eitaa logo
کافه کتاب📖
732 دنبال‌کننده
116 عکس
17 ویدیو
309 فایل
👈برای اونایی که مطالعه رو دوست دارن ولی حال ندارن😊 ✅ خوشحال میشیم نظرتونو درباره کانال بدونیم🤗 ارتباط با ادمین ⬇️ @admincafehketab
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کافه کتاب📖
54-1.pdf
656.8K
🎭موضوع: استراتژی امریکا🇺🇸 📜دسته بندی: 📚کتاب: ✍️نویسنده: ⏱زمان مطالعه: 🏆 💡قسمت: 1 📱طرح زمینه: مناسب مطالعه در روز 👈تو کافه کتاب دو دقیقه ای کتاب بخون🏋️‍♂️ 🏇https://eitaa.com/cafeh_ketab1🏇
هدایت شده از کافه کتاب📖
54-2.pdf
667.3K
🎭موضوع: استراتژی امریکا🇺🇸 📜دسته بندی: 📚کتاب: ✍️نویسنده: ⏱زمان مطالعه: 🏆 💡قسمت: 1 📱طرح زمینه: مناسب مطالعه در شب 👈تو کافه کتاب دو دقیقه ای کتاب بخون🏋️‍♂️ 🏇https://eitaa.com/cafeh_ketab1🏇
عرض‌سلام‌خدمت‌همراهان‌ ِکافه‌کتاب✋ ان شاءالله از امروز پارت‌گذاری یک رمان ِجذاب رو داریم😎 ‌خیلی‌هامون اسم کتاب [اسم‌تومصطفی‌ست] رو شنیدیم، بریم یه معرفی کوچیک درمورد کتاب داشته باشیم..🧐 این کتاب از روایت همسر شهیدمدافع‌حرم مصطفی‌صدرزاده هست و ایشون به شرح تک‌تک پستی‌ها و بلندی‌های زندگی‌شون، می‌پردازن. شخصیت اصلی کتاب، شهید صدرزاده، یه جوان بسیجی و البته سپاهی هستن که در حوالی ِسال ۹۰، تنها دغدغه‌ی روزهاشون میشه اعزام به سوریه. بعد از کلی ماجرا و اتفاقات ِمختلف، بلاخره کارهای اعزام به سوریه‌شون جور میشه ولی با یه ماجرای معجزه‌آسا و عجیب..! 🌼بریم که پارت اول رو داشته باشیم🌼👇
اسم‌تو‌مصطفاست| یه گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم‌هایت را در هم کرده‌ای، اما من خنده‌ات را دوست دارم، آن خنده‌های صاف و زلاله بچگانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می‌گفتم چقدر شوخ چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! اما حالا دیگر نه! بعد از ۸ سال که از آشناییمان می‌گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت. به تو اخم کردن نمی‌آید آقا مصطفی! اینجا بر لبه سنگ سرد نشستم و زیر چادر تیک تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذیگری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای مسافت کوتاه هم دلم میلرزد. رو به باد ایستادم و داد زدم: [آقا مصطفی!] نه یک بار که سه بار. از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. 🔥تو کافه کتاب دو‌ دقیقه‌ای کتاب بخون:)🔥 ‌
هدایت شده از دکتر موسی نجفی
🔰این مطلب در اسفند ۹۷ و قبل از شهادت سردار نوشته شده و مناسب دیدم در این ایام دوباره مرور گردد: ✅از سردار امامقلی خان صفوی تا سردار قاسم سلیمانی ( به مناسبت دریافت اولین نشان ذوالفقار ) 🔴با توجه به اعطای نشان افتخار آفرین ذوالفقار از سوی مقام معظم رهبری به سردار قاسم سلیمانی میتوان گفت این روزها کمتر کسی است که از ذکر دلاوریها و مدیریت و توانمندیهای این سردار فاتح فتنه استعمار در سوریه و عراق مطلبی نقل نکند ؛ شایستگی ها و عزتی که این مرد حماسه ساز به کشور داده انسان را به یاد مرد بزرگ تاریخ ساز دیگر که ۴۰۰سال قبل می زیسته و به نوعی افتخاراتی مشابه را آفریده می اندازد ؛ این بزرگمرد سردار امامقلی خان پسر الله وردیخان سپهسالار شجاع عصر صفویه و قهرمان مبارزه با متجاوزین عثمانی و استعمارگران پرتغالی است ۰ با توجه به نشان افتخاری که سردار سلیمانی مفتخر به دریافت آن شد و نام ذوالفقار را بر نگین خود دارد بی مناسبت نیست با مقایسه این دو سردار معاصر و صفوی با سرداری به مراتب والاتر و عالی تر از آنها یعنی مالک اشتر نخعی به نوعی به فهم زمانه و سیاست روز برسیم ؛ مطلب مهمی که تبلیغات بیگانه امروز مدام در پی القای تصویری مبهم و ساختگی و غیر شفاف از آن هستند تا ملت دوباره راه را گم کند۰ اما اگر بخواهیم مقایسه و تطبیق تاریخی خود را عمیق تر کنیم ، بایستی صورت مسئله را وسیع تر ببینیم ۰ چرا ؟ 