پادشاه گفت:
يكی از زيباترين الماسهای دنيا را خريدم
و ميخواهم پيامی را درحلقه پنهان كنم. پيام بايد در مواقع نااميدی به من و جانشينانم خدمت كند.
اين بايد يك جمله ي كوتاه باشد كه در زير الماس حلقه، پنهان شود.
تمام كسانيكه گوش ميكردند، بسيار زيرك بودند، همه ی آنها ميتوانستند عباراتي بنويسند اما نه جمله ای كوتاه كه ٢-٣ حرف بيشتر نبوده و بتواند در مواقع نااميدی به كسي كمك كند.
همگی فكر كردند اما نتوانستند بيابند.
پادشاه توسط يك پيش خدمت پير، بزرگ شده بود. مادر پادشاه در سنين پايين مرد و پيش خدمت از او نگهداري كرد و بنابراين مثل يكي از اعضاي خانواده با او برخورد ميشد.
پادشاه احترام زيادي براي پيش خدمت قائل بود و بنابراين با او هم مشورت كرد.
مرد پير گفت:
" من نه باهوشم، نه فاضل يا تحصيل كرده اما پيام را مي دانم.
در طول زندگي ام، در قصر انواع افراد را ملاقات كرده ام، و يكبار جادوگری را ديدم كه توسط پدرت دعوت شده بود. به منظور تشكر از من، پيامي به من داد.
خدمتكار چيزی روی تكه ای كاغذ نوشت و آن را به پادشاه داد.
او گفت:"اما آن را نخوان، آن را در حلقه مخفی نگه دار و تنها زمانيكه هيچ انتخاب ديگري نداشتي آن را باز كن"
به زودی بعد از آن، به پادشاهي حمله شد و پادشاه شروع كرد به باختن جنگ.
او درحاليكه توسط دشمنانش تعقيب ميشد، سوار بر اسب فرار كرد.
او تنها بود و دشمنانش بسيار بودند. بدون هيچ انتخاب ديگری، صخره اي در مقابلش و بدون هيچ راه برگشتي. او حلقه را به ياد آورد، آن را باز كرد و تكه ي كاغذ را بيرون آورد و پيام را خواند:" اين نيز بگذرد"
به محض اينكه پيام را خواند، احساس كرد آرامشي عظيم او را در بر گرفته است. دشمنانش در جنگل گم شدند
و اسبهايشان جايي به گوش نميرسيدند. پادشاه از پيشخدمت خود سپاسگزار بود. اين كلمات باورنكردني بودند. او تكه كاغذ را در زير الماس درون حلقه گذاشت.
روزيكه به قلمرو بازگشت، همگی احساس پيروزی ميكردند، از او با جشني بزرگ استقبال شد و او احساس عالي داشت
خدمتكار پير كنار او ايستاد و گفت:
" اين لحظه هم براي نگاهی ديگر به پيام مخفي مناسب است."
پادشاه پاسخ داد" اكنون كه در پيروزی هستم و مردم در حال جشن گرفتن هستند، نااميد نيستم يا در موقعيتی نيستم، چرا به پيام نگاه كنم؟"
خدمتكار گفت:" به من گوش كن، اين پيام به هر دو موقعيت نااميدی و خوشي مرتبط است."
پادشاه پيام را دوباره بازكرد.
"اين نيز بگذرد."
پادشاه دوباره آرامش دروني عظيمي كه قبلاً حس كرده بود را احساس كرد. اگرچه او درحال جشن گرفتن بود، غرور و ايگوی او ناپديد شد. پادشاه پيام را درك كرد
او روشن بين شد.
خدمتكار پير گفت:
" آيا هرچيزي كه بر تو گذشت را به ياد مي آوري؟ هيچ چيز و هيچ احساسي دائم نيست. لحظات خوب و بد هم مثل روز و شب هستند، آنها به عنوان چيزي طبيعي دريافت كن چون بخشي طبيعي از زندگي هستند"
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🦋#تقدیر...
