eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.6هزار دنبال‌کننده
858 عکس
825 ویدیو
2 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. ارتباط با ما👇 @Yaware_ghaem لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646 تبلیغات 👇 https://eitaa.com/tablighat_arzan3
مشاهده در ایتا
دانلود
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد . می دیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند . نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد… دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهید میشی! حتی جلوی نماز اول وقت او را می گرفتم! اما چیزی نمی گفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟ خندید و گفت: کاری رو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان هم راضی تره . بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمی کرد، پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟ گفت: چرا . ولی براش دعا نمی کنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم . گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟ لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون می شناسه؟!👌 ‌روای:‌ همسر شهید مرتضی‌ حسین‌پور‌ شلمانی♡ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔹الإمام الكاظم عليه السلام : رَجَبٌ شَهرٌ عَظيمٌ ، يُضاعِفُ اللّهُ فيهِ الحَسَناتِ ويَمحو فيهِ السَّيِّئاتِ . امام كاظم عليه السلام : رجب، ماه بزرگى است. خداوند در اين ماه، حسنات را مى افزايد و گناهان را مى زدايد. 📚كتاب من لا يحضره الفقيه : ج ۲ ص ۹۲ ح ۱۸۲۲ ، ثواب الأعمال : ص ۷۸ ح ۳ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب آرزوها نه! شب مهندسی رغبت‌ها! بلدی چجوری رغبت‌هاتُ مرتب کنی؟ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
✍ خدا حواسش هست 🔹حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ می‌خوری؟ 🔸ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ. 🔹ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ‌ﺍی کرد ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ گذاشت. 🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک دانه ﻭ نصفی ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ! 🔹ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﭼﺮﺍ؟ 🔸ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﻭقتی ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی‌کند. 🔹ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی. ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ یک سال ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ. 🔸ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ‌ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ: ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ‌ﺍی ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ نیست مگر ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ آن.(هود:۶) کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔅 ✍️ یک جوان هرگز نمی‌تواند اقتضای سالخورده‌ای را بفهمد 🔹مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد و گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم. روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است. بگو چه کنم؟ 🔸عالم گفت: با او بساز. 🔹گفت: نمی‌توانم! 🔸عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟ 🔹گفت: بلی. 🔸عالم گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟ 🔹گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. 🔸عالم گفت: آیا او را نصیحت می‌کنی؟ 🔹گفت: نه، چون در مغزش نمی‌رود و… 🔸عالم گفت: می‌دانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟! 🔹گفت: نه. 🔸عالم گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی! 💢 در پیری انسان زودرنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… 🔺پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن. اقتضای سن پیری جز این نیست. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔴 قالیچه سوخته مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود و ﻓﻘﻂ يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩ‌ﺍﯼ كه ﻣﯿﺮﻓﺖ، ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمی‌خریم. ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت. داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻫﺎ، ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﯽ ﺷﺪﻩ كه ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ. ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ مى‌تونى ﺍﺯﻡ ﺑﺨﺮ، ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻡ ... ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺭ پرسید: گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟ گفت: بله. مغازه دار گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽ‌ﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ ﻣﯿ ﺨﺮﻡ. قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش آن یک قسمتی که سوخته بود رو همیشه گل‌محمدی‌ و‌ رز میخرید و روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود پرپر می کرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته یا در جانمازشان میگذاشتند یا در قوری چای یا غذایشان می ریختند. اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت، کاش دلمون تو روضه‌ها بسوزه. اونوقت بگیم: دلمون سوخته بی‌بی، چند میخری؟!😭 اللهم الرزقنا شفاعت الحسین(ع) یوم الورود کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔴 رَغائب به معنای آرزو نیست! بلکه شب رغبت‌ها است، یعنی از خدا بخواهید رغبت‌های یک سال شما را هدایت و اصلاح کند. فَاستبقوا الخیرات شویم، بالاترین خیرات زمینه‌ سازی ظهور مولاست، که باید به سمتش سبقت بگیریم. 📚 آیت الله جوادی آملی کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام صادق (علیه السلام): 🔹 ما أُعْطِيَ عَبْدٌ مِنَ اَلدُّنْيَا إِلاَّ اِعْتِبَاراً وَ مَا زُوِيَ عَنْهُ إِلاَّ اِخْتِبَاراً. 🔸 به هيچ بنده‌اى چيزى از دنيا داده نشد‌، جز براى عبرت گرفتن. و از هیچ بنده‌اى چيزى دريغ نشد جز براى آزمودن و امتحان. 📚 اصول کافی (باب الایمان و الکفر) جلد ۲ صفحه ۲۶۱ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خواب عجیب استاد شجاعی از قیامت! 🔹 بسیار تاثیر گذار... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🌸✨🌸 ✍شتر را به نمد داغ میکنند شتری از صاحب خود به شتری دیگر شکایت کرد که همواره بارهای گران بر پشت من می‌گذارد و مرا طاقت تحمل آن نیست. شتر پرسید: بار او چه چیز است که از حمل آن عاجزی؟ گفت: اغلب اوقات نمک است. گفت: اگر در راه جوی آبی باشد، یکی دو مرتبه در آن جوی آب بخواب تا نمک‌ها آب شود و بار تو سبک گرددو نقصان به صاحب تو رسد تا بعد از این تو را رنجه ندارد. شتر به سخن ناصح عمل کرد. صاحب شتر دریافت که خوابیدن شتر در میان آب، به سبب ضعف و بی‌قوتی نیست ، بلکه از روی حیله است. پس این بار نمد بارش کرد. شتر ساده‌لوح به طریق معهود، در میان آب خوابید، ولی بارش دو چندان شد. صاحب شتر به زجر ، بلندش کرد و شتر از بیم چوب، دیگر هرگز در میان آب نخوابید و این مثل ساخته شد که : شتر را به نمد داغ می‌کنند. نیرنگ و فریب، سرانجامی جز شکست ندارد کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
📚 بزرگترین افتخار پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟ مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.... حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟ مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بر تن کرد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به مسجد اشاره می کرد. مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا مادر هیچ نگفت ... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
مرد ثروتمندی مرد و ثروتی کلان را برای تنها فرزند پسرش به ارث گذاشت. پسرک جوان که ظرفيت اين همه ثروت را يکجا نداشت ، مست و مغرور شروع به ولخرجی و دست و دل بازی نمود. روزی پسر از مقابل شيوانا رد می شد. شيوانا را ديد که به همراه يکی از شاگردانش به مرد فقيری در تعمير و مرمت خانه اش کمک کند. مغرورانه و از سر تکبر نگاهی به شيوانا انداخت و گفت: " استاد! می بينيد که برای خوشبخت شدن و به همه چيز رسيدن راه های ساده تری هم وجود دارد! به شما قول می دهم که تا چند سال ديگر تمام اين سرزمين را با شانس و اقبال خوشی که دارم تصاحب کنم!" شيوانا به خورشيد نگاه کرد و سپس به سايه پسر اشاره ای کرد و گفت: " من جای تو بودم به سايه دل نمی بستم!" پسر پوزخندی زد و از شيوانا دور شد. شاگرد شيوانا پرسيد : " حکايت سايه چيست؟" شيوانا گفت:" در هنگام طلوع خورشيد، روباهي از لانه اش بيرون آمد و با حالتي پرتکبر به سايه بزرگ و بندی که خورشيد صبحگاهی برايش درست کرده بود نگاه آرد و با غرور فرياد زد که: " امروز شتري خواهم خورد! " سپس به راه خود ادامه داد و تا ظهر به دنبال شتر گشت. اما چيزی نصيبش نشد. آنگاه دوباره به سايه اش نگريست و گفت: " آه انگار! يك موش براي من کافی است!" زندگی هم گاهی همين بلا را برسر انسان می آورد. وقتی چند صباحی بخت و اقبال پشت سرهم به انسان روی می آورد ، شخص گمان می کند که هميشه سايه اش بزرگ و اقبالش بلند است. اما وقتی چرخ روزگار به شکلی ديگر خود را نشان می دهد ، آن موقع است که فرد قد و قواره واقعی خودش را می فهمد. من اگر جای اين پسرک خام و نپخته بودم اصلا به سايه دل نمی بستم." کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🌱داستانک ✍ خیاط در کوزه افتاد در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها گذشت و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره اش حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد.»❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📔حکایت معرفت دزد سرگردنه کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
وقتی بچه مان (حمزه) به دنیا آمد، تا 35 روز برای دیدنش نیامد. بعد برایم تعریف کرد یک بار دلم می خواست بیایم و بچه را ببینم ولی از اینکه در این موقعیت جنگی فکر بچه را کرده بودم شرمنده شدم. وقتی به خانه آمد و بچه را بغل کرد، احساس کردم بچه را بو می کند! از خود بی خود شده بود و نشان می داد در محیط کار تا چه اندازه وظیفه شناس و مسئول و در محیط منزل تا چه حد نسبت به خانواده و بچه احساس مسئولیت می کند. در آن چند لحظه که بچه را بغل کرده بود و با حالتی خاص او را به خودش چسبانده بود، به خود گفتم با این حالت عاطفی ای که نسبت به بچه دارد چطوری می تواند از او جدا شود! بعد از مدتی بدون کوچک ترین دغدغه ی فکری خداحافظی کرد و رفت و این برای اطرافیان درس آموزنده ای بود. همیشه دوستانش می گفتند جهان آرا فردی است که ازدواج کردن و بچه دار شدنش نه تنها سد راهش نبود بلکه کمکی برای تداوم راهش بود تا بتواند برنامه اش را نسبت به گذشته کامل تر انجام دهد. راوی همسر شهید جهان آرا کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔹امام علی (ع): 💠وَ لا تَحَاسَدُوا فَإِنَّ الْحَسَدَ يَاْكُلُ الاِْيمَانَ كَمَا تَاءْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ. حسد نورزيد كه حسد ايمان را مى خورد چنان كه آتش هيزم را. 📚شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ، ج 4، ص 354 کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فضائل امیرالمؤمنین علی علیه السلام حاج آقا عالی کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
داستان و مفهوم چغندر تا پیاز شکرخدا🤍💭 ◇◇میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته ی شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود. همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد. از بد حادثه،آن روز از روزهای بد اخلاقی پادشاه بود و اصلاً حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیازها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:چغندر تا پیاز، شکر خدا!! پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم! شاه از این حرف مرد خندید وکیسه ای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت چغندر تا پیاز شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود. ◇◇ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی دو روباه در وسط روستا با هم دعوا می کردند، مردم هم جمع شده بودند به تماشا همه تعجب می کردند و جویای علت بودند جغدی از بالای درخت تماشا می کرد و می خندید یکی پرسید تو چرا می خندی ؟ جغد گفت : پشت این دعوا جریانی هست این ها همگی در یک منطقه هستند و هرگز با هم دعوا نمی کنند این دعوا ساختگی است آنها شما را مشغول کرده اند تا بقیه بتوانند راحت مرغ و خروس هایتان را ببرند. وقتی مردم به خانه هایشان برمی گردند داد و بیداد بلند می شود یکی می گوید خروسم نیست دیگری فریاد می زند مرغم کو ؟ از هر گوشه ای صدای داد و بی داد بلند می شود، جغد هم سرش را تکان می دهد و به باورشان افسوس می خورد چون اینکار چند بار تکرار شده بود. نا آگاهی، زود باوری و گول خوردن تاوان بزرگی دارد. فریب روباه های زندگیتون را نخورید‌. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی خواجه ای توانگر بهلول را طلبید که افسرده و اندوگینم بیا و ما را بخندان. بهلول گفت: آیا شما را هیچ آئینه ای در خانه نباشد ؟؟! خواجه گفت: در خانه ی من آئینه فراوان است. بهلول گفت: دیگر به من نیاز نباشد ، در آنها بنگرید، خندیدنی ها را خواهند گفت! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🔅 ✍️ دوستانت را نزدیک بدار و دشمنانت را نزدیک‌تر 🔹زمانی که پسربچه‌ای ۱۱ساله بودم، روزی سه نفر از بچه‌های قلدر مدرسه جلوی من را گرفتند و کتک مفصلی بهم زدند و پولم را هم به زور ازم گرفتند. 🔸وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. 🔹پدرم نگاهی تحقیرآمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از این‌ها انتظار داشتم. واقعا که مایه شرم است که از سه پسربچه نادان کتک بخوری. فکر می‌کردم پسر من باید زرنگ‌تر از این‌ها باشد، ولی ظاهرا اشتباه می‌کردم. 🔸بعد هم سری تکان داد و گفت: این مشکل خودته، باید خودت حلش کنی! 🔹وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. 🔸اول گفتم یکی‌یکی می‌توانم از پسشان بربیایم. آن‌ها را تنها گیر می‌آورم و حسابشان را می‌رسم، اما بعد گفتم نه آن‌ها دوباره باهم متحد می‌شوند و باز من را کتک می‌زنند. 🔹ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به‌آرامی پشت‌سر آن‌ها حرکت کردم. آن‌ها متوجه من نبودند. 🔸سر یک کوچه خلوت صدا زدم: هی بچه‌ها! صبر کنید. 🔹بعد رفتم کنار آن‌ها ایستادم و شکلات‌ها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. 🔸آن‌ها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلات‌ها را از من گرفتند و تشکر کردند. 🔹من گفتم: چطور است باهم دوست باشیم؟ 🔸بعد قدم‌زنان باهم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آن‌ها را خجالت‌زده کرده بود. 🔹پس از آن ما هر روز باهم به مدرسه می‌رفتیم و باهم برمی‌گشتیم. به‌واسطه دوستی من و آن‌ها تا پایان سال همه از من حساب می‌بردند و از ترس دوست‌های قلدرم هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد با من بحث کند. 🔸روزی قضیه را به پدرم گفتم. 🔹پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام‌جو. 🔸اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند. 💢 دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیک‌تر. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
تصمیم گرفتم چله زیارت عاشورا بردارم، که آیت‌الله حق شناس سفارش کرده بودند برای امور مهم بخوانید. سخت بود، اما به نیت یک همسفر که ایمان و اعتقاداتش واقعی باشد نه در حرف و ظاهر ارزشش را داشت. چله زیارت عاشورا که تمام شد چند روز بعد خواب دیدم شهیدی بر روی سنگ مزار خود نشسته و لباس سبز پوشیده، یک تسبیح سبز به من داد و گفت: شما حاجت روا شده‌اید. من چهره شهید را ندیدم. و یک هفته بعد از اتمام چله زیارت عاشورا مادر امین به خواستگاری من آمد. ما در بلوک روبه روی هم زندگی می‌کردیم به مدت هشت سال اما هیچ کدام از ما یکدیگر را ندیده بودیم. وقتی امین به خواستگاری آمد یک دسته گل خیلی خیلی بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ آورده بود. یک پیراهن آبی آسمانی، شلوار طوسی و ته ریش آنکارد شده، خیلی ساده لباس پوشیده بود. جلسه خواستگاری باید حرفهای مربوط به آن زده شود اما امین تا فهمید پدرم رزمنده است شروع کرد از شهدا صحبت کردن، پدرم گفت: امین جان، پسرم تو جوان این دوره هستی از شهدا چیزی ندیده ای، چه علاقه ای به شهدا داری و این قدر از شهدا صحبت می‌کنی؟ گفت: حاج آقا، ما هر چه داریم از شهدا داریم الگوی من شهدا هستند. علاقه خاصی به شهدا دارم پیش خودم گفتم: مثلاً اینجا جلسه خواستگاری است و احساسم این بود که امین یک فرد خشک مذهبی است. مادر امین گفت: ما برای یک موضوع دیگری اینجا هستیم و برویم سر اصل مطلب آن روز صحبت خاصی نداشتیم فقط قرار بود ببینیم و بپسندیم که الحمدلله این اتفاق هم افتاد وقرار های بعدی راگذاشتیم ⚘️راوی همسر شهید امین کریمی کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا