5_6185999108180805127
4.6M
💐ویژه ولادت امام جواد(علیه السلام)
شب عشق
شب شور
شب بارونه
شب شیدایی
دلهای پریشونه
#حنیف_طاهری
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
چرا امام جواد مبارک ترین مولود است؟
تنها امامی که برادر امام قبلی بود، امام حسین علیه السلام بود. بعد از امام حسین، امر امامت فقط در فرزند امام محقق میشد. این مساله خیلی مهم بود. چون خیلیا ادعای امامت میکردن، بعد که از دنیا میرفتن، وقتی فرزند پسر نداشتن، مردم میفهمیدن اون امام نبوده.
مثلا بعد از شهادت امام صادق(ع)، خیلیا رفتن سراغ پسر بزرگتر امام صادق به اسم عبدالله، و اونو به عنوان امام انتخاب کردن. عبدالله بعد از 70روز فوت کرد. پسری هم نداشت که امام بعدی باشه. پیروان عبدالله فهمیدن که عبدالله امام نبوده، برگشتن و پسر دیگر امام صادق یعنی امام موسیکاظم رو امامشون قرار دادن. در اون زمان بنا بدلایلی امامان امام بعدیشونو بطور واضح و عمومی معرفی نمیکردن. بخاطر همین خیلیا اشتباه میکردن.
بعد از شهادت امام موسی کاظم فتنه بزرگی اتفاق افتاد. وکلای امام موسی کاظم که هزینه هنگفت خمس و زکات شیعیان دستشون بود. طمع کردن و گفتن امام موسی کاظم از دنیا نرفته و زندهاس. با این دروغ میخواستن وجوهات شرعی رو تحویل امام بعدی ندن. حتی مراجع تقلید اون زمان رو هم تطمیع کردن با دهها هزار سکه طلا که فتوا بدن امام زندهاس. ولی برخی از یاران وفادار اهل بیت قبول نکردن و ایستادگی کردن.
این وکلا حتی برادران امام رضا علیه السلام رو هم با مقدار زیادی پول فریب دادن که بگن امام به شهادت نرسیده. این امامزاده ها هم اغوا شدن و دائما درحال توطئه بودن علیه امام رضا.
برخی از شیعیان به امامت امام رضا علیه السلام یقین پیداکردن. تنها مشکلی که وجود داشت این بود که امام رضا تا سن چهل سالگی صاحب فرزند نشده بود. برخی از شیعیان دچار شک وشبهه شدن، که اگر امام رضا پسری نداشته باشه، امامت خودش هم از بین میره. از طرفی اون وکلا و برادران امام رضا خوشحال بودن که علیبن موسی الرضا فرزند پسری نداره. و منتظر بودن که حضرت از دنیا بره و به مردم بگن دیدید گفتیم امام موسی کاظم از دنیا نرفته؟ دیدید گفتیم علی بن موسی، امام نبوده؟ یا یکی از خودشون رو باهماهنگی، امام معرفی کنن
شرایط بسیار سخت شده بود. سن امام رضا(ع) از چهل سالگی گذشته بود که خداوند امام جواد رو به حضرت عطا کرد. اینجاهم کوتاه نیومدن، کار به جایی رسید که بچه رو بردن به یه نسبشناس دادن که تشخیص میداد از خصوصیات پدر و فرزند که پدر بچه کیه. عمداََ چند نفرو بدون امام رضا بردن پیشش گفتن پدر این بچه کدومه؟ اون طرف با دقت چند نفر رو دید گفت اینا پدر بچه نیستن، اون مردی که اون دور وایساده پدرشه. که علی بن موسی الرضا بود. این تهمتشون هم کار به جایی نبرد
از این جهت است که امام جواد(علیه السلام) رو مبارکترین مولود مینامند. چون جلوی توطئه و فتنههای بسیار بزرگی رو گرفت. از طرف دیگه مساله مهمی رو تو بحث امامت با تلاشهای علمی خودش آموزش داد، اینکه امام 8ساله با امام 50ساله تفاوتی نداره.
میلاد #امام_جواد (علیه السلام)، نور چشم امام رضا رو تبریک عرض میکنم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
May 11
امام جواد عليه السلام:
مومن به توفیق خدا و داشتن پندگویی درونی و خوی نصیحت پذیری از کسی که او را نصیحت می کند نیاز دارد
الْمُؤْمِنُ يَحْتَاجُ إِلَى تَوْفِيقٍ مِنَ اَللَّهِ وَ وَاعِظٍ مِنْ نَفْسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّنْ يَنْصَحُهُ
تحف العقول صفحه 457
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚امام جواد علیه السلام باب المراد است..
🎙استاد حامد کاشانی
🌸ان شاءالله عیدی ما فرج امام زمان علیه السلام(اللهم عجل لولیک الفرج)
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
❤️ آگاهی امام جواد علیه السلام از درون افراد
محمد بن علی هاشمی، یکی از مخالفان ولایت میگوید: بامداد روزی که امام جواد (ع) با دختر مامون عروسی کرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم که تشنگی به من دست داده بود و من نخستین کسی بودم که در آن صبح خدمتش رسیدم و نمیخواستم آب طلب کنم.
امام علیه السلام به چهره من نگاه کرد و فرمود: به گمانم تشنهای!
جواب دادم: آری.
فرمود: ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.
من با خودم گفتم: اکنون آب مسموم میآورند.
از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره من تبسمی نمود و فرمود: ای غلام آب را به من بده.
امام (ع) آن را گرفت و آشامید تا من یقین کنم که مسموم نیست. سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز کراهت داشتم که آب بخواهم آن حضرت فرمود: باز هم تشنه شدی؟
جواب دادم: بلی.
و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد که قطعا این بار آب مسموم آورده اند، لذا از نوشیدن آب وحشت کردم. در آن حال امام (ع) جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی که تبسم میفرمود. محمد میگوید: با دیدن این قضیه باور کردم که عقیده شیعیان درباره وی صحیح است که او از دلهای مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد.
منبع: اصول کافی: ۱/۴۹۵؛ کشف الغمة: ۲/۳۶۰؛ محجه البیضاء، ۴/۳۰۳
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
.
#خیاط_دزد
قصهگویی در شب، نیرنگهای خیاطان را نقل میکرد که چگونه از پارچههای مردم میدزدند. عدهٔ زیادی دور او جمع شده بودند و با جان و دل گوش میدادند. نقال از پارچه دزدیِ بیرحمانهٔ خیاطان میگفت. در این زمان ترکی از سرزمین مغولستان از این سخنان به شدت عصبانی شد و به نقال گفت: ای قصهگو در شهر شما کدام خیاط در حیلهگری از همه ماهرتر است؟ نقال گفت: در شهر ما خیاطی است به نام «پورشش» که در پارچه دزدی زبانزد همه است. ترک گفت: ولی او نمیتواند از من پارچه بدزدد. مردم گفتند : ماهرتر و زیرکتر از تو هم فریب او را خوردهاند. خیلی به عقل خودت مغرور نباش. ترک گفت: نمیتواند کلاه سر من بگذارد. حاضران گفتند میتواند. ترک گفت: سر اسب عربی خودم شرط میبندم که اگر خیاط بتواند از پارچهٔ من بدزدد من این اسب را به شما میدهم ولی اگر نتواند من از شما یک اسب میگیرم. ترک آن شب تا صبح از فکر و خیال خیاط دزد خوابش نبرد. فردا صبح زود پارچهٔ اطلسی برداشت و به دکان خیاط رفت. با گرمی سلام کرد و استاد خیاط با خوشرویی احوال او را پرسید و چنان با محبت برخورد کرد که دل ترک را به دست آورد. وقتی ترک بلبلزبانی خیاط را دید پارچهٔ اطلس استانبولی را پیش خیاط گذاشت و گفت از این پارچه برای من یک لباس جنگ بدوز، بالایش تنگ و پاینش گشاد باشد. خیاط گفت: به روی چشم! صدبار ترا با جان و دل خدمت میکنم. آنگاه پارچه را اندازه گرفت، در ضمن کار داستانهایی از امیران و از بخششهای آنان میگفت. و با مهارت پارچه را قیچی میزد. ترک از شنیدن داستانها خندهاش گرفت و چشم ریز بادامی او از خنده بسته میشد. خیاط پارهای از پارچه را دزدید و زیر رانش پنهان کرد. ترک از لذت افسانه، ادعای خود را فراموش کرده بود. از خیاط خواست که باز هم لطیفه بگوید. خیاط حیلهگر لطیفهٔ دیگری گفت و ترک از شدت خنده روی زمین افتاد. خیاط تکهٔ دیگری از پارچه را برید و لای شلوارش پنهان کرد. ترک برای بار سوم از خیاط خواست که بازهم لطیفه بگوید. باز خیاط لطیفهٔ خنده دارتری گفت و ترک را کاملاً شکارخود کرد و باز از پارچه برید. بار چهارم ترک تقاضای لطیفه کرد خیاط گفت: بیچاره بس است، اگر یک لطیفهٔ دیگر برایت بگویم قبایت خیلی تنگ میشود. بیشتر از این بر خود ستم مکن. اگر اندکی از کار من خبر داشتی به جای خنده، گریه میکردی. هم پارچهات را از دست دادی هم اسبت را در شرط باختی.
#مثنوى_معنوى
#دفترششم
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستانآموزنده
آنتونی برجس ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند یک سال دیگر بیشتر زنده نیست، زیرا توموری در مغز خود دارد.
وی بیشتر از خود نگران همسرش بود، که پس از وی چیزی برایش باقی نمیگذاشت.
آنتونی قبل از آن هرگز نویسندهی حرفهای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستاننویسی حس میکرد و میدانست که استعداد بالقوهای در وی وجود دارد.
بنابراین تنها برای باقی گذاشتن حقالامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد.
او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر میشود داستان وی را چاپ کند یا نه؛ ولی میدانست که باید کاری انجام دهد.
در ژانویه ١٩٦۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار و تابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت، و پاییز آینده همراه با برگریزان خواهم مرد.
در این یک سال، وی پنج داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت.
بهرهوری او در این یک سال برابر با بهرهوری نصف عمر فورستر(رماننویس معروف انگلیسی) و دوبرابر سلینجر(نویسندهی معاصر آمریکایی) بود.
اما آنتونی برجس نمرد! وى ٧٦ سال عمر کرد و طی این سالها ۷۰ کتاب نوشت!
مشهورترین کتاب وی پرتقالکوکی است. بدون سرطان شاید وی هیچگاه نمینوشت، هیچگاه به چنین پیشرفتی نمیرسید. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدار کند.
اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم، و هماکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه میکردم؟
چگونه زندگی روزمرهی خود را تغییر
میدادم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
تقریبا یک سال پیش ، روی پلهای برقی که به سمت پایین میرفت ایستاده بودم، کسی که عجله داشت، با شتاب و شاید ناخواسته به من تنه زد که رد شود، چندین پله سُر خوردم و افتادم. ایستاد، دستم را گرفت، عذرخواهی کرد و رفت.
چند دقیقه بعد؛ درد گردن، کتف چپ، دست، انگشتان، کمر و ران پای چپ شروع شد.دردی که دو ماه پیش بعد از یک سال درمان تمام شده بود، اما دوباره برگشت. دکتر، دوباره درمان گردن وکتف را شروع کرد.
از آن روز در تمام لحظههای این درد، به عذرخواهیاش فکر کردم، به اینکه چه کار دیگری باید میکرد؟ هیچ کار دیگری نمیتوانست بکند اما ضربهای که زد و رفت، همراه من تا ابد میماند.
این اتفاق شاید ساده باشد، اما ذهنم را به شدت درگیر کرد
چه زیادند آدمهایی که (آگاهانه یا نا آگاهانه) ضربه زدهاند، در بهترین حالت عذرخواهی کردهاند، ما را درگیر دردهایمان گذاشتهاند و رفتهاند و چه آدمهایی که عذرخواهی هم نکرده اند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
گل فروشی سر کوچه میگفت:
ما بچه بودیم.
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت.
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب.
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود.
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود.
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون خونه ی دایی.
زنش، زن خوبی بود.
آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم...
سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.
از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود.
اونا هم میامدن خونه ما...
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج می آورد یواش میداد دست مادرم و سرشو می آورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله.
تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه.
مادرم هم ساکت میشد.
الان دیگه اینطوری نیست.
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.
دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.
تقی به توقی خورده، یه پول و پله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید...
حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.
اینا بچه ان، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده.
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه؟
لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.
قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت، تیلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش میفرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.
اگه یه خانواده توی محل تلویزیون ۱۴ اينچ میخرید، همه جمع میشدن توی خونه اش واسه تماشا...
دک و پز نبود.