📌میگویند ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪی ۱۱ ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
📌ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
📌یک ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩی ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑه ﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
📌اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ
📌و ﻧﻔﺮ بعدی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ
📌ﻭ اینها ﺑﺎﻋﺚ شد ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎنند...
☝️🏼آگاه باشید
👇ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می کنید،
👈یا آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می دهید،
👈یا ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ،
👈یا ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ،
❌ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ...
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میخوﺍﻫﺪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ...
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
✅اين همان #حكمت_خداوند است كه در تک تک ذرات هستى جاريست.
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🌹داستان آموزنده🌹
پدرم بعد از مدتها، مرخصی و تشویقی گرفته بود تا ما را با ماشین خودش به مسافرت ببرد؛ راه پر پیچ و خم و ترافیک بود.
میانه های راه ماشین جوش آورد؛ پدر کنار زد تا ماشین خنک شود و آسیب بیشتری نبیند؛
در این حین تلفنِ همراهش زنگ خورد؛ از صحبتهای پدرم متوجه شدم که یکی از همکارانش است؛
از لحن و صدای پشت خط معلوم بود که آن شخص عصبانی است و یک روند حرفهای زشتی به پدرم ميزد!
از وضع صورت پدرم فهمیدم که او هم عصبانی شده ولی چیزی نمیگفت و سکوت کرده بود؛ البته اگر حرفی هم میزد آن شخص نمیشنید چون به صورت رگباری حرف میزد!
صحبت آن شخص که تمام شد پدرم به او توضيح داد که از زير كار در نرفته است و از يك هفته قبل برای آن چند روز مرخصی گرفته است و همه هم در جریان هستند...
آن شخص خیلی شرمنده شد ، اصلا دیگر روی معذرت خواهی هم نداشت؛ که پدرم این را هم به روی او نیاورد و کمی در مورد موضوعی دیگر با او صحبت کرد تا مثلا نشان دهد به دل نگرفته است و اشکال ندارد.
.
تلفن را که قطع کرد من که هنوز از لحن بیادبانه آن شخص عصبانی بودم به پدرم گفتم چرا شما هم چندتا کلمه قلمبه سلمبه به او نگفتید تا حساب کار دستش بیاید؟!
پدرم جوابی داد که هنوز یادم است! او گفت:
تجربه بارها به من نشان داد که انسانها هم مانند این ماشین وقتی جوش میاورند باید کنار بزنند! چیزی نگویند و حرکتی نکنند؛
چرا که اگر با همان حال عکس العمل نشان دهند به خودشان و دیگران آسیبهای به مراتب جدی تری میزنند...
خلاصه آنکه:
🌹تو هم وقتی جوش آوردی، بزن کنار!☺️
.
.
.
پ.ن: در روایات آمده خشم از آتش است هر گاه عصبانی شدید وضو بگیرید تا آبی بر روی آتش باشد؛
همچنین آمده که در هنگام خشم تغییر موضع دهید؛ یعنی اگر ایستاده اید بنشینید و بالعکس...
.
پ.ن۲: از آیت الله بهجت برای رفع عصبانیت دستورالعملی خواستند؛ ایشان فرمود به همین منظور صلواتِ با توجه بفرستيد.
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
استادی میگفت:
صبحها که دکمه های لباسم را می بندم به این فکر میکنم که چه کسی آنها را باز خواهد کرد؟
#خودم_یا_مرده_شور؟
دنیا همین قدر غیر قابل پیش بینی است
به آنهائى که دوستشان دارید بی بهانه بگوئيد : "دوستت دارم"
بگوئيد: در این دنیای شلوغ سنجاقشان
کرده اید به دلتان.
بگوئيد: گاهی فرصت با هم بودنمان کوتاهتر از عمر شکوفه هاست.
بگوئيد: بودن ها را قدر بدانيم، نبودن ها همين نزديكى است...!✅
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 هر روز یک آیه راجع به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف )
🔵 جزء شانزدهم
🌕 بزودی همه حضرت مهدی -عجل الله فرجه- را خواهند شناخت
#امام_زمان
#آیات_مهدوی
#رمضان_مهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
📢 آمادگی ورود به شبهای قدر
✏️ رهبر انقلاب: در ماه رمضان دلهایتان را هرچه میتوانید با ذکر الهی نورانیتر کنید، تا برای ورود در ساحت مقدّس لیلةالقدر آماده شوید، که: «لَیلَةُالقَدرِ خَیرٌ مِن اَلفِ شَهرٍ. تَنَزَّلُ المَلائِکَةُ وَ الرّوحُ. فِیها بِإذنِ رَبِّهِم مِن کُلِّ أمرٍ» شبی که فرشتگان، زمین را به آسمان متّصل میکنند، دلها را نورباران و محیط زندگی را با نور فضل و لطف الهی منوّر میکنند.
🌙 #بهار_معنویت
روز شانزدهم ماه مبارک رمضان ۱۴۴۵
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
12041 1.mp3
5.43M
تفسیر سوره ی #قدر
جلسه اول
آیت الله جوادی آملی
تقدیم به شما
به مناسبت #شبهای_قدر
حتما گوش کنید
👂خیلی خیلی شنیدنی 👂
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
دعای افتتاح سماواتی 1 1.mp3
21.55M
.
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
97-03-03(mirbagheri) قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 2 قسمت 1 1.mp3
1.36M
بسیار زیبا
حتما گوش کنید
استاد سید مهدی میرباقری
#دعای_افتتاح
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
هدایت شده از محجوبه
یه پسر خاله دارم همیشه برای پاسخ شبهات سیاسی و اعتقادی حاضر جوابه❗️❗️
یعنی این لامصب هر بار که جمع میشیم یجا وقتی جواب سوالات دینی و اعتقادی رو میده همرو لال میکنه و سرتا پا گوش !!!
امکان نداره از جایی حرفی بزنی و با منطقش کورت نکنه. میگفت همه اطلاعاتشو مدیون اینجاست👇
با 🌍 کانال دنیای پاسخ 🌍 حاضرجواب باش👇👇
https://eitaa.com/joinchat/619905266Ce67a9578bb
💎 توصیه معرفتی أمیرالمؤمنین (علیه السلام)
🔻أمیرالمؤمنین على عليهالسلام:
اِنّ اَنفاسَكَ أَجزاءُ عُمرِكَ فَلاتُفنها اِلاّ فی طاعَةٍ تُزلِفُك.
❇️ این نَفَسهای تو، یکایک أجزای عمر توست؛ برحذر باش که آنها را جز در راه اطاعتی که تو را به خدا نزدیک کند به هَدَر ندهی.
📚 غررالحكم: ۳۴۳۰
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🌷
دعای #روز_هفدهم ماه مبارک رمضان
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
💎
راهکارهای زندگی موفق در جز #هفدهم
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
بندگان خدا‼️
🌟 شما تا به این لحظه بیش از ۵٠ درصد از حجم بسته ویژه ماه مبارک رمضان که از رحمت خاص خداوند متعال هست را مصرف کردهايد و کمتر از ۵٠ درصد یعنی ۱۳ روز دیگر از حجم بسته باقی مانده است...🥀
پس از به پایان رسیدن حجم باقیمانده، عبادات شما بصورت عادی محاسبه خواهد شد...😔
یعنی پس از این ماه:
نه یک آیه برابر ختم قرآن نه نفسهایتان مانند تسبیح و نه خوابهایتان عبادت محسوب میشود...👌
تمديد این بسته نیز امکانپذیر نخواهد بود...😭
پس، از روزهای باقیمانده، کمال استفاده را ببرید...👍
✍عبداً من عبادالله
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
امام مجتبی منتظر امام عصر .mp3
2.19M
📚امام مجتبی منتظر امام عصر سلام الله علیه
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🔴جوانمردی به جان است نه جامه
مردی نزد جوانمردی آمد و گفت: تبرکی میخواهم. جامهات را به من بده تا من نيز همچون تو از جوانمردی بهرهای ببرم.
