#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_دوم (قرار_سرچشمه)
#قسمت_سیزدهم
باران: چه جوابهای باحال دارید با مثالهای خوشکل بزارید منم سوالهامو ردیف کنم اجازه هست یکی دیگه هم بپرسم؟🙈
نگار: بگو بارون جون این سوال رو خودم میخوام جواب بدم سخت نپرسیها تستی باشه راحترم😂😂
سحر: باز نقل ریختن نگار شروع شد . 😁
نگین: ایست⛔
باران: چی شده خلاف کردیم ایست میدی😁
نگین: نه دیگه قانون بحث یادمون رفت چند حبه قند و چای ملس☕ بزنیم بعد ادامه . ضد حال برا نگار خانم
نگار: دارم برات تو باید چای تلخ☕ بخوری دیگه امروز شیرینی بی شیرینی🥧
نگین: نه منو از اون طعم خوشمزززه محروم نکن . جون من یه تیکه کوچیک
نگار: اصلا اصرار فایده نداره😌
سحر: بزارید بجث رو جمع کنیم چای☕ کنار سرچشمه . بگو باران
باران: چطور پوشیدن چادر سخت نیست براتون توی سرما و گرما اونم رنگ مشکی؟
نگار: مشکی رنگ عشقه
سحر: نگارجون وسط بحث نمک🧂 نریز😕
نگین: وقتی بدونی یه کار برات مفیده اونو انجام میدی مثلا پزشک بهت میگه فلان دارو موثر تره برا سلامتی ولی تهیه اش سخته تو دنبال تهیه اش نمیری چون سخته
باران: معلومه برا حفظ سلامتیم میرم دنبال دارویی💊 که دکتر تجویز کرده هرچند برام سخت باشه
نگین: بانوان بزرگی چون حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت رقیه سلام الله علیهما با استقامتشون بر حجاب توی شرایط سخت به ما یاد دادن که چادر حجاب برتره، برا حفظ سلامت روح و جسم زن، خوب حالا من داروی مفید روح و جسمم یعنی چادر رو رها کنم چون سخته ؟ این عاقلانه ست؟ 😕😐😐
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_دوم (قرار_سرچشمه)
#قسمت_چهاردهم
نگار:خب حالا فهمیدیم که چادر حجاب برتر، حالا چرا رنگ مشکی؟؟ 🤔🤔🤔
سحر: بچه ها به اون تابلو روبرو نگاه کنید از بین اون همه رنگ ،رنگ مشکی گوشه تابلو نظر رو جلب نمیکنه.
باران: آره درسته.👏🏻👏🏻
سحر: از نظر روانشناسی رنگ مشکی به معنی «نه» هست و واکنشی در بیننده ایجاد نمیکنه. در واقع من با انتخاب رنگ مشکی چادرم به نگاه های هرزه میگم «نه»
نگار: من که همون اول گفتم مشکی رنگ عشقه ، عمق کلامم این بود که من عاشق خدا هستم و نمیخوام نگاه های آلوده به سمتم جلب بشه😊
باران : نگارجون، چه دلنشین و خوشمزه گفتی😃
نگین: اون روز همکلاسیم میگفت فلان دختر چادریه ، بداخلاق و دروغگو هست منم با دیدن اون از چادر زده شدم.
در جوابش گفتم: تو همیشه میگفتی دوس داری دکتر بشی. حالا اگه فلان دکتر رو ببینی که بداخلاق و بی ادبه. آیا نظرت عوض میشه و میگی من دکتر نمیشم. معلومه که نه. تو میگی من یه دکتر خوب و خوش اخلاق میشم 😃
یا اگه فلان راننده 🚗، قانون رو رعایت نمیکنه آیا تو میگی من دیگه راننده نمیشم؟😐
معلومه که نه، بلکه میگی یه راننده قانون مدار میشم.🤭
دختر چادری خوب ،الگوش حضرت زهراست که یکپارچه رفتارش زیبا بود. من چادرم رو میپوشمش به عشق فاطمه زهرا.🤭🤭🤭
سحر: چه مثالهای خوشکلی🤩
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_دوم (قرار_سرچشمه)
#قسمت_پانزدهم
نگین: بزارید داخل پرانتز از آزادی دروغی غرب براتون بگم.
از قبل از قرن 19 زن در غرب از ارث و حقوق انسانی محروم بود حتی مدرک علمی نمیتونست بگیره 😕تا اینکه کارخونه های بزرگ پشت سرهم ساخته شد و دیگه نیروی کار مردها کفاف کار کارخونه های بزرگ رو نمیداد و نشستن و نقشه ریختن که برا اینکه از نیروی زنها برای کار خانه ها استفاده کنیم باید بگیم زنها آزادن کار کنن و اینطور بود که با حقوق کم از زنهای کارهای سخت میکشیدند به اسم آزادی زن😏😕
سحر: غرب حتی به اسم آزادی از زن به عنوان ابزار استفاده کردند . زن رو کردن مصرف کننده شرکت های بزرگ مد و وسایل آرایشی💄💄 و سرش رو گرم کردن به تجمل و رنگ ناخن و ... هزار تا رنگ که شخصیت و ارزش خودش رو در ظاهرش خلاصه کنه و رشد فکری و تربیت نسل مجاهد باز بمونه .....
نگین: غربیها،حتی توی مراسم رسمی شون که مردها کاملا پوشیده و اتو کشیده اند و با کت و شلوار اما زن برای لذت نگاه هرزه مردها باید حتما سر و قسمتهایی از بدنش برهنه باشه. یعنی اوج تحقیر زن. 😏😒
باران: تا حالا از این زاویه به آزادی ... اونم آزادی دروغی نگاه نکرده بودم . اتفاقا شنیدم که جدیدا توی غرب از زن به عنوان سگ خانگی استفاده میشه و حتی خرید و فروش زن مثل برده . 😤☹️
نگین: حتی در فرهنگ غرب زن انسان درجه دوم محسوب میشه
سحر:اگه جاده زندگی رو بدون توجه به علائم و تابلوهایی مثل حجاب و...طی کنیم مثل اون راننده که پا گذاشته روی پدال گاز 🚗و بدون توجه به علایم رانندگی گاز میده... به مقصد نمیرسم. مثل فرهنگ غرب که عاقبتش این شده .☹️
نگار :خب دیگه نوبتی هم باشه نوبت چشیدن شیرینی🥧🥧🥧 خوشمزه منه😋
باران: بزارید منم از کوله پشتیم کیک دسپخت خودمو بیارم 🍰
نگین: اوووه به به خوردن داره این کیک. بریم کنار سرچشمه تا منم چایی رو بیارم
باران: نگین دوس دارم ماجرای زندگیت رو برام بگی و تحولت رو.
با صدای آب سرچشمه نگین هم شروع کرد برا باران از اون روز گفتن..
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_اول
چندسال پیش قبل از آشنایی با سحر و بچه ها ، اصلا باچادر و دین میونه ای نداشتم 🥺. تا اینکه اون سال برا دیدن اقوام راهی خرمشهرشدیم.
غروب بود 🌅و خورشید☀️ به نخلهای بی سر خرمشهر میتابید که وارد شهر شدیم و مثل هر سال شبها تا دیر وقت کنار کارون مینشستیم و بساط خنده و دورهمی فامیلی توی اون هوای شرجی دم غروب جور بود.🙂🙂🙂
تا اینکه دختر عمه ام که قصد کشیدن تابلو نقاشی از رود اروند رو داشت گفت فردا صبح راهی اروندم پایه ای بریم 😉.
