eitaa logo
☕ڪافه ڪتاب نورالهادے📚
55 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
334 ویدیو
54 فایل
این کانال متعلق به کافه کتاب دارالتحفیظ الهادی (علیه السلام) می باشد. جهت ارتباط با ادمین 👇🏻 @Zahra_khorrami83
مشاهده در ایتا
دانلود
(قرار_سرچشمه) نگار:. یه ذره بین 🔍دس بگیرید و بین بحثتون من حقیر رو هم ببینید . اندگی توجه به سمت نگار باران: بفرما نگارخانم شیرین زبون😅 نگار: واییی شیرین زبون هم شدم. مرسی بارون جون . خب حالا سوال: تا حالا از حجاب و رعایت حق دیگران گفتید پس حق خودمون چی ؟/حالا چندتا تار مو به کجا بر میخوره؟ 😐😕 نگین:: حجاب نه تنها رعایت حق دیگرانه که رعایت حق خودته نگار: حق خودم چه حقی🤔 نگین: حق تو اینه که پاک باشی، لیوان آبت رو بده نگار: برا چی ، بزا اول یه قلوپ بخورم تا هوس نکنی آبمو بخوری نگین خودکارش🖊️ رو بیرون میاره و چندتا قطره جوهر خودکارش رو میریزه توی آب نگار: بابا چکار میکنی😕 نگین: چند تار مو وجود پاکت رو مثل همین چند قطره تیره میکنه آخه با زینت در برابر نگاه هوس آلود نامحرم هم دل مرد بیمار میشه و هم دل پاک دختر اینطور مثل این آب آلوده میشه آلوده شدن دل❤️ نامحرم یعنی علاقه اش به همسرش کم میشه و اتفاقا چند روز پیش یه تحقیق داشتم درباره بچه های طلاق، یه پرونده بود که یه خانواده با دو تا بچه👨‍👩‍👧‍👦 از هم پاشیده بود که علت طلاقشون نگاه مرد به خانمهای کوچه و بازار بود. بچه های بیگناه قربانی همین چند تار موی زن...و نگاه هوس آلودمرد شدن. پس ببین یه چندتار مو و رژ لب 💄و نگاه هرزه تا کجا میرسه.... 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
📙 (بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت) بچه هاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند.🗣️ بيشتر معلم ها به جاي اينكـه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، ☕در حياط مدرسه قدم مےزنند و با بچه ها صـحبت مےكنند.🚶🏻‍♀️ آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند؛ با اين كار مےخواهنـد جـاي خالي معلم تاريخ را پر كنند.☹️ معلم تاريخ چند روزي است فراری شده.🏃🏻‍♂️ چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايت هاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد.🥺 حالا سرلشكر نـاجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است.🎁 يكي از بچه ها، درِ گوشي با ناظم صحبت مےكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره زرد مےشود.😐 در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد.😳 ـ چي شده، فاتحي؟ ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچه ها... بچه ها...» ـ د جان بكن، بگو ببينم چي شده؟🧐 ـ جناب ذاكري، بچه ها ميگويند باز هم معلم تاريخ... آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفته ها از جـا مـےپـرد و وحشت زده مےپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت همت است؟» ـ همت باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.🗣️ ببند آن دهنت را. با اين حرفها مےخواهي كار دستمان بدهي؟ همت فـراري است، ميفهمي؟ او جرأت نمےكند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.🙄 ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوش هاي خودشان از دهن معلم ها شنيده اند. من هـم با گوش هاي خودم از بچه ها شنيده ام.👂🏻 آقاي مدير كه هول كرده، مےگويد: «حالا كي قرار است همچين غلطي بكند؟» 😵 ـ همين حالا ! ـ آخر الان كه همت اينجا نيست ! ـ هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را مےرساند. بچه ها با معلم ها قـرار گذاشته اند وقتي زنگ را ميزنيم، به جاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسـه براي شنيدن سخنراني او صف بكشند. 