#حکایت
حکایت میخ برعکس
فردی میخی را سر و ته روی دیوار گذاشته بود و میکوبید. میخ در دیوار فرو نمیرفت.
دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار میکنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبهروست.
✍🏻 عبید زاکانی
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت بندگی 😍❤️
شبتون قشنگ
دلتون پر از نور
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
15.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثـواب اطـعـام در عیـدغـدیـر
سخنران #استاد_رفیعی
#عید_غدیر💚
#عید_ولایت🤝
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
▫️توصیف آخرین لحظات عصر غیبت از زبان امیرالمومنین علیهالسلام:
🔸انگار آن لحظه را میبینم که مهدی علیهالسلام، از وادیالسلام راهی مسجد سهله شده و بر اسبی سپیدپا که کاکلی درخشان دارد سوار است و این گونه دعا میکند:
"ای عزّتبخش هر مومن تنها و ای ذلیلکننده هر ستمگر سرکش...
در فرج من تعجیل فرما و همین لحظه حاجتم را برآورده ساز که تو بر هر کاری توانایی!"
🔹️كَأَنَّنِي بِهِ قَدْ عَبَرَ مِنْ وَادِي السَّلَامِ إِلَى مَسْجِدِ السَّهْلَةِ، عَلَى فَرَسٍ مُحَجَّلٍ، لَهُ شِمْرَاخٌ، يَزْهُو، وَ يَدْعُو، وَ يَقُولُ فِي دُعَائِهِ:
... أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى آلِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ تُنْجِزَ لِي أَمْرِي، وَ تُعَجِّلَ لِيَ الْفَرَجَ، وَ تَكْفِيَنِي، وَ تُعَافِيَنِي، وَ تَقْضِيَ حَوَائِجِي، السَّاعَةَ السَّاعَةَ، اللَّيْلَةَ اللَّيْلَةَ، إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِير
📚دلائل الامامة، ص۴۵۸.
#غدیر_عهدی_با_مهدی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌تلنگر
📚تنها ارزویم....!؟
💯پیشنهاد دانلود
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
برنده مسابقه
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزهات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز میکنه و توش هشتاد و ششهزار و چهارصد دلار پول میگذاره، ولی دو تا شرط داره!
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس میگیرند، نمیتونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگهای منتقل کنی.
هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز میکنه، شرط بعدی اینه که بانک میتونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل میکنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ... همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم؛ "زمان".
این حساب با ثانیهها پر میشه، هر روز که از خواب بیدار میشیم هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که میخوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمیتونیم به روز بعد منتقل کنیم.
لحظههایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته دیروز ناپدید شده، هر روز صبح جادو میشه و هشتاد و ششهزار و چهارصد ثانیه به ما میدن.
یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک میتونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده.
ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل میکنیم و غصه میخوریم.
بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم 👌❤️
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان
🔴 فرزند فراموشکار
فرزند یکی از سران ممالک در خاطرات خود می گوید: سال ها پیش، شبی دیر وقت، در ساعات بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند و گفتند: مادرت می خواهد تلفنی با شما صحبت کند. خیلی تعجب کردم این چه کار مهمی است که در این موقع مرا از خواب بیدار کرده اند. خواب آلود پای تلفن رفتم؛ مادرم بدون مقدمه گفت:
«سلام پسرم! به تو تبریک می گویم، امشب، شب تولد توست.» با اوقات تلخی جواب دادم: همین؟! این موقع مرا از خواب بیدار کردی که شب تولد من است؟
- مگر ناراحت شدی؟
- البته که ناراحت شدم مادر جان! این کار را می توانستی فردا صبح انجام دهی.
مادرم با خنده گفت: ناراحت نشو عزیزم، 29 سال پیش از این، درست در همین ساعت مرا از خواب خوش بیدار کردی، درد شدیدی عارضم کردی، اهل منزل و همسایه را هم از خواب بیدار کردی، مرا مجبور کردی بیمارستان بروم.
دکتر و پرستار دورم جمع شدند، چه شده؟ چه خبر است؟ هیچ.
معلوم شد آقازاده می خواهند تشریف بیاورند، در حالی که سرکار، صبر نکردید صبح روز بعد تشریف بیاورید و بی جهت عده ای را از خواب خوش محروم نسازید.[1]
پی نوشت ها:
[1] مادر، ص 405
منبع : پاک نیا، عبدالکریم؛ پدر، مادر شما را دوست دارم، ص:172
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#داستان_کوتاه
یک پسر برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از این فروشگاهای بزرگ که همه چیز می فروشند (Everything under a roof) در ایالت کالیفرنیا می رود . مدیر فروشگاه به او می گوید : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم می گیریم. در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟ پسر پاسخ داد که یک مشتری . مدیر با تعجب گفت: تنها یک مشتری ...؟! بی تجربه ترین متقاضیان در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند . حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟ پسر گفت: 134,999.50 دلار .... مدیر تقریبا فریاد کشید : 134,999.50 دلار .....؟! مگه چی فروختی ؟ پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. یعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری؟ گفت : خلیج پشتی . من هم گفتم : پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم . بعد پرسیدم: ماشین تان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک . پس منهم یک بلیزر 4WD به او پیشنهاد دادم که او هم خرید . مدیر با تعجب پرسید : او آمده بود که یک قلاب ماهیگیری بخرد و تو به او قایق و بلیزر فروختی ؟ پسر به آرامی گفت : نه ، او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم : بیا برای آخر هفته ات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم شاید سردردت بهتر شد ...!
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan