eitaa logo
☕ڪافه ڪتاب نورالهادے📚
55 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
334 ویدیو
54 فایل
این کانال متعلق به کافه کتاب دارالتحفیظ الهادی (علیه السلام) می باشد. جهت ارتباط با ادمین 👇🏻 @Zahra_khorrami83
مشاهده در ایتا
دانلود
(غروب عاشقانه اروند) یه خانم در حال سجده روی خاکها و نوای اینجا خاکش طلا داره پخش میشد تنم لرزید🥺🥺 و با صدای راوی که میگفت از زیر خاک صدا میاد صدای آشنا میاد اینجا خاکش آمیخته با خون و تن شهدای مفقود الاثره که هنوز پیکرشون برنگشته.😭😭😭 همونجا زانوهام شل شد ،نشستم و هق هق گریه ام مدام شد. چادرمو محکم گرفتم. الان دو ساله که شیرینی زندگی رو حس کردم و با سحر و بچه ها، میون خاکهای شلمچه تولد دوباره مو جشن میگیریم🎂🤭 حرف و حدیث و طعنه مردم زیاد بود ولی با مدد شهدا همه سختیها برام آسون شد. از بعد از اولین سفر راهیان نور، این شهید گمنام که الان کنارشیم، شد مرهم حرفهای تلخ و شیرین زندگیم و توی دوراهیهای زندگی هوامو داره. 🥺🤭 آخه منم جو خانواده ام مذهبی نبود و براچادر پوشیدنم از پدر و مادر و خواهرهام و صمیمی ترین دوستم خیییلی طعنه شنیدم و خیلی شبها بی تاب میشدم و فقط با یاد کربلا آروم میشدم🥺 و به سحر زنگ📱 میزدم و با حرفهاش مثل آب روی آتیش🔥 آرومم میکرد. و میگفت امام حسین علیه السلام و یاراش با اینکه تعدادشون کم بود ولی. یه تنه ایستادند و شهید شدند تا درس ایستادگی به ما بدن👏🏻👏🏻👌🏻👌🏻👌🏻 باران خیره به نام شهید گمنام که با قلم سرخ بر پهنه سنگ سفید مزار نوشته شده بود حرفهای نگین مثل یه فیلم 🎥از ذهنش عبور میکرد. نگین خیره به گلوله های اشک که بر گونه باران میغلتید گفت: باران جان، امروز دستت رو بزار روی تربت پاک شهید گمنام خودش هواتو داره. 😘😘😘 باران حس غریبی داشت. برا تفریح اومده بود کوه و حالا ... اصلا براش قابل درک نبود. میون چشمای بارونی باران، آسمون هم شروع به باریدن کرد🌧️🌧️🌧️ و با بوسه بر مزار شهید گمنام قطره های اشکش با قطره های بارون روی تربت شهید قاطی میشد و باران انگار داشت قاطی جمع عاشقا میشد و شهید گمنام چراغ راهش. و شاید آن روز، تولد دوباره باران، زیر باران، داشت رقم میخورد. 🥺🤭👏🏻👌🏻 منابع کتاب توحید مفضل، امام صادق علیه السلام کتاب توحید، شهید دستغیب کتاب ترگل‌؛ دولت آبادی کتاب من دختر خیابان انقلابم، عدالتیان 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
( بر اساس زندگی شهید محمد ابراهیم همت) حاج همت به حرف سيد فكر ميكند: بچه ها جان گرفتند... فقط كـافي اسـت صداي نفسهايت را بشنوند.... حالا كه صداي نفسهاي حاج همت به بچه ها جان ميدهد، حالا كه بجز صـدا چيز ديگري ندارد كه به كمك بچه ها بفرستد، چرا در اينجا نشسـته اسـت؟ چـرا كاري نكند كه بچه ها، هم صدايش را بشنوند و هم خودش را از نزديك ببينند؟🥺🥺 سيد نميداند چه فكرهايي در ذهن حاج همت شكل گرفته، تنها ميدانـد كـه حال او از لحظة پيش خيلي بهتر شده؛ چرا كه حالا نيم خيـز نشسـته و بـا دقـت بيشتري به عكس امام خيره شده است. 