی‌پوش خوش‌تیپ من را بدرقه خانه کرده‌اند. آن زمان اما من عاشق دختری شده بودم که خانه‌شان روبروی خانه ما بود. درست روبرو. هر شب یک ربع مانده به دوازده بدون اینکه قرار قبلی گذاشته باشیم، می‌آمدیم جلوی پنجره و همدیگر را نگاه می‌کردیم. هر شب برایش نامه می‌نوشتم که دوستش دارم و قرار است پزشک مشهوری شوم و برایش یک خانه زیبا و النگو بخرم. بعد که تصمیم بابا عوض شد تمام نامه‌ها را پاره کردم و دوباره برایش از مزایای همسر یک مهندس شدن نوشتم و توضیح دادم که مهندس‌ها خانه‌ها و النگوهای بهتری برای همسرشان می‌خرند. هیچوقت قسمت نشد نامه را به او بدهم، چون تا می‌آمدم تصمیمی بگیرم، قرارهایمان عوض می‌شد. یک روز راننده اتوبوس می‌شدم،‌ یک روز حسابدار، یک روز فوق‌تخصص قلب می‌شدم و یک روز مخترع سامانه‌های موشکی. فکر می‌کردم قبل از اینکه کسی را دوست بداری باید تکلیف قرارها با پدرت را مشخص کنی. بالاخره وقتی همسر آینده‌ات از تو النگو خواست،‌ باید بتوانی بگویی چشم. یک روز هم دیدم که دست به دست پسری که حداقل پنج سال از من بزرگتر بود قدم می‌زند. رگ غیرت شرقی‌ام باد کرد و آمدم دوباره همه‌ی نامه‌ها را پاره کردم و ریختم توی چاه توالت. دیگر هیچوقت پای پنجره نرفتم،‌ هیچ وقت تلاش نکردم تا بدانم اسمش چیست و با پدرش قرار گذاشته است که چکاره شود. بعد از آن دیگر قراری با پدرم نگذاشتم. نه دکتر شدم و نه مهندس، نه نابغه ریاضیات و نه تکنسین ماهر الکترونیک. شاعر شدم ‌و تمام زندگی‌ام با کلمه گذشت. یک روز کاغذی برداشتم و بزرگ روی آن نوشتم: یادم باشد قبل از اینکه با پسرم قرار بگذارم که چکاره شود،‌ به او یاد دهم که خوب عاشق شود‌، خوب عاشقی کند و بجای النگو و خانه‌ی زیبا‌، برای معشوقش قشنگ بخندد ‌و جرأت کند که روزی چند بار به او بگوید:‌ دوستت دارم. مهندسی که نداند چگونه باید بگوید دوستت دارم‌، به درد لای جرز دیوار می خورد. پزشکی که نداند درد دل بی‌صاحاب معشوق‌اش را چگونه باید دوا کند‌، آمپول‌زن هم نیست. بعد نامه را تا کردم و گذاشتم توی صندوقچه‌ای که نامه‌های زیادی را از قبل در دلش جا داده بود. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📗 آرامش کوچیک که بودم همیشه جلوی تلویزیون خوابم می‌بُرد. آخر شب، وقت خواب که میشد، هرچی صدام میزدن که بلند بشم و برم توی اتاق بخوابم، من از بس که خسته بودم و خوابم میومد، توجهی نمیکردم و همونطور خودم رو میزدم به خواب و همونجا جلوی تلویزیون، روی زمین میخوابیدم. پدرم تُشکم رو توی اتاق پهن میکرد، بالشم رو میذاشت روی تشک، و بعد میومد من رو بغل میکرد و میبرد و توی جام میذاشت، بعد هم پتو رو می‌کشید روی تنم. چقدر حس خوبی بود، یه حس قشنگ، مثل حس پرواز! اون لحظه‌ای که از زمین کنده میشدم و توی آغوش پدرم راحت دراز می‌کشیدم، برام مثل حس پرواز بود، حس آرامش، حس امنیت. من اکثر مواقع این صحنه رو بیدار بودم، اما خودم رو میزدم به خواب و به روی خودم نمیاوردم که بیدارم و میبینم. این کار تا اونجایی ادامه داشت که من دیگه قد کشیدم و بزرگ شدم، و دیگه زور پدرم به این نمی‌رسید که بلندم کنه. از اون سال‌ها تا امروز، حس‌های قشنگ زیادی رو تجربه کردم، اما هیچ حسی ناب‌تر و قشنگ‌تر از اون حس، دیگه برام تکرار نشد. همون پرواز کوتاه، همون پرواز رویایی، در آغوش پدرم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
ما یک همسایه داریم که سد‌ه‌یِ اولِ زندگی را تقریبا رد کرده و افتاده تویِ سراشیبیِ سده‌یِ دوم. یک خانهء دو نبشِ آفتاب‌گیرِ بزرگ دارد با یک ماشینِ اسپرتِ سیاه که قیمتش با قیمتِ خانهء من برابر است. پشتِ ماشینش یک برچسب زده و نوشته که: " اِ گود دِی ویل کام ". دقیقا همان جمله‌ای که من معادل فارسی‌اش را قاب کرده‌ام و زده‌ام به دیوار اتاق کارم: "یک روزِ خوب می‌آید". من تازه امروز صبح برچسب پشتِ ماشین مرد همسایه را دیدم. بابت همین، وقتی رسیدم سر کار تابلوی خودم را پائین آوردم، نوشته را کشیدم بیرون و پاره‌اش کردم و انداختم توی سطل و به جای آن عکسِ یک زرافه دراز را گذاشتم که مشغول خوردن برگ‌های بلندترین درخت آفریقا است. حالا هم نشسته‌ام روی صندلی و به عکس زرافه نگاه می‌کنم. گمان کنم امروز بزرگ‌ترین درس زندگی‌ام را گرفته‌ام. دیدنِ برچسبِ مشترک من و آقای همسایه، فقط یک نتیجه‌ی منطقی به من می‌دهد. این‌که یک روزِ خوب هیچ‌وقت قرار نیست بیاید. "بلکه خوب‌ترین روزِ ممکن همین امروز است." کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
یک نفر تعریف میکرد؛ دختر چهار ساله ایی تو تاکسی کنار دستم نشسته بود و با لذت زیاد لواشک میخورد! گفتم مگه نمیدونی لواشک واسه سلامتی ضرر داره ؟! چرا میخوری؟ یک نگاهی بهم کرد و گفت؛ پدر بزرگم خدا بیامرز ۱۱۵ سال عمر کرد! با تعجب پرسیدم؛ واسه اینکه لواشک می خورد...؟! گفت؛نه! چون سرش تو کار خودش بود...! چنان قانع شدم که الان سه روزه با کسی حرف نزدم و دارم به عمق این قضیه فکر میکنم...! سرمون توكار خودمون باشه ... ! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan