داستان های عبرت انگیز
💠کبوتر نامه بر و کبوتر هرزه 🪴دو تا کبوتر همسایه بودند که یکی اسمش نامه بر و یکی اسمش هرزه بود
🪴هرزه گفت : شاید باد این نخ ها را آورده و اینجا به سبزه ها گیر کرده .
نامه بر گفت : بسیار خوب اگر همه اینها درست باشد فکر نمی کنی در این صحرای دور از آب و آبادانی آن یک مشت دانه از کجا آمده ؟
🪴هرزه گفت : ممکن است دانه های پارسالی همین سبزه ها باشد یا شترداری از اینجا گذشته باشد و از بارش ریخته باشد . اصلن تو وسواس داری و همه چیز را بد معنی می کنی .
مرغ اگر اینقدر ترسو باشد که هیچ وقت دانه گیرش نمی آید .
🪴نامه بر گفت : به نظرم شیطان دارد تو را وسوسه می کند که به هوای دانه خوردن بروی و به دام بیفتی . آخر عزیز من ، جان من ، کبوتر هوشیار باید خودش این اندازه بفهمد که همه این چیزها بیخودی در این بیابان با هم جمع نشده : آن آدم کلـاه علفی ، آن سبزه که ناگهان در میان صحرای خشک پیدا شده ، آن نخ ها ، آن یک مشت دانه که زیر آن ریخته . همه اینها نشان می دهد که دام گذاشته اند تا پرنده شکار کنند . تو چرا اینقدر خیره سری که می خواهی به هوای شکم چرانی خودت را گرفتار کنی .
🪴هرزه قدری ترسید و با خود فکر کرد : بله ، ممکن است که دامی هم در کار باشد ولی چه بسیارند مرغ هایی که می روند دانه ها را از زیر دام می خوردند و در می روند و به دام نمی افتند ، چه بسیار است دام هایی که پوسیده است و مرغ آن را پاره می کند ، چه بسیارند صیاد هایی که وقتی به آنها التماس کنی دلشان بسوزد و آزادت کنند ، و چه بسیار است اتفاق های ناگهانی که بلـایی بر سر صیاد بیاورند . مثلاً ممکن است صیاد ناگهان غش کند و بیفتد و من بتوانم فرار کنم .
🪴هرزه این فکرها را کرد و گفت : می دانی چیست ؟ من گرسنه ام و می خواهم بروم این دانه ها را بخورم ، هیچ هم معلوم نیست که خطری داشته باشد . می روم ببینم اگر خطر داشت برمی گردم ، تو همینجا صبر کن تا من بیایم .
🪴نامه بر گفت : من از طمع کاری تو می ترسم . تو آخر خودت را گرفتار می کنی . بیا و حرف مرا بشنو و از این آزمایش صرف نظر کن .
🪴هرزه گفت : تو چه کار داری ، تو ضامن من نیستی ، من هم وکیل و قیم لـازم ندارم . من می روم اگر آمدم که با هم می رویم ، اگر هم گیر افتادم تو برو دنبال کارت ، من خودم بلدم چگونه خودم را نجات بدهم .
نامه بر گفت : خیلی متاسفم که نصیحت مرا نمی شنوی .
🪴هرزه گفت : بیخود متاسفی ، نصیحت هم به خودت بکن که اینقدر دست و پا چلفتی و بی عرضه ای ، می روی برای مردم نامه می بری و خودت از دانه ای که در صحرای خدا ریخته است استفاده نمی کنی .
🪴هرزه این را گفت و رفت به سراغ دانه ها . وقتی رسید دید ، بله یک مشت نخ و میخ و سیخ و این چیزها هست و قدری سبزه و قدری دانه گندم .
🪴از نخ پرسید تو چی هستی ؟ نخ گفت : من بنده ای از بندگان خدا هستم و از بس عبادت می کنم اینطور لـاغر شده ام . پرسید این میخ و سیخ چیست ؟ گفت : هیچی خودم را به آن بسته ام که باد مرا نبرد . پرسید این سبزه ها از کجا آمده ؟ گفت آنها را کاشته ام تا دانه بیاورد و مرغ ها بخورند و مرا دعا کنند .
🪴هرزه گفت : بسیار خوب ، من هم ترا دعا می کنم . رفت جلو و شروع کرد به دانه خوردن . اما هنوز چند دانه از حلقش پایین نرفته بود که دام بهم پیچید و او را گرفتار کرد . صیاد هم پیش آمد که او را بگیرد .
🪴هرزه گفت : ای صید . من نفهمیدم و نصیحت دوست خود را نشنیدم و به هوای دانه گرفتار شدم . حالـا تو بیا و محض رضای خدا به من رحم کن و آزادم کن .
🪴صیاد گفت : این حرف ها را همه می زنند . کدام مرغی است که فهمیده و دانه به دام بیفتد ؟ اما من صیادم و کارم گرفتن مرغ است . تو که می خواستی آزاد باشی خوب بود از اول خودت به خودت رحم می کردی و وقتی سبزه و دانه را دیدی فکر عاقبتش را هم می کردی . آن رفیقت را ببین که بالـای درخت نشسته است ، او هم دانه ها را دیده بود ولی او مثل تو هرزه نبود …
نامه بر وقتی از برگشتن هرزه ناامید شد پر زد و رفت که نامه اش را برساند .