🎤 ـ بچه ها و معلم ها غلط كرده اند. تو هم نمےخواهد زنگ را بزنـي. بـرو پشـت بلندگو، 🎤بچه ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم هم كه سركلاس نرفت، برايش سه روز غيبت رد كن.🤦🏻‍♀️ ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي مےدهـد امـروز جايزه خوبي به من و تو ميرسد ! 🎁 ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو ميرود. 🚶🏻‍♀️ از بلندگو، اسم كلاس ها خوانده مےشود. بچه هـا بـه جـاي رفـتن بـه كـلاس، سرصف مےايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاسها در حياط مدرسه صف ميكشند.☺️ آقاي مدير، ميكروفون را از ناظم ميگيرد و شروع ميكند به داد و هوار و خط و نشان كشيدن.❌ بعضي از معلم ها ترسيده اند و به كلاس مےروند. بعضي بچه ها هم به دنبال آنها راه ميافتند. در همان لحظه، درِ مدرسـه بـاز مـيشـود.🏨 همـت وارد مےشود.😍 همه صلوات ميفرستند.🤩 همت لبخندزنان جلو صف ميرود و با معلم ها دانش آموزان احوال پرسي ميكند. لحظه اي بعد با صداي بلند شـروع مـےكنـد بـه سخنراني.🎤 ـ بسم االله الرحمن الرحيم... 🌷 خبر به سرلشكر ناجي مـيرسـد. او، هـم خوشـحال اسـت و هـم عصـباني. 😠 خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصـباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده است ! ماشين هاي نظامي براي حركت آماده مےشوند. 🚔 راننده سرلشكر، درِ ماشين را باز ميكند و با احتـرام تعـارف مـےكنـد. سـگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين ميپرد.🐶 سرلشكر، در حالي كه هفـت تيـرش را زير پالتويش جاسازي ميكند، سوار ميشود. راننده، در را ميبندد، پشـت فرمـان مےنشيند و با سرعت حركت ميكند. ماشينهاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه می افتند است...🚓 ادامه دارد... * کافه کتاب* 🍃 *هـرشــب* *حــوالی* *ســاعـت۲۱* 🌹پیام_رسان_واتساپ *https://chat.whatsapp.com/D2vJ6DT8fxVGIhrIVSz89E* 🌹پیام_رسان_ایتا *https://eitaa.com/joinchat/1453785193Cf29c3a0c9e* #☕ڪـافه_ڪتاب📚
(زندگینامه و خاطرات عارف شهید احمد علی نیری) برای دوره ی راهنمایی به دنبال مدرسه ای خوب برای احمد می گشتیم آن زمان اوج فعالیت های ضد مذهبی رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسه ی خوب برای احمد به سراغ همه رفت. با کنم و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسه ی حافظ ثبت نام کرد در آنجا در کنار دروس عادی مدرسه، به مسائل اخلاقی و معنوی توجه می شد و تا حدودی از مسائل ضد فرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت. مدیر و معاون مدرسه مذهبی بودند. معلمان بسیار خوبی هم داشت. که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچه ها تاثیر داشت. آن زمان حسین آقا برادر بزرگ ما، در حوزه مشغول تحصیل بود. شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالی شده بود. احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری می کرد. یادم است یکبار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم. مادر ما یک چوب از باغ دایی اورد و مشغول چیدن سیب شد ساعتی بعد دایی از راه رسید. احمد جلو رفت و سلام کرد. بعد گفت :دایی راضی باش، ما یک چوب از داخل باغ شما برداشتیم. دایی هم برای اینکه سر به سر احمد بگذارد گفت :من راضی نیستم. احمد اصرار می کرد دایی تو رو خدا، دایی ببخشید و.... اما دایی خیلی جدی می گفت : نه من راضی نیستم ان روز اصرار های احمد و برخورد دایی نشان داد ک احمد در این سن کم چقدر با حق الناس اهمیت می دهد. احمد در سال های بعد ب دبیرستان مروی رفت و جزء شاگردان ممتاز رشته ی ریاضی شد. اما دوران تحصیل او به دلایلی به پایان نرسید . احمد سال 1361 سال دوم رشته ریاضی را نیمه کاره رها کرد. 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
📙 ولی محرم ها🏴 شوخی نداشتم دعای ندبه هایم هم الحمدلله ترک نشد البته همیشه هم در انگلستان همه چیز اینقدر خوب و خوش نبود😐 یعنی آنجا مشکلاتی هم داشتم اما فهمیده بودم که حالا هر مشکلی که دارم یک درسی برای من دارد یک حکمتی دارد فهمیده بودم مشکلاتم به یاری خدا حل می‌شود مثلاً همه می‌گفتند به انگلستان که رسیدی سریع برای ورود به دانشگاه اقدام کن چون توی انگلستان وارد شدن به دانشگاه کار آسانی نیست و زمان زیادی می‌برد اول باید آیلتس می گرفتم توی ایران🇮🇷 شش ماه کلاس زبان انگلیسی می‌رفتم اما تیم انگلستان فهمیدم به درد نمی‌خورد چون آنجا گویش یک چیز دیگر است اصلاً فرق می‌کند😐😐 اوایل مثل الکن ها بودم و نمیفهمیدم اینها چه میگویند😐😂 اما به مرور با لهجه شان آشنا شدم و بعد ها توی کالج تاپ استیودنت شدم یعنی شاگرد اول شدم😁 به مرور تسلط بر روی زبان انگلیسی به قدری شد که برای حل مشکلات بقیه بچه ها هم من پیش قدم می شدند😂 چون بلد بودم با انگلیسی‌ها کل کل کنم😎😎 زبان بدن را هم رعایت می کردم یک جوری روی صندلی نشستم و پا روی پا می انداختم که طرف می فهمید اعتماد به نفسم زیاد است😁😎 از یک جایی به بعد هم فهمیدم هرچی تو زندگی دارم از حضرت زهرا علیها السلام است☺️ فهمیدم حتی امام حسین علیه‌السلام را هم از خودت حضرت زهرا علیها سلام دارم معرفت تازه از امام حسین علیه السلام پیدا کرده بودم را حضرت زهرا علیها السلام هدیه داده بودند همین شد که ایام فاطمیه بی تاب می شدم🥺🥺 حتی بیشتر از دهه محرم. شاید چون محرم را توی ایران🇮🇷 هم داشتم اما با دهه فاطمیه انگلستان آشنا شدم افراد هیئت اروپا به این مناسبت های دینی خیلی اهمیت می دهند. 👌🏻👌🏻 چون برای بچه‌هایشان احساس خطر می‌کنند و می‌گویند باید بچه‌هایمان با این فضاها انس داشته باشند نه اینکه دست بچه ها را بگیرند و از خواب بیدار کنند و با اوقات تلخ ببرند. با فکر و احساس می‌آورند توی مراسم دینی👌🏻👌🏻🥺 مادرش قبلش صحبت می‌کند که باید بیای و چرا به چنین برنامه هایی می رویم ممکن هم بود توی خواب 😴بیایند دعای ندبه ولی با فکر می آمدند. 👌🏻 کافه کتاب •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
📙 🌹 *موهبت حفظ* *برخی از ادعیه* 🌹 🌱از موهبت حفظ قرآن✨ موهبت حفظ برخی از دعاها نیز به کربلایی کاظم رسیده است و در یک شب دعای جوشن کبیر دعای سحر و دعاهای روزهای ماه مبارک رمضان و چند دعای دیگر به او افاضه شد👌🏻 🌱پس ازآن رخداد عظیم که طی آن 👨🏾‍🌾کربلایی کاظم حافظ قرآن گشت، او به اراک می‌رود و پس از ۲۰ روز به ساروق باز می‌گردد تا پس از رسیدگی به وضع خانه به تویسرکان برود. 🌱در آن یکی دو روز که در ساروق می ماند، شبی بالای بام می خوابد و در خواب می بیند که روی بام اتاق تازه‌ای از خشت ساخته شده است و دو نفر داخل اتاق نشسته‌اند و با یکدیگر صحبت می‌کنند. 🌱او تعجب😳 می کند که چه موقع آن اتاق ساخته شده است که او نفهمیده است، به علاوه آن دو نفر چه کسانی هستند و چه می گویند⁉️ 🌱 کربلایی می گوید نزدیک شدم و دیدم یکی از آنها لباس نو پوشیده و شال سبزی بر گردن آویخته است و به نفر دوم که لباسش قدری مندرس است درس 📙می دهد اما او درس آن آقا را گوش نمی دهد و توجهی به فراگیری ندارد. 🌱وقتی که من نزدیک شدم آقا مرا صدا زد و گفت این که اینجا نشسته حواس درس خواندن📙 ندارد و هیچ چیز نمی فهمد😂 و فرمود اما تو لیاقت داری مرحبا به تو، نزدیک بیا و هرچه میگویم یاد بگیر 🌱من نزدیک رفتم و در حضور آن آقا مودبانه نشستم. آقا با انگشت👆🏻 مرا به سقف اتاق متوجه کرد.... *ادامه دارد...* 🍃 *هـرشــب* *حــوالی* *ســاعـت۲۱* *https://chat.whatsapp.com/D2vJ6DT8fxVGIhrIVSz89E*