#داستان
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: «بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟»تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: «تو چه کردی؟»
دانش آموز در جواب گفت: «با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!»
تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: «تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟»
آن دانش آموز گفت: «آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!»
مدیر پرسید: «پس کجا را نگاه کردی؟»
دانش آموز گفت: «من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.»
پی نوشت اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یک_داستان_یک_پند
درویشی با شاگرد خود دو روز بود که در خانه گرسنه بودند. شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت: «صبور باش، فردا خداوند غذای چربی روزی ما خواهد کرد.» فردا صبح به مسجد رفتند. بازرگانی دیدند که در کاسههایی عسل و بادام ریخته و به درویشهای مسجد میداد. به هر یک از آنها هم کاسهای داد. درویش از بازرگان پرسید: «این هدیهها برای چیست؟»
بازرگان گفت: «هفت روز پیش مالالتجاره عظیم و پرسودی از هندوستان در دریا میآوردم. به ناگاه طوفان عظیمی برخواست و ترسیدم. بادبانها کم بود بشکند و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم. دست به دعا برداشته از خدا خواستم باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل برسم و صد درویش را غذایی شاهانه بدهم. دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد و این نذرِ آن روز طوفانی است.
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت: «ای پسر! یقین کن خداوند اگر بخواهد شکم من و تو را سیر کند، طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند تا ما را شکم سیر کند. بدان دست او روزی رساندن سخت نیست.»
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت بندگی 😍❤️
شبتون قشنگ
دلتون پر از نور
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ بسیار جالب عید غدیر🔴
⚘در مقابل اطعام روز عید غدیر چه متاعی نصیبتان میشود؟
🔖امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرماید: هر کس روز غدیر یک نفر را اطعام کند مانند این است که صد هزار پیغمبر را اطعام کرده است😍
حالا ببینید اگر چندتا اطعام بدیم چقد ثواب میبریم😊
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پیامبر صلی الله علیه وآله:
🔸علی علیهالسلام
دریایی است خروشان،
خورشیدی است درخشان،
بخشندهتر از نهر فرات است،
و دلش از دنیا بزرگتر است.
هرکس با او دشمنی کند پس لعنت خدا بر او باد!
🔹 هَذَا الْبَحْرُ الزَّاخِرُ هَذَا الشَّمْسُ الطَّالِعَةُ أَسْخَى مِنَ الْفُرَاتِ كَفّاً وَ أَوْسَعُ مِنَ الدُّنْيَا قَلْباً فَمَنْ أَبْغَضَهُ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ.
📚 کنز الفوائد ج۱، ص۱۴۸.
❤️۱۵ روز تا برترین عید خدا ✨
✋نشر دهیم
#به_عشق_علی
#به_نیت_فرج ...
#غدیر_عهدی_با_مهدی
#امیرالمومنین_علیه_السلام
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 مهمترین اتفاقی که با ظهور حضرت حجت ارواحنا فداه میفته، چیه؟
🌸 #استاد_شجاعی
#ظهور
#امام_زمان
#لَـیِّنقَـلبیلِوَلِیِّاَمرِک🍃
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یکداستانیکپند
✍واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت.
روز بعد واعظ دیگری میرفت منبر او شلوغ بود.
در حالی که هر دو دوست بودند و اهل علم.
روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُر طالب گفت:
راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پر طالب دست او را گرفت و به بازار بزازان رفتند.
🔸یک پارچهفروشی شلوغ بود و پارچهفروشیِ کنار او خلوت.
دلیلش را پرسیدند؛
دیدند که مغازهی پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه فروشِ خلوت فروشنده است.
واعظ پر طالب گفت:
من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند.
🔹ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازهی همسایهاش فرقی ندارد.
سخنان تو مانند سخنان من است ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت.
سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
🔸در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکسان، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود از نوع جنس فروشنده بود.
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan
#یکداستانیکپند
میگویند لقمان در جوانی غلام یک مردی بود. روزی به لقمان دستور میدهد که امسال در زمین، کنجد بکار. لقمان هم میرود و بهجای کنجد، جو میکارد.
فصل برداشت که میرسد، مولایش به او میگوید: این چیست که کاشتهای؟! من به تو گفته بودم کنجد بکار، تو جو کاشتهای؟! لقمان هم میگوید: من جو را کاشتم و گفتم انشاءالله کنجد درمیآید! گفت: عجب انسان بیعقلی هستی! کجا دیدهای که جو، محصول کنجد بدهد که تو این انتظار را داری؟!
لقمان هم برگشت و گفت: مولای من! من نگاه میکنم میبینم تو دروغ میگویی، غیبت میکنی، به ناموس مردم نگاه میکنی، حق مردم را پایمال میکنی، بعد هم میگویی من اهل بهشتم!
اگر غیبت تو بهشت بدهد، جوی من هم کنجد میدهد! مولایش هم گفت: تو حقیقتا حکیمی، برو که تو را در راه خدا آزاد کردم!
کانال داستان های عبرت انگیز👇👇
@cafedastan