@cafedastan
خواندن زیارت عاشورا کار هر روزش شده بود
شلمچه بود که چشماش مجروح شد.
کم کم بیناییش رو از دست داد،
با این حال زیارت عاشورا خواندنش ترک نشد، باضبط صوت هم زیارت عاشورا گوش میداد.
توی ماه محرم حالش خراب شد.
پدرش می گفت :
هرروز مینشستم کنار تخت برایش
زیارت عاشورا میخواندم.
اما روز عاشورا یه جور دیگه زیارت عاشورا خواندیم.
ساعت ۱۰ صبح بود که از من پرسید: بابا! حرّ چه روزی شهید شد؟
گفتم: روزعاشورا
گفت:
دعاکن من هم امروز حٌرّ امام حسین بشم
ظهر که شد، گفت:
بابا بی قرارم... بگو مادر بیاد
بعد هم گفت: برایم سورهی فجر بخوان،
سوره ی امام حسین(ع)
شروع کردم به خواندن
به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه
ارجعی الی ربک راضیه مرضیه»
که رسیدم، خیلی گریه کرد
گفت: دوباره بخوان
۱۳ یا ۱۴ بار برایش خواندم
همین جورگریه میکرد...
هنوز سیر نشده بود، خجالت کشید دوباره اصرار کنه
گفت: بابا! مادر نیومد؟
گفتم: نه هنوز
گفت: پس خداحافظ
قرآن رو گذاشتم روی میز برگشتم انگار سالها بود که جون داده.
شهید محمدتقی شمس
شادی روح شهدا صلوات🌹
@cafedastan
🍀پیامبر خدا صلى الله علیه و آله:
☘️الضَّیفُ عَلى بابِ القَومِ بِرِزقِهِ ، فَإِذَا ارتَحَلَ ارتَحَلَ بِجَمیعِ ذُنوبِهِم .
🌱مهمان، با روزى اش بر قوم وارد مى شود، و چون برود ، با همه گناهان آنها مى رود.
📚بحارالأنوار : ج ۷۵ ص ۴۶۱
#مهمان
#صله_ارحام
@cafedastan
.
🍃مرد ابلهی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت:
🍃 البته پول همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم.
🍃مرد ابله گفت: اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر! خریدار نیز پذیرفت.
🍃 وقتی خریدار یک گوسفند را برد تا پول بیاورد، ابله گوسفندان را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که: وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!
📚کشکول بهایی
@cafedastan
#پندانه
✍ قناعت یا خاک گور
🔹شنیدم بازرگانی ۱۵۰ شتر بار داشت و ۴۰ غلام خدمتکار که شهر به شهر برای تجارت حرکت میکرد.
🔸یک شب در جزیره کیش مرا به حجره خود دعوت کرد.
🔹به حجرهاش رفتم، از آغاز شب تا صبح آرامش نداشت، مکرر پریشانگویی میکرد و میگفت:
فلان انبارم در ترکمنستان است و فلان کالایم در هندوستان. این قباله و سند فلان زمین میباشد. فلان چیز در گرو فلان جنس است. فلان کس ضامن فلان وام است. در آن اندیشهام به اسکندریه بروم که هوای خوش دارد، ولی دریای مدیترانه طوفانی است.
🔸رفیق! سفر دیگری در پیش دارم، اگر آن را انجام دهم، باقیمانده عمر گوشهنشین گردم و دیگر به سفر نروم.
🔹پرسیدم:
آن کدام سفر است که بعد از آن ترک سفر میکنی و گوشهنشین میشوی؟
🔸در پاسخ گفت:
میخواهم گوگرد ایرانی را به چین ببرم، که شنیدهام این کالا در چین بهای گرانی دارد. از چین کاسه چینی بخرم و به روم ببرم. در روم حریر نیک رومی بخرم و به هند ببرم. در هند فولاد هندی بخرم و به شهر حلب (سوریه) ببرم. در آنجا شیشه و آینه حلبی بخرم و به یمن ببرم. و از آنجا لباس یمانی بخرم و به پارس (ایران) بیاورم.
🔹بعد از آن تجارت را ترک کنم و در دکانی بنشینم.
🔸او اینگونه اندیشههای دیوانهوار را آنقدر به زبان آورد که خسته شد و دیگر تاب گرفتاری نداشت.
🔹در پایان گفت:
رفیق! تو هم سخنی از آنچه دیدهای و شنیدهای بگو.
🔸گفتم:
آن را خبر داری که در دورترین جا از سرزمین غور (میان هرات و غزنه) بازرگان قافلهسالاری از پشت مرکب بر زمین افتاد؟
🔹چشم تنگ و حریص دنیاپرست را تنها دو چیز پر میکند: قناعت یا خاک گور.
@cafedastan
#گرگ_های_زندگی
در جزیره ای، آهوهای زیادی زندگی می کردند. خوراک فراوان و نبودِ هیچ خطری، باعث شد که تحرک آهوها کم و بتدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو به نابودی گذارد. برای حل این مساله تعدادی گرگ در جزیره رها شد. وجود گرگها باعث تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی به آنها باز گشت. ناملایمات، مشکلات و سختی ها هم گرگهای زندگی ما هستند که ما را قوی تر می کنند و باعث می شوند پخته تر شویم.
@cafedastan
🍀امام رضا عليهالسلام:
☘️إذا سَمِعْتَ الرّجُلَ يَجحَدُ الحقَّ و يُكذّبُ بهِ و يَقعُ في أهلِهِ ، فقُمْ مِن عندِهِ و لا تُقاعِدْهُ.
🌱هرگاه شنيدى كسى حق را انكار و تكذيب مىكند و زبان به بدگويى از اهل حق گشوده است، از پيش او برخيز و با وى همنشينى مکن.
📚 بحار الأنوار، ج١٠٠، ص٩۶، ح۱
#منافق
#سخن_حق
#بدگویی
@cafedastan
🍀امام صادق عليه السلام:
☘️إذا أحْسَنَ المُؤمنُ عمَلَهُ ، ضاعَفَ اللّه ُ عَمَلَهُ لكُلِّ حَسَنةٍ سَبعَمائةٍ ، و ذلكَ قولُ اللّه ِ تباركَ و تعالى : و اللّه ُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ
🌱هرگاه مؤمن كار خوبى انجام دهد، خداوند هر كار خوب او را هفتصد برابر كند و اين سخن خداوند تبارك و تعالى است كه فرموده است:
«و خداوند براى هر كس كه بخواهد، دو یا چند برابر میکند».
📚 بحار الأنوار، ج٧١، ص٢۴٧، ح٧
#کار_نیک
#پاداش
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 تقرب به امام عصر علیه السلام با توسل و توجه به حضرت عسکری علیه السلام
💯پیشنهاد دانلود
❌نشر حداکثری به نیت فرج
@cafedastan
#اثبات_خدا_به_راحتی
✅مگر می شود این عالم خدایی نداشته باشد
✍️پادشاهی بود دهری مذهب. وزیری بسیار عاقل و زیرک داشت.هرچه ادله و براهین برای شاه بر اثبات وجود صانع اقامه می کردند که این آسمان ها و زمین را خدا خلق کرده و ممکن نیست این بناهای به این عظمت بدون صانع و خالق موجود شود و ممکن نیست یک بنایی بدون بنا و استاد و معمار ساخته شود، پادشاه قبول نمی کرد.
بنابراین وزیر، بنای یک باغ و درخت ها و عمارتی در بیرون شهر گذارد.بعد از اینکه تمام شد، یک روز پادشاه را به بهانه شکار از آن راه برد.چون چشم پادشاه بر آن عمارت عالی افتاد متعجب شد.
از وزیر پرسید این عمارت را که بنا کرده و چه وقت بنا شده است؟ وزیر گفت کسی نساخته، خودش موجود شده است. پادشاه اعتراض شدیدی کرد. گفت این چه حرفی است که می زنی، چگونه می شود بنایی بدون معمار ساخته شود؟ وزیر جواب داد چگونه یک بنایی کوچک بدون معمار غیر معقول است؟ چگونه می شود بنای این آسمان ها و زمین ها و گردش ماه و خورشید و ستاره ها بدون صانع و خالق موجود شده باشد؟ آن وقت پادشاه تصدیق نمود و مسلمان و موحد شد.
📚منبع:داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر
خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
@cafedastan
.
مردی را زنی بود وبر آن زن عاشق بود ویک چشم آن زن سپید بود وشوهر را از آن خبر نبود؛
چون روزگار بر آمد ومراد خویش بسیار بیافت وعشق کم گشت،سپیدی بدید.
زن را گفت:آن سپیدی در چشم تو کی پدید آمد؟
گفت:آنگه که محبت ما،در دل تو نقصان گرفت.
📚کشکول شیخ بهایی
@cafedastan
✍به این سه حقیقت فکر کنیم!
1⃣اینکه خداوند بدون شک تمام
اعمالمان را می بیند
«إِنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ بَصِير»
2⃣اینکه همیشه، فرشتگانی مجاور ما
هستند که ریز و درشت خوب و بدمان را؛ ثبت و ضبط می کنند
«رُسُلُنا لَدَيْهِمْ يَكْتُبُون»
3⃣اینکه اصلاً از کجا معلوم؛
شاید جناب عزرائیل بیخ گوشمان نشسته باشد و دستور رفتنمان صادر شده باشد!
«عَسى أَنْ يَكُونَ قَدِ اقْتَرَبَ أَجَلُهُم»
@cafedastan
شهادت امام حسن عسکری را خدمت امام زمان ارواحنا فداه و نائب برحقش و شما عزیزانم تسلیت عرض می کنم .
@cafedastan