نهایت صفا و صداقت بود.
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.
قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن.
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.
این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#شهیدانه♡
درحالی که هنوز مهدی چهلروزه نشده بود، آنها به همراه حاج همت به یکی از شهرهای جنوب کشور رفتند و در منزل عموی حاج همت اقامت گزیدند. بعد از چند روز به اصرار بدیهیان، حاج همت وقتی دید همسرش چقدر در عذاب است و ناراحت «رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. چندتا وسیله جزیی داشتیم که نصف وانت را به زور پر کرد. سوار شدیم و رفتیم اندیمشک به خانههای بیمارستان شهید کلانتری. آنجا حاجی به من گفت: ببین من کلید این خانه را شاید نزدیک به یک ماه است که دارم، ولی ترجیح میدادم به جای من و تو، بچههایی که واجبتر هستند بیایند اینجا ساکن شوند. من و تو هنوز میتوانستیم خانه عمویم سرکنیم. اصرار تو باعث شد من کاری را که دوست نداشتم انجام بدهم. من چیزی نگفتم. یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. دیگر فهمیده بودم مسلمانیِ حاجی با ما فرق دارد. به قول یکی از دوستانش او بهشت را هم تنهایی نمیخواست.
همسر شهید همت
#شهید_همت
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠امام على عليه السلام:
المُؤمنُ وَقورٌ عِندَ الهَزاهِزِ، ثَبُوتٌ عِندَ المَكارِهِ، صَبُورٌ عِندَ البَلاءِ
مؤمن در تكان ها با وقار است
و در ناملايمات استوار
و در گرفتارى شكيبا
📚بحارالأنوار 78/27/94
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مهمترین عمل ماه رجب
👤حجت الاسلام مسعود #عالی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
🔴 عاقبت پایداری بر ایمان و اعتقاد!
✅یک مهندس روس تعدادی کارگر ایرانی را استخدام کرد.
کارگرها موقع اذان،نمازشان را میخواندند.
💠یک روز مهندس روس به آنها اخطار داد که اگر موقع کار نماز بخوانید، آخر ماه از حقوقتان کم میکنم!
🔰بعضیها از ترس آنکه حقوقشان کم نشود،نماز را بعد از کار میخواندند و بعضی هم همچنان اول وقت.
آخر ماه شد.
🔆مهندس به آنهایی که نماز اول وقت را ترک نکرده بودند بیش از حقوق عادی (ماهیانه) داد!
⁉️بقیه اعتراض کردند که چرا به اینها حقوق بیشتری دادی؟!
♦️گفت: اهمیت دادن این افراد به نماز و چشمپوشی از کسر حقوق، نشان میدهد ایمانشان بیشتر از شماست.
💥چنین آدمهایی هیچوقت در کار خیانت نمیکنند، همانطور که به خدایشان خیانت نکردند!
کسانی که به خدا خیانت نکنند،به خلق خدا هم خیانت نمیکنند...
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
دندان شکسته
نصف دندان نيش بالايم شكسته است. سالهای سال است كه شكسته و درستش نكردهام.
دبيرستان می رفتيم كه نويد كه صميمی ترين دوستم بود به شوخی هلم داد، من خوردم زمين و دندانم شكست. دائم با نويد بودم و نويد هميشه سر اين دندان شكسته ناراحت بود و مدام اصرار می كرد كه برو و اين دندان را درست كن و من مدام پشت گوش می انداختم و انداختم و انداختم و انداختم... سالها گذشت نويد دانشگاه تهران قبول شد و من برای سربازی رفتم كرمان و از هم جدا شديم، بعدش هم كه كار و گرفتاری و شلوغی و خلاصه از هم دور افتاديم و همديگر را گم كرديم... نويد برای ازدواجش دعوتم كرد رفتم و بعد از آن، باز بی خبری...