جوانمرد گفت:
جامه مرا بهايی نيست. اما سوالی دارم؟
مرد گفت:
بپرس.
جوانمرد گفت:
اگر مردی چادر بر سر کند، زن میشود؟
مرد گفت:
نه.
جوانمرد گفت:
اگر زنی جامهای مردانه بپوشد، مرد میشود؟
مرد گفت:
نه.
جوانمرد گفت:
پس در پی آن نباش که جامهای از جوانمردان را در بر کنی، که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی، جوانمرد نخواهی شد، زيرا جوانمردی به جان است نه به جامه!
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🗝✨ جوانی نزد شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی آمد و گفت ؛ سه قفل در زندگی ام وجود دارد و سه کلید از شما می خواهم.
- قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.
- قفل دوم اینکه دوست دارم کارم برکت داشته باشد
- قفل سوم اینکه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.
شیخ نخودکی فرمود برای قفل اول، نمازت را اول وقت بخوان.
برای قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.
و برای قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.
جوان عرض کرد: سه قفل با یک کلید؟؟!
🗝✨شیخ نخودکی فرمود نماز اول وقت ''شاه کلید'' است!
#ماه_رمضان
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#پندانه
✅خالق انسان، بالاترین باغبان اوست
✍مشهدی رحیم، باغ زردآلویی کنار جاده ترانزیت دارد. روزی به پسرش جعفر که قصد رفتن به سربازی دارد، پندی میدهد و میگوید:
پسرم، هر ساله در بهار وقتی درختان شکوفه میدهند و در تابستان میوهشان زرد شده و میرسد، رهگذران زیادی خودروی خود را متوقف کرده و با درختان من عکس یادگاری میگیرند ولی دریغ از مسافری که در پاییز و زمستان بخواهد این درختان را یاد کند، جز پدرت که باغبان آنهاست.
در زندگی دنیا هم دوستان آدمی اینچنین هستند، اکثر آنها رهگذران جاده زندگی هستند و هرگاه پولی یا جمالی بر تو بود که با آن بر آنان زینتی نقش بندد، یا سودی رسد، به تو نزدیک میشوند و تبسم میکنند و در آغوشت میکشند.
آنگاه هرگز از آغوش آنها حس حرارت بر وجود خود مکن که لحظهای بیش کنار تو نخواهند ماند.
اما والدین تو بسان باغبان عمر تو هستند که تو ثمره تلاش وجود آنان هستی. آنان هرگز در روزهای سرد و گرم زندگی از کنار تو دور نخواهند شد و بالاترین باغبان، خالق توست که بعد از مرگ والدین نیز همیشه همراه تو خواهد بود.
دوستانِ عکس یادگاریات را بشناس و بر آنان هرگز تکیه نکن!
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
🔴 بِسْمِ اللّٰهِ، اللّٰهُمَّ لَكَ صُمْنا، وَعَلَىٰ رِزْقِكَ أَفْطَرْنا، فَتَقَبَّلْ مِنَّا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
هر روزه داری
هنگام افطار یك دعای
اجابت شده دارد
پس در اولین لقمه
افطار بگو:
🌷 اللهُمَ عَجِّل لِولیِّکَ الفَرَج
#امام_زمان
#رمضان_مهدوی
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan
#داستان_آموزنده
🔆«زنگ بزن آتشنشانی!»
✍ از دو سه روز قبل از عید، عصبانی بود از اینکه خانوادهی پسرخاله احسان هم به افطاری روز اول عید دعوتند!
• اصلاً اعصاب این آدم را نداشت. آخر آنها مثل هم فکر نمیکردند، مثل هم به دنیا نگاه نمیکردند. سبک زندگیشان باهم فرق داشت و هر دو تحمل حضور کسی که اینقدر با او تفاوت داشته باشد را نداشتند و بارها در مهمانیهای مختلف دیده بودم که از وجود همدیگر در عذابند!
• از صبح چند نفری رفتیم کمک مامان.
نشسته بودیم روی ایوان خانهی مامان و سبزی پاک میکردیم که علی رسید. تقریباً «برجِ زهرمار» بود.
• نشست روی ایوان کنار مامان و دستش را بوسید. مامان سرش را به سینه گذاشت و فشرد و گفت: اینگونه سرخ نبینمت مامان!
دینِ ما دین محبت است! حتی با دشمنان. ما اجازه جهاد نداریم مگر برای دفاع .
✘ علی جان جنگ، جنگ است مامان، و ریشهاش هم دشمنی است! حالا میخواهد در جهان بیرون باشد یا در جهان درون. و دشمنی را شیطان ایجاد میکند!
• اینکه تو بخاطر بعضی موضعگیریهای سیاسی و مذهبی با احسان همسو نیستی نمیتواند باعث شود که در درونت با او بجنگی!
• علی گفت: من نمیجنگم که ! حوصلهاش را ندارم.
مامان گفت: وقتی کسی در درونت آنقدر «شلوغی و فشار» ایجاد میکند که نمیتوانی در جایی که هست آرام باشی و این نشاط و شادی را به دیگران انتقال دهی، قطعاً در درونت با او جنگ داری! جز این است؟
اگر جنگ نداری چرا دائماً آمادهباش هستی تا او یا همسرش یک حرکتی بکنند یا حرفی بزنند و تو بخواهی حالشان را بگیری و ثابت کنی اشتباه میکنند.
• گفت : چکار کنم مامان؟ بشینم این کارهایش را تماشا کنم؟
مامان گفت: مهمانی جای دیدار است، جای گشایش احوال است و اجتماع مؤمنین و همدلی آنها برای خدا بالاتر از آن است که تو آن را تبدیل به مرکز مناظره کنی!
√ اگر بتوانی این قورباغه را قورت بدهی و وقتی آمد جوری در آغوشش بگیری که بفهمد قصد جنگیدن نداری و میخواهی این مهمانی را فقط از وجودش لذت ببری و اگر کار به بحثهای الکی رسید به بهانهای خود را مشغول کاری کنی تا ادامهدار نشود، یک سرِ این جنگ خاموش میشود!
و وقتی یک سر خاموش شود، سرِ دیگر ناچاراً خاموش میشود دیگر...
• علی گفت: مامان این کارها که شما میگویی، از من برنمیآید!
من نمیتوانم او را بغل کنم! خیلی سخت است.
• مامان گفت: اگر آشپزخانه ما آتش بگیرد تو چکار میکنی ؟
گفت زنگ میزنم آتش نشانی!
مامان گفت : حالا هم زنگ بزن آتش نشانی...
• با حیرت نگاه کرد به مامان. مامان ادامه داد: نَفْس را هم باید زود خاموش کرد تا بگذارد تو نَفَس بکشی و سالم بمانی! وگرنه کم کم همهی جانت را فرا میگیرد و میسوزاند!
• گفت: الآن چه کنم؟ آتش نشانی از کجا بیاورم؟
مامان گفت: یک عالمه دعای آتش نشانی در صحیفه هست. یا از آنها استفاده میکنی و خاموشش میکنی یا این آتش درون تو را جزغاله میکند و فشارش را همه در جمع باید تحمل کنند.
• علی گفت : من حوصله ندارم مامان.
بعد سراسیمه بلند شد و گفت اصلاً میروم تا نباشم در این مهمانی!
و رفت!!!!!
• سر سفره افطار داشتم به این فکر میکردم چقدر از این آتشها میآید و ما خاموشش نمیکنیم و اجازه میدهیم گُر بگیرد و آنقدر بماند که تمام سلامت روحمان را جزغاله کند.... که در باز شد و علی آمد.
به احترام سفره کسی بلند نشد اما علی رفت نشست پیش احسان و گفت: «آتش نشانی بودم دیر کردم، داداش ببخشید» ....
کانال داستان های عبرت انگیز👇
@cafedastan