📚 داستان کوتاه
مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست."
@cafedastan
#حکایت
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
@cafedastan
یکی تعریف میکرد وقتی از نماز جماعت صبح بر میگشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند.
گاو مقاومت میکرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛
گاو مطیع شد و سوار شد.
من مغرور شدم و پیش خودم گفتم؛
«این از برکت نماز صبح است.»
وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری میکند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!»
گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم.
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#آچار_فرانسه
🌷اگر بگويم آچار فرانسه گردان بود اغراق نكردهام. اگر يك نفر او را نمیشناخت و برای اولين بار او را میديد، خيال میكرد، نيروی خدماتی گردان است. چون از آرايشگری گرفته تا مكانيكی خودروها و.... همه را او انجام میداد. يك روز كه داشت پلاتين انگشتهای دستش را با انبردست درمیآورد، گفتم: «خليل! چرا دستات اينطوری شدند.» خنديد و گفت: «عمليات والفجر ۸ با يك عراقی گلاويز شدم و او ۱۶ تير به شكم و دستانم زد.» گفتم: خودش چی شد؟ گفت:...
🌷گفت: «با اينكه منو سخت مجروح كرده بود با هزار بدبختی با سرنيزه او را از پای درآوردم.» گفتم: «چرا خودت پلاتينها را درمیآوری؟!» گفت: «خوشم نمیآد وقتم را در بيمارستان هدر بدهم.» شب عمليات كربلای ۴ مثل يك شير غران به دشمن هجوم برد. با اينكه دشمن از شروع عمليات با خبر بود، ولی او تا خاكريز سوم جزيره پيش رفت. وقتی او را ديدم دستانش باند پيچی شده بود. گفتم: «خليل چی شد؟» گفت: «دوباره تركش خوردند.»
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز خليل زالپولی
راوی: رزمنده دلاور سيد حشمت الله شهرزاد
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
🔹️امام على عليه السلام:
❇️ مَن صَبَرَ نالَ المُنى
✳️ هر كه شكيبايى ورزد، به آرزوها دست مى يابد.
📚غررالحكم حدیث 7722
#صبر
#شکیبایی
@cafedastan
📚قصه کوتاه
مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن و دست از این ولخرجی ها بردار اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمی کرد تا اینکه لحظه مرگ پدرفرا می رسد.
پسرش را خواسته و میگوید فرزند با تو وصیتی دارم، من ازدنیا می روم ولی درمطبخ (آشپزخانه) را قفل کردم و کلید آن را به تو می دهم، آنجا یک طناب از سقف آویزان است و هر وقت از زندگی ناامید شدی و راه به جایی نبردی برو و خودت را دار بزن.
پدراز دنیا می رود و پسر در معاشرت با دوستان ناباب و زنان آنقدرافراط می کند که بعد از مدتی تمام ماترک و ثروت بجا مانده به پایان میرسد.
کم کم دوستانش که وضع را چنین می بینند از دوراو پراکنده می شوند. پسر در بهت و حیرت فرومی رود و به یاد نصیحت های پدرمی افتد و پشیمان می شود اما سودی نداشت.
روزی در حالی که برای ناهار گرده نانی داشت کناری می نشیند تا سد جوع (رفع گرسنگی) کند، در همان لحظه کلاغی از آسمان به زیر آمده و نان را برداشته و میرود.
پسرناراحت و افسرده با شکم گرسنه به راه میافتد و در گذری دوستانش را میبیند که مشغول خنده و شوخی هستند. نزد آنها رفته سلام میکند و آنها به سردی جواب او را میدهند.
سرصحبت را باز می کند ومی گوید گرده نانی داشتم کلاغی آن را برداشت وحال آمدم که روزخود را با شما بگذرانم. رفقایش قاه قاه خندیدند و مسخره اش کردند.
❌ ادامه دارد...
@cafedastan
داستان های عبرت انگیز
📚قصه کوتاه مرد ثروتمندی پسری عیاش داشت. هرچه پدر نصیحت می کرد که با این دوستان ناباب معاشرت مکن
پسر ناراحت و دلشکسته راهی منزل می شود و در راه به یاد حرف های پدرمی افتد کلید مطبخ را برداشته قفل آن را باز میکند و به درون میرود. چشمش به طناب داری میافتد که از سقف آویزان است.
چهارپایه ای آورده طناب را روی گردنش می اندازد و با لگدی چهارپایه را به کناری پرت میکند که در همان لحظه طناب از سقف کنده شده او با گچ و خاک به همراه کیسه ای کف زمین می افتد.