عقب تاكسی نشسته بودم كه ديدم پيرمردی همراه زنش كه جوان بود ولی انگار شادی را گم كرده بود سوار تاكسی شدند. زن دست مرد پير را گرفته بود، مرد هوش و حواس چندانی نداشت و نگاهش بی هدف و خيره به روبهرو دوخته شده بود. وقتی كه مرد پهلويم نشست ديدم كه خيلی هم پير نيست فقط صورتش لاغر و پیر شده و ته ريش سفيد دو سه روزه پيرتر از آنچه بود نشانش می داد. مرد پير نويد بود. باورم نمی شد، گفتم «سلام نويد» نويد نه جواب داد، نه نگاهم كرد. زنی كه دست نويد را گرفته بود زنش بود، سلام و عليك كرديم. پرسيدم: «نويد چهاش شده؟» زن نويد گفت: «چيزی يادش نمی ياد... هيچی... بعد از سكته ديگه خودش رو هم نمی شناسه» دوباره نويد را صدا كردم «نويد... نويد جون» باز نه جواب داد و نه نگاهم كرد. گفتم: «نويد... مگه می شه همه چی يادت رفته باشه؟... يادته من عاشق شده بودم گريه می كردم تو بهم می خنديدی؟»
جواب نداد. در گوشش گفتم: «شهرزاد يادته؟» نويد نه نگاه كرد نه جواب داد. گفتم: «مگه می شه؟ اگه تو يادت نباشه انگار اينا هيچ كدوم اصلا نبوده...» باز جواب نداد و نگاهم نكرد. گفتم: «نويد دندونم رو يادته؟» نويد سرش را برگرداند و اين بار نگاهم كرد. دهنم را باز كردم نويد به دندان شكستهام نگاه كرد و پرسيد «من شكستم؟» گفتم: «آره» نويد گفت: «ببخشيد»
بعد از معذرت خواهی مرا بوسيد و گفت: «اينو درستش كن كه تموم شه بره»
و باز به روبهرو خيره شد.
دندان شكستهام را درست می كنم
تا همه چيز تمام شود و برود...
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
روزی منصور دوانیقی دسـتور داد
تا مردي را که از او بدگویی کرده بود،
به حضورش آوردند.
آن مرد نیز در حضور منصور،
شـروع بـه طرح دلایـل خـود کرد.
منصـور از او عصبانی شد و گفت:
چطـور جرئت می کنی دوبـاره
نزد من به تکرار حرف هـایت می پردازي؟
مرد پاسخ داد: خداوند متعال می فرماید:
«يَوْمَ تَأْتِي كُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَا»
یاد کن روزي را که هر نفسـی براي
رفع عـذاب از خود به جـدل و دفاع برخیزد.(نحل ۱۱۱)
تو بـا خـدا مجادله می کنی
و ما چیزي به تو نمی گوییم.
حال مرا به این گستاخی ام
بازخواست می کنی؟
منصور از این پاسخ منطقی مبهوت و خجل شد و دستور داد تا جایزه اي نیز به او دادند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
گوینـد بین صـلاح الـدین ایوبی و برادرش، مسـعود اختلاف بود.
هنگـامی که مسـعود درگـذشت،
ملـک و مـال فراوانی براي
فرزندش، باقی گذاشت.
صلاح الدین متعرض میراث او شد
و بیشتر آن را مصادره کرد.
یک سال بعد وقتی که صلاح الـدین، فرزند مسعود را دیـد،
به قصـد دل جویی از او پرسـید:
تا کجاي قرآن پیش رفته اي؟
گفت: تا این آیه:
«إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَالَ الْيَتَامَىٰ ظُلْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ نَارًا»
آنان که اموال یتیمان را به سـتم می خورنـد، شـکم خویش را پر از آتش می
کنند.(نساء ۱٠)
حاضران و صلاح الدین از هوش و حاضرجوابی اش شگفت زده شدند.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 روزمردددددددد 🤝
👌 مردها کادو نمی خوان😳😳
🤔 پس چی☝️☝️خوب گوش کن..