منم عاشق ساحل گفتم چراکه نه . تیپ زدم مانتو سفید و شال قرمز و.. راهی شدیم. 🚗
مریم پشت فرمون و من هم از صحنه ها و نیزارهای مسیر عکس میگرفتم📸 خیلی برام جالب بود تا اینکه به یه جا رسیدیم که تابلو زده بود . « *اروند قرارگاه عاشقان، اجساد شهدا را آب برد تا دل ما روخواب نبره* »
این جمله مثل تلنگری به دلم❤️❤️ خورد از میان نیزارها که رد شدیم خورشید☀️ تازه اشعه اش رو روی پهنه اروند پهن میکرد و با نسیم ملایمی اشعه اش در امواج اروند مکررمیشد.
مریم تابلو نقاشی رویه گوشه دنج به پا کرد و کارش رو شروع کرد منم رفتم لب اروند حس غریبی داشتم. دستم رو زدم زیر آبهای اروند ، انگار تمام مهربانی دنیا خلاصه شد در آبی که از دستانم گذشت . آرامش خاصی در تمام وجودم لمس کردم🤭
زانوهام شل شد و کنار اروند نشستم و خیره به امواجش انگار هر موج با من حرفی داشت دلیل این همه آرامش رو نمیدونستم فقط دوس داشتم تا غروب آفتاب اونجا بشینم توی دلم❤️❤️ میگفتم کاش نقاشی مریم تا غروب طول بکشه.🥺
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_دوم
نوای جبهه و جنگ بلند شد انگار کاروان راهیان نور بودند . گوشه ای از اروند جمع شدند و راوی شروع به روایت کرد و گفت:
میخوام از شهید رجبعلی ناطقی براتون بگم . یه شهید غواص
موجهای اروند توی دل شب سکوت رو میشکست ولی انگار اون شب امواج خروشان اروند محو ، اشک و زمزمه مناجات بچه ها بود.یکی سر به سجده و غرق اشک چهره اش ، یکی زیر سو سوی ستارگان برای من و تو وصیت مینوشت . گویی شب عاشورا بود .اون شب ، توی سرمای پرسوز دی ماه ، غواصان با لباس غواصی آماده ورود به آبهای سرد و خروشان اروند میشدند .
ساعت نزدیکهای 12 شب بود که عملیات با رمز محمد رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم شروع شد. وامواج اروند اون شب پای رشادت و شجاعت یاران خمینی کم آورده بود.
و شهید رجبعلی ناطقی هم با لباس غواصی و همراه بقیه با زمزمه یازهرا سلام الله علیها به دل اروند زد و صبح فردا با درخشش آفتاب برپهنه اروند، شهید رجبعلی ناطقی به خیل شهدای غواص پیوسته بود.
تنم لرزید یعنی اروند مزار آبی شهدای غواص بود؟ شهدایی که جنازه شون هم برنگشته ؟اشک از چشمام جاری شد دوس داشتم برم توی جمعشون ولی با اون تیپ و قیافه خجالت کشیدم .
حواسم رو جمع اونا کردم تا صدای راوی رو بهتر بشنوم که یه مرتبه دستی به گرمی شونه ام رو فشرد. و باسلام گرم گفت دوس داری بیای توی جمع ما کنار بچه های خادم الشهید ، برام جالب بود رفتم توی جمعشون برخلاف تصوری که از چادریها داشتم اونا چنان گرم با من احوالپرسی و سلام علیک کردند که تعجب کردم .
یه مرتبه گوشیم زنگ خورد....
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_چهارم
موج های اروند با نور آفتاب کم کم رو به قرمزی میرفت که راوی با صدای خیلی گیرا گفت: آی دختراا خوب موقعی رسیدید اروند . غروبهای اروند و رنگ قرمز غروب برصفحه امواج دلها رو یاد ، شبهای عملیات میاندازه که امواج اروند با موج خونین خبر از شهادت غواصهای عاشق میداد.
و نفسی کشید و با دست به اروند اشاره کرد و گفت: آی دختراااا ، خیلی از این شهدا دختر کوچولو داشتند و شب عملیات برا دخترشون مینوشتند: بابایی زهرای عزیزم تو و مامانت رو دوس دارم ولی باید برا حفظ اسلام برا ادامه راه کربلا باید امشب زیر نور ماه بزنیم به دل اروند. زهرا بابایی حواست به چادرت باشه و به همه بگو که رفتیم برا اینکه شما زهرایی زندگی کنید بابایی میبوسمت....و زهرای بابا هر وقت نامه بابا رو میخونه و دلش برا بابا پر میکشه و بی تاب میشه فقط کنار اروند اروم میشه .آی دخترااا میدونید چرا؟ آخه اروند شده گلزار آبی شهدای غواص و اروند هنوز پیکر بابای زهرا رو برنگردونده.
با هر آی دخترااا که راوی میگفت شونه هام میلرزید و گلوله های اشک بی امون جاری میشد. چقدر دنیای من از دنیای زهرا و باباش دور بود. آخه چرا زد به دل آب اروند. مگه چادر دخترش زهرا چیه که به خاطرش قید بوسه شیرین بر زهرا رو زد و شهید شد.
انگار راوی ترجمه حرف دل منو شنید و باز دستی رو به اروند و اینبار با صدای لرزان از اشک گفت: آی دختراااا، دخترا بابایی اند. شما هم حتما چقدر امروز دلتون برا باباتون تنگ شده برابابای مهربون همه مون ، برا عزیز دلمون ، برا مهدی فاطمه ، چادر حضرت زهرا یعنی باباجونم ، یوسف زهرا دوستت دارم. چقدر پای عشق به بابای مهربونمون چادرتون خاکی شد توی سرما و گرما و از سرتون نیفتاد . چقدر عاشقی رو در عمل ثابت کردید
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_پنجم
حالم بد شد رفتم کنار اروند با دست زدن بر موج ملایم اروند کمی آروم شدم که با آی دخترای راوی دوباره اشکم جاری شد به خودم میگفتم نگین چت شده؟ تو و این حرفا!! ولی دست خودم نبود.
آی دخترا: حواستون باشه پاتون توی باتلاق گناه و جلوه گری و بی حجابی گیر نکنه اون وقت دلتون از اروند و نور شهدا و آرامشش دور میمونه هاا و زمینگیر مرداب ها میشیدااا. تاکی چشم به این پیج و اون پیج تا کی دنبال نگاه و پیام آلوده این و اون . دلت رو امروز بده به شهدا اونا دلت رو میگیرن و با امواج اروند زلال میکنند مثل روز اول. فقط یاعلی بگو و چادر زهرایی رو محکم بگیر و بگو شهدا به عشق مهدی فاطمه به عشق بابایی که سالها سفرش طول کشیده به خاطر گناه های من. باباجونم شرمنده ام ...
خب دخترا کم کم وقت اذانه و باید جمع کنم .
اما دلم میخواست تا قیامت برام بگه و زار بزنم من چقدر اسیر مرداب گناه بودم.
و گفت: آی دخترا امروز دست به موجهای اروند بزارید و با شهدا عهد ببندید که پای عشق بابامون امام زمان بایستیم با همه طعنه ها چادر رو محکم بگیریم.
با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_ششم
با صدای الله اکبر اذان هق هق گریه ام مدام شد😭😭 دیگه حواسم به اطراف نبود اون موقع بود که سحر با گرمی دستانش دستم رو فشرد و از اونجا با بچه ها آشنا شدم .
و جور شد و اون شب با کاروانشون که از همشهریهامون بودن هماهنگ کردیم اون شب رو با اونا رفتم شلمچه فقط به شوق شلمچه🥳 که سحر زیاد ازش تعریف میکرد تونستم از هوای خوش اروند جداشم اما هنوز اثر موجهای اروند بر انگشتانم آرامش خاصی رو میون تک تک سلولهام منتشر میکرد 🙂
با این اینکه تیپم با سحر و نگار و محدثه جور نبود و لی خیلی بهم محبت داشتن و اون شب حس کردم بهترین دوستام رو پیدا کردم😃 بین شوخی و خنده مثل همیشه سحر با جمله های تلنگری دلمو بیدار میکرد و بین راه نماز رو با این که درست بلد نبودم ولی اون روز با بچه ها شروع به خوندن کردم .😃
اتوبوس🚌 رسید شلمچه ، قبل از پیاده شدن کمی شالمو محکم کردم و سحر با برق نگاهش خوشحالیش رو به نگاهم منتقل کرد و در گوشم یواش گفت یه چادر اضافه با خودم دارم دوس داری بپوشی❓❓
صدای راوی کنار اروند و آی دخترها دوباره توی گوشم تکرار شد و ناخودآگاه گفتم : چرا که نه. خودمم باورم نمیشد منو و چادر!! 😅پوشیدم و تا سر در ورودی شلمچه رو دیدم تنم لرزید نوشته بود *اینجا عطر چادر خاکی زهرا سلام الله علیها میدهد* 🥺🥺
با نوای خوش جبهه و بوی اسپند و خوشامدگویی خادمان وارد شدیم یه پسر بچه کوچولو🧍🏻♂️ کفش ها🥿👞 رو واکس میزد و به من گفت : خانم کفشتون رو بدید واکس بزنم با لبخند گفتم کفش من رنگش آبیه واکس نمیخوره گفت اشکال نداره برق میندازم😅. چقد برام جالب بود همه انگار توی محبت به هم مسابقه گذاشته بودند با زمزمه صلوات زیر لب کفشم براق و تمیز جلو پام جفت شده بود.😃😃
و چند قدم که میون خاکهای شلمچه قدم زدیم با استقبال گرم خادمها ی خانم روبرو شدم چقدر مهربونی موج میزد.
#ادامه_دارد
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
#گپ_و_گفت_دخترونه
#فصل_سوم (غروب عاشقانه اروند)
#قسمت_آخر
یه خانم در حال سجده روی خاکها و نوای اینجا خاکش طلا داره پخش میشد تنم لرزید🥺🥺 و با صدای راوی که میگفت از زیر خاک صدا میاد صدای آشنا میاد اینجا خاکش آمیخته با خون و تن شهدای مفقود الاثره که هنوز پیکرشون برنگشته.😭😭😭
همونجا زانوهام شل شد ،نشستم و هق هق گریه ام مدام شد. چادرمو محکم گرفتم.
الان دو ساله که شیرینی زندگی رو حس کردم و با سحر و بچه ها، میون خاکهای شلمچه تولد دوباره مو جشن میگیریم🎂🤭
حرف و حدیث و طعنه مردم زیاد بود ولی با مدد شهدا همه سختیها برام آسون شد. از بعد از اولین سفر راهیان نور، این شهید گمنام که الان کنارشیم، شد مرهم حرفهای تلخ و شیرین زندگیم و توی دوراهیهای زندگی هوامو داره. 🥺🤭
آخه منم جو خانواده ام مذهبی نبود و براچادر پوشیدنم از پدر و مادر و خواهرهام و صمیمی ترین دوستم خیییلی طعنه شنیدم و خیلی شبها بی تاب میشدم و فقط با یاد کربلا آروم میشدم🥺 و به سحر زنگ📱 میزدم و با حرفهاش مثل آب روی آتیش🔥 آرومم میکرد. و میگفت امام حسین علیه السلام و یاراش با اینکه تعدادشون کم بود ولی. یه تنه ایستادند و شهید شدند تا درس ایستادگی به ما بدن👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻👌🏻
باران خیره به نام شهید گمنام که با قلم سرخ بر پهنه سنگ سفید مزار نوشته شده بود حرفهای نگین مثل یه فیلم 🎥از ذهنش عبور میکرد. نگین خیره به گلوله های اشک که بر گونه باران میغلتید گفت: باران جان، امروز دستت رو بزار روی تربت پاک شهید گمنام خودش هواتو داره.
😘😘😘
باران حس غریبی داشت. برا تفریح اومده بود کوه و حالا ... اصلا براش قابل درک نبود.
میون چشمای بارونی باران، آسمون هم شروع به باریدن کرد🌧️🌧️🌧️ و با بوسه بر مزار شهید گمنام قطره های اشکش با قطره های بارون روی تربت شهید قاطی میشد و باران انگار داشت قاطی جمع عاشقا میشد و شهید گمنام چراغ راهش.
و شاید آن روز، تولد دوباره باران، زیر باران، داشت رقم میخورد. 🥺🤭👏🏻👌🏻
منابع
کتاب توحید مفضل، امام صادق علیه السلام
کتاب توحید، شهید دستغیب
کتاب ترگل؛ دولت آبادی
کتاب من دختر خیابان انقلابم، عدالتیان
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک_کافه_کتاب
🍃 هـرشــب
حــوالی
ســاعـت۲۱
•┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈•
#با_ما_همراه_باشید
@cafeketabnooralhaadi
#ڪـافه_ڪتاب
#ڪـتابخانه_نورالهــادی
da.pdf
9.64M
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃
🌹
پی دی اف رمان
#گپ_و_گفت_دخترونه
#دانلود_pdf
🌹
🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
💞سلام یاران صمیمی!💞
*لیست رمان هایی که در کانال قرار داده شده است*👇🏻
#داستان واقعی سهم من از خدا🧡
#قبلم برای تو ❤️
#کتاب واقعی سه دقیقه در قیامت💛
#مسافـر کربلا 'شهید علیرضا کریمی💚
#داستان واقعی فرار از جهنم از سید طاها ایمانی 💙
#داستان واقعی مبارزه با دشمنان خدا از سید طاها ایمانی 💜
#داستان واقعی سرزمین زیبای من از سید طاها ایمانی💗
#داستان واقعی حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم🧡
# بابا ابراهیم مجاب🤎
#داستان واقعی، مردی در آینه از شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی 💚
#داستان واقعی استاد عشق، زندگینامه پروفسور سید محمود حسابی پدر علم فیزیک ومهندسی نوین ایران❤️
#گپ_و_گفت_دخترونه 💚
#معلم فراری(شهید محمد ابراهیم همت) 🧡
#عارفانه(شهید احمد علی نیری)❤️
# موکب آمستردام( خرده روایت هایی از زیارت اربعین)💙
جهت دریافت رمان مورد نظرتون ب آیدی زیر پیام بدهید
📲 @shahrzad7173
#ادمین کافه کتاب
💞سلام یاران صمیمی!💞
لیست #رمان هایی که در #کانال قرار داده شده است👇🏻
#داستان واقعی سهم من از خدا🧡
#قبلم برای تو ❤️
#کتاب واقعی سه دقیقه در قیامت💛
#مسافـر کربلا 'شهید علیرضا کریمی💚
#داستان واقعی فرار از جهنم از سید طاها ایمانی 💙
#داستان واقعی مبارزه با دشمنان خدا از سید طاها ایمانی 💜
#داستان واقعی سرزمین زیبای من از سید طاها ایمانی💗
#داستان واقعی حافظ قرآن شدن کربلایی کاظم🧡
# بابا ابراهیم مجاب🤎
#داستان واقعی، مردی در آینه از شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی 💚
#داستان واقعی استاد عشق، زندگینامه پروفسور سید محمود حسابی پدر علم فیزیک ومهندسی نوین ایران❤️
#گپ_و_گفت_دخترونه 💚
#معلم فراری(شهید محمد ابراهیم همت) 🧡
#عارفانه(شهید احمد علی نیری)❤️
# موکب آمستردام( خرده روایت هایی از زیارت اربعین)💙
#علوم نوین در اسلام (بررسی احکام و دستورات اسلام از دید علوم پزشکی، بیولوژی و روانشناسی) 💛
جهت دریافت #رمان مورد نظرتون ب شمارهزیر پیام بدهید
📲@shahrzad7173
#ادمین کافه کتاب