با تعجب کیسه را باز کرده درون آن پراز جواهر و سکه طلا میبنید. به روح پدر رحمت فرستاده و از فردای آن روز با لباسهای گرانقیمت در محل حاضر میشود و دوستانش همدیگر را خبر کرده و یکی یکی از راه میرسند و گردش را گرفته و شروع به چاپلوسی میکنند.
او هم وعده گرفته و آنها را برای صرف غذا به منزل دعوت کرده و از طرفی ده نفر گردن کلفت با چماق در گوشه ای پنهان میکند و وقتی همه آنها جمع میشوند به آنها میگوید:
دوستان بزغاله ای برای شما خریده بودم که ناگهان کلاغی از آسمان بزیر آمد و بزغاله را برداشت و فرار کرد.
دوستان ضمن تائید حرف او دلداریش دادند که مهم نیست از این پیش آمدها میشود و امروز ناهار بازار را میخوریم که در این لحظه پسر فریاد میزند:
فلان فلان شده ها در روزگار فقر و محنت بشما گفتم نان مرا کلاغ برد به من خندیدید، حال چطور باور میکنید که کلاغ بزغاله ای را برده است؟
و چماق دارها را خبر می کند و آنها هجوم آورده کتک مفصلی به رفقایش می زنند و از آن روز به بعد طریق درست زندگی را پیش میگیرد.
@cafedastan
مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود زردآلو هر کیلو 2 تومن هسته زردآلو هرکیلو 4 تومن؟
یکی پرسید: چرا هسته اش از زرد آلو گرونتره ؟
فروشنده گفت : چون عقل آدم رو زیاد میکنه
مرد کمی فکر کردُ گفت: یه کیلو هسته بده خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت : چه کاری بود زردآلو میخریدم هم خود زردآلو رو میخوردم هم هسته شو هم ارزونتر بود.
رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت، فروشنده گفت : بله نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه چه زود اثر کرد.
(چرند و پرند/علی اکبر دهخدا)
@cafedastan
#حکایت
روباهی با شتری رفاقت ڪرد. هر دو دو بچه داشتند.
شرط ڪردند، روباه صبح تا ظهر نزد بچهها بماند تا شتر به چرا برود و عصر شتر در نزد بچهها بماند و روباه به شڪار برای بچههایش رود.
شتر چون بیرون رفت، روباه پریده و شڪم یڪی از بچه شترها رو درید و خود و بچههایش خوردند.
شتر از بیابان برگشت و روباه جلوی شتر پرید و گفت: «ای شتر مهربان! من نگهبان خوبی نبودم، مرا ببخش، گرگی آمد و یڪی از بچهها راخورد.»
شتر پرسید: بچه تو یا بچه من؟
روباه گفت: «ای برادر! اول بازی صحبت من و تو ڪردی؟؟؟ چه فرقی دارد بچه من یا تو!!!»
#حکایت مرگ خوبه اما برای همسایه
@cafedastan
#داستان_آموزنده
✍ خالق هستی بهترینها را برایمان مهیا کرده
🔹نقاش ﻣﺸﻬﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ بهطور ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻧﯽای ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ.
🔸ﻧﻘﺎﺵ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﻏﺮﻕ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﻧﻘﺎﺷﯽﺍﺵ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺩﺭ حالی که ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ.
🔹ﻧﻘﺎﺵ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﻘﺐﺭﻓﺘﻦ، ﭘﺸﺘﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ تا ﻟﺒﻪ ﭘﺮﺗﮕﺎﻩ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺩﺍﺭﺩ.
🔸ﺷﺨﺼﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻘﺎﺵ ﭼﻪ میکند. ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﻤﮑﻦ ﺑﻮﺩ ﻧﻘﺎﺵ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺗﺮﺱ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﻮﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ قلممویی ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺧﻂﺧﻄﯽ ﮐﺮﺩ!
🔸ﻧﻘﺎﺵ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ. ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍی نقاش ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺳﻘﻮﻁ ﺑﻮﺩ.
🔹بهراستی ﮔﺎﻫﯽ ﺁﯾﻨﺪﻩماﻥ ﺭﺍ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﺳﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﺍﻣﺎ ﮔﻮﯾﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ میبیند ﭼﻪ ﺧﻄﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
🔸ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ. ﺍﻣﺎ ﯾﮏ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ؛ ﺧﺎﻟﻖ ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﻣﻬﯿﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
@cafedastan
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#لحظاتى_از_يك_شب_شناسايى....