🔵چون به نظر می رسد این دو سردار لایق ماحصل و برایند اعتلا و عزت طلبی و شایسته سالاری زمان خود هستند ، یکی حاصل سیاست های مدبرانه و کارساز و توسعه متوازن عصر شاه عباسی و دیگری فرزند خلف انقلاب اسلامی و شکوفایی و رشد ایران در رهبری عزت مندانه آیت الله خامنه ای است ۰ به احتمال قریب به یقین این دو نفر ، دو نمونه عالی از نسل عظمت و سرفرازی و عمق فرهنگ و سیاست های عصری هستند که آن عصر و دوره به آنان مجال ترقی و رشد و نقش آفرینی تا چنین سطحی را می دهد ؛ وگرنه در دوره انحطاط اگر چنین شخصیت هایی هم باشند، مجال بروز و حضور و حماسه و عرض اندام را نمی یابند. 🔶چنانکه از این دو نفر عظیم تر و بزرگتر سردار پرافتخار اسلام ، مالک اشتر نخعی است که در ظل خورشید ولایت ، حضرت علی علیه السلام اوج گرفت و درخشید ۰ و وا اسفا از درسهای تاریخ که وقتی امام علی علیه السلام و نظام علوی در تاریخ رخ پنهان نمود ، سرداری در ابعاد و عظمت مالک اشتر هم در صفحه تاریخ دیده نشد ! از مقایسه تاریخی (با ۴ قرن فاصله) این دو سردار میتوان نکات جالبی را دریافت : 🔵 اول : تشابه جالب این است که در کارنامه افتخارات نظامی امامقلی خان به غیر از فتح هرمز و پایان دادن به سلطه ۱۱۷ ساله استعمارگران پرتغالی در جزیره و تنگه استرتژیک هرمز و آزاد سازی و پاک سازی گمبرون (بندر عباس) و قشم و تسخیر بصره سوابق دیگری هم وجود دارد و آن زمانی است که محمد پاشا وزیر اعظم عثمانی به سال ۱۰۲۵ قمری با یکصد هزار نیروی جنگی به قصد تصرف قلعه ایروان به ایران تجاوز نمود ، امامقلی خان به همراه قرچقای خان سپهسالار لشکر ایران توانست شکست خفت باری به ترکان عثمانی بدهد ؛ از این نظر تجربه جنگی سردار عصر صفوی با سردار عصر انقلاب اسلامی در مقابل همسایه متجاوز غربی (عثمانی دیروز و بعثی های امروز) مشابه است. 🔴 دوم : امامقلی خان حدود سی هزار نفر نیروی جنگی تحت امر خود داشته که حساب و کتاب و امورات و کارشان را خودش رسیدگی میکرده و هر وقت کشور را خطری بزرگ تهدید مینموده این نیروی جان بر کف وارد عمل میشده ( بگذریم از این نکته که همین نیرو و قدرت باعث وحشت جانشینان نالایق شاه عباس شده در قتل سردار تعجیل کردند!!) شاید به نوعی تشابه تاریخی با سپاه قدس و سپاه پاسداران دیده شود !! 🔵سوم : تجربه جنگی با همسایه متجاوز غربی (عثمانی و بعثی ها ) به هر دو سردار تجربه و آزمون و کارآموزگی داد که توانستند در مقابل زیاده خواهیهای خارجی یعنی استعمارگران اسپانیایی و پرتغالی دیروز و امریکا و انگلیس و اروپای امروز سدی محکم ایجاد نمایند. 🔴چهارم : محبوبیت و حضور ملی این دو سردار یک "عیار و نشانه" است ؛ اینها نماد و سمبل زنده و شفاف ارزشها و عظمت ها برای جامعه و ملتی هستند که در معرض تحول و انحطاط واقع شده است ؛ تا این سرداران برای مردم ، "قهرمان ملی" محسوب میشوند، این بدان معناست که هنوز "انحطاط" غلبه نکرده است و اعضای رئیسه جامعه (یعنی مغز و قلب ) سالمند و مسیر حرکت آن ملت در کل درست است ؛ هرچند در جزئیات حرف و حدیث ها زیاد باشد ۰ 🔶پنجم : باید مراقب بود امروز استعمار ، تور تزویر و حیله خود را با گستردگی زیادی پهن نموده است و یکی از ابعاد خطرناک آن ، قهرمان سازی های کاذب است ۰ http://mousanajafi.ir https://eitaa.com/drmousanajafi https://Sapp.ir/drmousanajafi https://ble.ir/drmousanajafi https://rubika.ir/drmousanaafi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفاست| #پارت_1 یه گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخم‌هایت را در هم کرده‌ای، اما من خنده‌ات
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| آمدی و گفتی: {جانم سمیه!} گفتم: {مگه نه اینکه هر وقت می‌خواستم جایی برم همراهم می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت با من بیا !} شانه به شانه‌ام آمدی. به مامان که گفتم فاطمه محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: تنها ؟! _چرا فکر می‌کنی تنها؟ _ پس با کی میری؟ _آقا مصطفی! پلک چپش پرید: {بسم الله الرحمن الرحیم} چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مخم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم، گفت: {حداقل با آژانس برو خیالم راحت‌تره!} اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی شانه به شانه‌ام. حالا هم نشسته‌ای اینجا روی سنگ سفید مقابل عکست. آن وقت‌ها موقع تنهایم نمی‌گذاشتی. آن وقت‌هایی که بودی و می‌توانستی کنارم باشی اگر می‌گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می‌آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می‌کردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب می‌شدی. حالا هم دستم را محکم بگیر رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می‌خواهم مرا برسانی مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن‌ها فرق دارد. این بار می‌خواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هرچند《آن را که خبر شد خبری باز نیامد》. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| #پارت_2 آمدی و گفتی: {جانم سمیه!} گفتم: {مگه نه اینکه هر وقت می‌خواستم جایی برم
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده. می‌گفتی: { تو بچه شمال بارون دیده کجا سمیه خانم و من بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟! قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوَ و فلافل کجا، میرزا قاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟! ولی قدرت خدا رو ببین تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو می‌خوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونه این نیست که از روز اول ناف ما را به نام هم بریدن؟ } درست می‌گفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم، هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم می‌داد، طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پشت چادری که جلوی دهانم گرفته بودم به مامانم گفتم: { بگو که من یه ماه بزرگترم.} مادرت شنید و گفت: { اینکه چیز مهمی نیست! } راست می‌گفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آنقدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه؛ ماه شب چهارده. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| #پارت_3 نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده. می‌گف
اسم‌تومصطفی‌ست| حالا هم آمده‌ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی ۸ سال و نیمه مان را دوره کنم. هم تا جایی که می‌شود بخشی از آن روزها و لحظه‌ها را در این ضبط کوچک جا بدهند. همه آنچه یادم می‌آید. این را به درخواست نویسنده‌ای انجام می‌دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکی‌ها روشن می‌شود. کسی می‌توانست پیش بینی کند که من زاده رشت و بزرگ شده سیاهکلم، من که چند سال تمام هوای شرجی شما را به کشیده‌ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از آنجایی که جنوب هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محله‌ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم. دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند، گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود هر دو دریا یکدیگر را در آغوش می‌کشند. همانطور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند. ما خانواده‌ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی‌ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته‌تقاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره‌نشین بود و به قول خودش خوش‌نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه‌ها با این پرندگان خیلی خوش می‌گذشت، وقتی از صبح تا شب وسط بازی‌ها سراغیم از آنها می‌گرفتیم و باهاشان بازی می‌کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و زبان بسته‌ها عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و پیشانی‌ام شکست. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌
کافه کتاب📖
اسم‌تومصطفی‌ست| #پارت_4 حالا هم آمده‌ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی ۸ سال و نیمه مان
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانه‌شان چند کوچه آن طرف‌تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی‌ام بخیه خورد. چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادربزرگ که صدایش می‌کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوه‌های اولش بودیم و عزیز دردانه. مادربزرگ آنقدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده‌ام به تهران کوچ کردن پیش او ماندم. خانه‌اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا بود و صمیمیت. شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای مویش را به سینه می‌کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید؛ قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می‌شد. از لانه مرغ‌ها تخم مرغ برمی‌داشت، آب پز می‌کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، لقمه پیچ می‌کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهار مغز، در کیسه‌ای می‌بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهیم می‌کرد. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| #پارت_5 زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هرجور بود منو رساند د
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به قهوه خانه پدربزرگ می‌برد. داخل قهوه‌خانه میز و صندلی‌های چوبی سبز رنگ بود و رادیوی چهار موج قدیمی که همیشه خدا روشن بود و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می‌فروخت. بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی‌هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصاً عروسکم، خانم گلی را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه‌ام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستاجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران‌های ریز ریز را داشت؛ همان هوایی که عطر مادربزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و و هوس ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای دریا را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی ۴ سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان‌های ثلث سوم تموم نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرست دنبال‌مان. عزیز هم از پشت تلفن قربون صدقه‌مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و قول می‌داد بابابزرگ را راهی کند. بابا بزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد هم من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد شمال. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌
کافه کتاب📖
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| #پارت_6 ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به قهوه خان
اسم‌تو‌مصطفی‌ست| باز خانه مادربزرگ و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده و نان‌های دوبار تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهی پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و عطری قریب به سینه‌مان می‌پاشید. 《خونه مادربزرگه هزار تا قصه داره》 خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشه حیاط بود که وقتی سوار می‌شدیم، ما را با خود تا دل ابرها می‌برد. بازی ما بچه‌ها هفت‌سنگ و قایم‌باشک و گرگم‌به‌هوا بود. عصرها زن‌ها روی ایوان خانه ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. مادربزرگ هم گاهی خانه یکی از آنها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. این دورهمی‌های زنانه روی چراغ خوراک‌پزی، شیرینی گوش‌فیل و خاتون‌پنجره و نان نخودچی می‌پختند. خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این موروثه را حفظ کنم. مادربزرگ برای نماز صبح که بلند می‌شد دیگر نمی‌خوابید حیات را آب و جارو می‌کرد، سفره صبحانه را می‌انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده‌مغزدار از همه پذیرایی می‌کرد. بعد موهایم را آب و شانه می‌زد. انگار با بافتن‌شان آرام و قرار می‌گرفت. این عادتش بود. 🔥 تو کافه کتاب دو دقیقه‌ای کتاب بخون:) 🔥 ‌