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#شهیدانه♡
قبل از رسیدن عید دغدغه خانه تکانی را داشت، و نگران من بود که دست تنها کاری نکنم. به من میگفت: تنهایی کار نکن، مخصوصاً وقتی به آشپزخانه رسیدی به من بگو مرخصی بگیرم، چند روز قبل از شهادتش از سوریه تماس گرفته بود گفت: «آخر سال نزدیک است وقتی برگشتم چند روزی خانه هستم با هم همه جا را تمیز میکنیم، تو خودت را اذیت نکن. امسال ایام عید می رویم سفر، هم شمال و از آن طرف هم مشهد. نظرت چیه؟» گفتم: «خیلی هم عالی». گفت: «پس دست به چیزی نزن تا بیایم». برای تحویل سال دوست داشت حتماً در خانه سفره هفتسین پهن کنیم. به من میگفت: دوست دارم همگی دور سفره بنشینیم، کمک میکرد و از هر چیزی که برای عید خرید کرده بودیم سر سفره میآورد، و اول همه تأکید روی قرآن داشت. مقداری پول لای قرآن میگذاشت و به من و فاطمه اول از همه عیدی میداد، قبل از تحویل سال قرآن میخواند و بعد قرآن را دست من میداد تا من هم بخوانم. بعد از سال تحویل تلفن را بر میداشت و به مادرش زنگ میزد و تبریک میگفت. به پدر و مادر من هم زنگ میزد، بعد شروع میکرد برنامهریزی که کجاها باید برویم. معمولاً اول خانه پدر ایشان، بعد هم خانه مادر من و سایر اقوام. تمام آن چند روزی که برای عید خانه بود را سعی میکرد به من و بچهها خوش بگذرد، مسافرت، تفریح، رستوران، و اگر مهمان منزل ما میآمد با گشادهرویی برخورد میکرد و حتی چند روز آنها را نگه میداشت.
#راوی همسر شهید محرم ترک
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
💠 #خودپسندی
🔸 امام هادی علیه السلام:
خودپسندی، مانع طلب دانش می شود و به حقارت و نادانی می کشد.
✨ اَلعُجبُ صارِفٌ عَنْ طَلَبِ العِلمِ، داعٍ اِلَی الغَمطِ وَ الجَهْلِ
📚 بحارالانوار، ج75، ص 369.
✍🏼 تربیت نفس، بدون دانش وبی همرهی خضر (استاد) مشکل است و انسان خودپسند به دلیل غروری که دارد، خود را نیازمند آموختن نمی داند و برایش شاگردی دیگران سخت است.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
امام صادق (علیه السلام):
🔹 الصِّراطُ المُستَقيمُ أميرُ المؤمنينَ عَلِيٌّ عليه السلام.
🔸 صراط مستقيم، امير المؤمنين على (عليه السلام) است.
📚 بحار الانوار (باب الخامس و الثلاثون)
جلد ۳۵ صفحه ۳۶۶
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
4_5872834879212751802_5911221097881144636.mp3
1.45M
📚 ناله های امام صادق علیه السلام برای غربت امام عصر سلام الله علیه
🎙استاد اوجی شیرازی
❌ملاک ارزشمند بودن منبرها این است از مصائب امام زمان علیهالسلام بیشتر گفته بشود
👈لطفا حتما بشنوید و به نیت فرج نشر دهید.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
ناظم الملک از افراد سرشناس شهر شیراز بود، پسرش پس از چند صباحی زندگی کردن در فرنگ به شیراز بر می گردد و ناظم الملک به این مناسبت، تمام اعیان (اشراف) شیراز را به ناهار دعوت می کند.
به رسم مردم شیراز، آلبالو پلوی مخصوصی را که لای آن خروسی گذاشته بودند، بر سر سفره می گذارند. پسر ناظم الملک رو به پدر کرده و می گوید :"آقا جان چیز می خواهم! "ناظم الملک می گوید :"بابا جان چه می خواهی؟ "پسر می گوید :"شوهر مرغ!؟! "
ناظم الملک پس از این گفتگو، از این که فرزندش بعد از مدتی زندگی و تحصیل در فرنگ نام خروس را از یاد برده، سخت عصبانی می شود و دستور می دهد پسرش را فلک کنند و آنقدر چوب بزنند تا نام شوهر مرغ را به خاطر آورد.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
گفته انـد که زمـانی، بزرگی بیمار شـد.
خلیفه وقت، طبیبی براي درمان او فرسـتاد.
طبیب از او پرسـید: دلت چه می خواهـد؟
بزرگ گفت: آن که تـو مسـلمان شـوي.
طـبیب گفت: اگر من مسـلمان شـوم،
تـو خـوب می شوي و از بسـتر بیمـاري برمی خیزي؟ گفت: آري.
پس طبیب مسـلمان شـد
و بزرگ از بستر برخـاست،
در حالی که اثري از بیماري در او نبود.
هر دو نزد خلیفه رفتند
و داسـتان را تعریف کردند.
خلیفه گفت: پنداشـتم که طبیب پیش
بیمار فرستاده ام، در حالی که
بیمار پیش طبیب فرستاده بودم.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan