eitaa logo
داستان های عبرت انگیز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
3 فایل
🔎اگر داستان عبرت انگیزی در زندگی شما اتفاق افتاده برای ما بفرستید، منتشر می کنیم شاید یه نفر نجات پیدا کرد. لینک پیام به ادمین https://harfeto.timefriend.net/17156321536646
مشاهده در ایتا
دانلود
📗اعتماد بخدا روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله‌ی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجه‌ای ثروتمند هم، همراه کاروان بود که طلای زیادی با خود داشت. خواجه از ترس از دست دادن مالش ، آن‌را برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت : "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند." به بیابان رفت، خیمه‌اى دید که در آن پلاس پوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد ، پس به او اعتماد کرد و مال خویش به امانت به او سپرد. پلاس پوش گفت : به خیمه برو و در گوشه‌اى بگذار. خواجه پول در آن‌جا نهاد و بازگشت. چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند. پس مرد خدا را شکر کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است . پس از گذشت ساعتی خواجه  قصد خیمه پلاس پوش کرد، چون به آن‌جا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى‌کنند و پلاس پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر می‌آمد که  رئیس آنان باشد. خواجه برسر زد وگفت:" آه، من مال خود را به رئیس دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن(پلاس پوش) او را بدید او را صدا زد که بیا. خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: "چه کار دارى؟" گفت" جهت امانت و سپرده ام آمده‌ام." پلاس پوش گفت "همان جا که نهاده‌اى بردار." خواجه با تعجب رفت و طلاهایش را  برداشت. یاران معترض گفتند:" ما در این کاروان هیچ زر و مالی نیافتیم و تو طلای زیاد را به او باز مى دهى ؟؟ گفت: درست است که ما راهزنیم ولی  او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى‌برم. من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد." کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
یکی از علمای بزرگ را خوابش را دیدند. دیدند وضعش بد است. گفتند: چرا؟ گفت که الحمدلله از نظر جا و مکان و مونس و باغ، «وَ جَنَّاتٌ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» دارم و خیلی عالی است، امّا صبح به صبح یک عقرب می‌آید یک نیش به پای من می‌زند و می‌رود. من باید بسوزم و بسازم تا دو دفعه سروکله‌اش پیدا بشود. گفتند برای چه؟ گفت که یک زخم زبان به یک نفر زدم، باید توبه می‌کردم، باید پشیمان می‌شدم، باید این عقرب را می‌کشتم، نکشتم و این عقرب شد و باید برویم به قیامت تا به‌واسطۀ شفاعت کشته شود. چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی چرا حرفی زنیم که دلی رنجانده شه؟ چرا فکر را قوی نکنیم که بعدش مرتکب دهها گناه مختلف شویم؟ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
يكی از تجربه‌گران نزديک به مرگ می‌گفت: پدرم را در آنسوی عالم ديدم. آنجا در بهشت و نعمت های الهی بود، اما بعضی از ساعات روز، او را از جمع بهشتيان جدا كرده و مدتی در سختی بود! از پدر سوال كردم كه اين گرفتاری چيست؟ در جواب گفت: من برای دنيای بچه‌هايم خيلی زحمت كشيدم. اما برای آخرت و تربيت دينی آنها وقت نگذاشتم. ای کاش برای تربیت آنها کاری انجام می دادم. اين‌ سختی به‌ همين دليل‌ است. هر وقت آنها بی‌حيايی و گناه می‌كنند، من گرفتار می‌شوم. 📚به‌نقل از برشی از کتاب نسیمی از ملکوت کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است! زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ... کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی مردی سراسیمه آمد پیش ملانصرالدین و گفت: ـ ملا جان! سفری در پیش دارم، یک کیسه سکه‌ی طلا دارم. دلم به هیچ‌کس جز تو قرص نیست. این کیسه رو امانت پیشت می‌ذارم تا برگردم. ملا گفت: ـ امانت مثل آینه‌ست، یه ترک کوچیک روش بیفته، دیگه به درد نمی‌خوره! ولی خب، بگذار... امانتت پیش من تا زمانی که برگردی. مرد با خیال راحت رفت و روزها گذشت. ملا هر روز به کیسه نگاه می‌کرد، بعضی روزها وسوسه می‌شد نگاهی به سکه‌ها بیندازد. یک شب خواب دید که طلاها زنده شدن و فریاد می‌زنن: ـ ما مال تو نیستیم ملا! دست به ما بزنی، برکت از زندگیت می‌ره! ملا از خواب پرید، عرق کرده بود. با خودش گفت: ـ نه! امانت سنگین‌تر از طلاست... چند ماه بعد مرد برگشت، کیسه را باز کرد و دید همه چیز دست‌نخورده است. با تعجب گفت: ـ ملا! چطور تونستی در این مدت حتی یه سکه هم برنداری؟ ملا لبخندی زد و گفت: ـ چون می‌دونستم خدا داره نگاهم می‌کنه... و امانت‌داری فقط امتحان مردم نیست، امتحان دل خود آدمه! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
روزی سگی در پی آهویی می دوید، آهو روی عقب کرد و گفت: ای سگ رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طالب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🧠طرز و عمق فکر و درون آد‌مهاست که جایگاهشان را مشخص می‌کند در یک شهربازی، پسرکی سیاه‌پوست، به مرد بادکنک‌فروشی نگاه می‌کرد.  بادکنک‌فروش برای جلب توجه، یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین‌ وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می‌کردند، جذب خود می‌کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین‌طور یک بادکنک زرد و بعد از آن، یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک‌ها سبک‌بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه‌پوست، هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک‌فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می‌کردید، آیا بالا می‌رفت؟ مرد بادکنک‌فروش، لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت. پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج‌گرفتن بادکنک می‌شود، رنگ آن نیست، بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. 🧠 زندگی هم همین‌طور است. چیزی که باعث رشد آدم‌ها می‌شود، رنگ و ظاهر آن‌ها نیست، بلکه مهم درون آدم‌هاست که تعیین‌کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته‌تری نصیبشان می‌شود. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🧠 طرز نگرشت را تغییر بده تا دنیایت تغییر کند! کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت، به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش، بسته شده است. کودک پرسید: چطور چنین‌ چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود، مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند! خیلی‌اوقات، حال ما خوبه، اما چون یه باور غلطی در ذهن ما نقش بسته، چنین گمان می‌کنیم که شخص بدبختی هستیم، در حالی که فرد دیگری که از زوایه دید نگاه خود، دارد شما را رصد می‌کند، با خودش می‌گوید: خوشا به سعادتش، چه انسان خوشبختی هست، ای‌ کاش من جای او بودم و زندگی‌او را داشتم 👈 احساس خوشبختی یا احساس بدبختی، جایی نیست مگر در ذهن خودت، یعنی می‌تونی زیر بار مشکلات باشی، اما احساس خوشبختی کنی و برعکس، می‌تونی ثروتمندترین فرد عالم باشی، اما در ذهن خود احساس بدبختی کنی. 👈برای‌اینکه احساس‌خوشبختی کنی 🧠 باید مراقب افکار خودت باشی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
👈رفتار مخاطبت با تو نشانهٔ شخصیتت نیست؛ بلکه طرز برخورد تو با او نشانهٔ شخصیتت است. شخصی از جایی دور آمد شروع کرد به امام حسن علیه‌السلام فحش‌های مختلف دادن، امام حسن علیه‌السلام صبر کرد تا فحش دادن او تمام شود. وقتی فحش‌ها و توهین‌های او فروکش کرد، حضرت به او فرمودند، اگر جا و مکان و غذا نداری، بفرمایید منزل ما، درخدمتیم. به یکباره اون شخص فحاش، انگار که آب سرد ریخته باشند روش، جا خورد و خجالت زده شد. اصلا باورش نمی‌شد با آن همه توهینی که کرده، امام به او محبت کند. از رفتار خودش شرمنده شد، از امام معذرت خواهی کرد و عرض کرد به خاطر تبلیغاتی که بر علیه شما هست، من فریب خوردم. و الان متوجه شدم شما در واقع برخلاف آن‌چیزی هستید که بر علیه‌تان میگن. در پایان ماجرا این شخص در حالی که دشمن امام بود، شیعه و مرید امام شده بود ❌حواس‌مان به اخبار و تبلیغات منفی، سیاه‌نمایی‌ها، جوّ منفی و.. باشد، نکند یه وقت الان از کسی متنفر باشیم، در حالی که اگر تبلیغات منفی نبود، عاشقش بودیم. علیه‌السلام کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
🚨 آنچه خدا به تو داده، مقدمهٔ خواسته‌ توست. شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه. اما چیزی که به دست آورد، یک کاکتوس و یک کرم بود. غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند من را دوست ندارد و به من توجهی ندارد. چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار، گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانه‌ای زیبا شد 🚨 اگر چیزی از خدا خواستی و چیز دیگری دریافت کردی، به او اعتماد کن، شاید آنچه خدا به تو داده، مقدمه خواسته‌ تو باشد. خارهای امروز گل‌های فردایند. 🧠 به کمک چله‌تفکر خدا در زندگیت را بیشتر حس و درک کن کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺖ ﻋﺎﻟﻤﻰ ﺍﺯ ﺩﺭﺑﺎﺭیان ﺭﻭﻯ ﺭَشک ﻭ ﺣﺴَﺪ، ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺍﺯ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻰﺳﻮﺍﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ‌ ﺳﺮﺭﺷﺘﻪ ﺍﻯ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮﺍﻟﺪّﻳﻦ ﻃﻮﺳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ، ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻭ ﻛﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺠﺎﻯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ،ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺭﺍ ﺑﮕﻮﻳﺪ! خواﺟﻪ ﻧﺼﻴﺮ ﻛﻪ ﺣﻴﻠﻪ ﻭ ﺗﺮﻓﻨﺪ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﺍ فهمیده ﺑﻮﺩ، ﻓﻮﺭﺍً ﺑﻪ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺍﻣّﺎ ﺳﺆﺍﻝ ﻧﻜﻴﺮ ﻭ ﻣﻨﻜﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺳﺆاﻝ ﻣﻰﺷﻮﺩ. ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﺆﺍﻟﺎﺕ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻮﻳﺪ! ﭘﺲ ﻫﻠﺎﻛﻮﺧﺎﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻛﺮﺩ!!! کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan
در باغ دیوانه‌خانه‌ای قدم می‌زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه‌ای دیدم. منش و سلامت رفتارش با بیماران دیگر تناسبی نداشت. کنارش نشستم و پرسیدم:"اینجا چه می‌کنی؟" با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:" خیلی ساده! پدرم که وکیل ممتازی بود، می‌خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت، دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم‌. خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می‌زد. برادرم سعی می‌کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم. مکثی کرد و دوباره ادامه داد:"در مورد معلم‌هایم؛ در مدرسه استاد پیانو و معلم انگلیسی‌ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند. هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی‌کردند که باید به یک انسان نگاه کرد... طوری به من نگاه می‌کردند که انگار در آیینه نگاه می‌کنند؛ بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم. کانال داستان های عبرت انگیز👇👇 @cafedastan