🌷در عملیات والفجر ٨ من جزو نیروهای اطلاعات بودم. یک شب مانده بود به عملیات به همراه تیم شناساییمان که شامل خودم، فضل الله نوری و شهید بهاور بود به آن طرف اروند رفتیم. هنگام عبور از اروند، مَد کامل بود؛ بهطوریکه سیم خاردارها کاملاً زیر آب رفته بودند و وقتی ما به ساحل رسیدیم، لباس غواصیام به آنها گیر کرده و مانع حرکتم شد. نوری و شهید بهاور از کنار سنگر نگهبانی رد شدند و منتظرم ماندند، اما درست نزدیک سنگر نگهبانی درحالیکه نگهبان عراقی داشت به من نزدیک میشد در فکر چگونه عبور کردن از میان سیم خاردارها بودم....
🌷نفسم به کندی بالا و پایین میرفت، هر لحظه منتظر شلیک گلوله از سوی نگهبان بودم، با سر و صدايى که از خودم به وجود آوردم نگهبان کاملاً مشکوک شده بود، تا گردن به زیر آب رفتم و دعای «وجعلنا من بین ایدیهم...» را مثل ذکر بر زبان جاری کردم، اسلحه داشتم، اما اجازه شلیک را نداشتم، چرا كه تمام زحمات بچه ها به هدر میرفت. نوری و شهید بهاور با نزدیک شدن سرباز عراقی به من، کارم را تمام شده فرض کردند، تنها امید نجاتم آیه « وجعلنا...» بود که با نزدیک شدن سرباز بر سرعت خواندنش افزوده میشد. حالا نگهبان درست در چند متریام با اسلحه کاملاً آماده برای....
🌷برای شلیک ایستاده بود که در همین لحظه پرندهای از میان چولان، با سر و صدا بلند شد و سرباز عراقی با دیدن پرنده از من فاصله گرفت. وقتی نگهبان از دید خارج شد، نوری و شهید بهاور آمدند و گفتند: چرا حرکت نمیکنی نزدیک بود نگهبان تو را ببیند؟! ماجرای گیرکردنم را گفتم و آنها به زحمت دو طرف سیم خاردار را کشیدند و من آزاد شدم و بعد از اینکه آزاد شدم به ساحل عراقیها رفتیم و تا ساعاتی سنگرهای تجمعی و ادوات آنها را شناسایی و دوباره برگشتیم.
راوى: رزمنده دلاور سید مرتضى حسین نژاد رزمنده بابلی واحد اطلاعات و عملیات لشکر ۲۵ کربلا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@cafedastan
هدایت شده از محجوبه
❌❌ جوش صورت اذیتت میکنه😭😭.
❌❌ ریزش مو چطور؟؟🥸🥸
❌❌ بدنت همیشه بوی بد میده؟؟ 😷
✅ ✅ ما اینجاییم تا در زمینه پوست ومو بهتون مشاوره رایگان بدیم.👍
✅ ✅ فقط کافیه فرم زیر رو پر کنید تا بهترین مشاور های ایران بهتون مشاوره رایگان بدن .
👇👇👇👇
https://survey.porsline.ir/s/2oSyXnDs
https://survey.porsline.ir/s/2oSyXnDs
🔹️امام علی علیه السلام:
❇️ شَرُّ النّاسِ مَنْ يَرى اَنَّهُ خَيْرُهُمْ؛
✳️ بدترین مردم کسی است که خود را بهترین مردم پندارد
📚غرر الحکم حدیث 5701
#بهترين_مردم
#بدترین_مردم
@cafedastan
#داستــــــــــان
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
سرخ پوستها داستان عقابی را میگویند که وقتی عمرش به آخر نزدیک شد، چنگالهایش بلند شده و انعطافِ گرفتن طعمه را دیگر ندارد!
نوک تیزش کند و بلند و خمیده میشود و شهبالهای کهنسال بر اثر کلفتی پَر به سینه میچسبد و دیگر پرواز برایش دشوار است.
آنگاه عقاب است و دوراهی؛ بمیرد یا دوباره متولد شود ولی چگونه؟! عقاب به قلهای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخرهها میکوبد تا کنده شود و منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. با نوک جدید تک تک چنگالهایش را از جای میکَند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پَرهای کهنه میکند. این روند دردناک صد وپنجاه روز طول میکشد ولی پس از پنج ماه عقاب تازهای متولد میشود که میتواند سی سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد؛ درد کشید! از آنچه دوست داشت گذشت. عادات و خاطرات بد را از یاد برد و دوباره متولد شد، یا باید مُرد! انتخاب با خودِ توست...!
@cafedastan