🥺🥺 حاج همت به ياد حرف امام ميافتد، شلنگ سرُم را از دستش ميكشد و از جا برميخيزد. سيد كه از برخاسـتن او خوشـحال شـده اسـت ذوق زده مـيپرسـد: «حاجي، حالت خوب شده؟» 😃 دكتر كه انگشت به دهان مانده، ميگويد: «مراقبش باش، نخورد زمين.» 😐😐 سيد در حالي كه دست حاج همت را گرفته، با خوشحالي مـيپرسـد: «كجـا ميخواهي بروي حاجي؟ هر كاري داري، بگو من برايت انجام بدهم.» 😢 حاج همت از سنگر فرماندهي خارج ميشود. سيد سايه به سـايه همراهـياش ميكند. ـ حاجي، بايست ببينم چي شده؟ 😐😐 دكتر با كنجكاوي به دنبال آن دو ميرود. سيد، دست حاج همت را ميگيرد و نگه ميدارد. حاج همت، نگاه به چشمان سيد مي اندازد و بغض آلود ميگويد: «تو را به خدا، بگذار بروم سيد!»😐🥺 سيد كه چيزي از حرفهاي او سر درمي آورد، ميپرسد: «كجـا داري مـيروي حاجي جان؟ من نبايد بدانم؟» 😐😐😐 ـ ميروم خط. خدا مرا طلبيده. چشمان سيد از تعجب و نگراني گرد ميشود: «خـط؟ خـط بـراي چـي؟ تـو فرمانده لشكري. بنشين تو سنگرت، فرماندهي كن.»😐 حاج همت سوار بر موتور ميشود و آن را روشن ميكند. ـ كو لشكر؟ كدام لشكر؟ ما فقط يك دسته نيرو تو خط داريم. يك دسته نيرو كه فرمانده لشكر نميخواهد. فرمانده دسته ميخواهد. فرمانده دسته هم بايد همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.😐 سيد جوابي براي حاج همت ندارد و تنها كاري كه ميتواند بكند، ايـن اسـت كه دواندوان به سنگر بازميگردد، يك سـلاح برمـيدارد و عجولانـه مي آيـد و مينشيند ترك موتور حاج همت. لحظهاي بعد، موتور🏍️ به تاخت حركت ميكند. 😐 لحظاتي بعد، گلوله اي آتشين🔥 در نزديكي موتور فرود ميآيد. موتور به سـمتي پرتاب ميشود و حاج همت و سـيد بـه سـمتي ديگـر. وقتـي دود و غبـار فـرو مينشيند، لكه هاي خون بر زمين جزيره نمايان ميشود. 😭 خبر حركت حاج همت به بچه هاي خط مخابره ميشود. بچه ها ديگر سر از پـا نميشناسند. ميجنگند و پيش ميروند تا وقتي حاج همـت بـه خـط مـيرسـد، شرمندة او نشوند. همه در خط ميمانند. بچه ها آن قدر ميجنگند تا خورشيد رفته رفتـه غـروب ميكند و يك لشكر نيروي تازه نفس به خط مي آيد. بچه ها از اينكه شرمندة حاج همت نشده اند؛ از اينكه حاج همـت را نـزد امـام روسفيد كردهاند و نگذاشته اند حرف امام زمين بماند، خيلـي خوشـحالند؛ امـا از انتظار طاقت فرساي او سخت دلگيرند!😔 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
**📓 **📖 **✍ شعف و شادی از وجودم لبریز شده بود. نمی دانستم چه بگویم. فقط نظاره گر اطراف بودم. بیرون از باغ مادرم؛ مکاند بود که درختی نداشت؛ عده ای آنجا در حال ارتزاق از روی زمین بودند! با تعجب از مادرم پرسیدم: این ها چرا در این حالتند؟مادرم لبخندی زد و گفت: این ها اشخاصی هستند که کار خیرشان در دنیا کم بوده؛ با ثواب هایی که دیگران برایشان می فرستند متنعم می شوند. از آنجا گذر کردیم. ناگهان چیز عجیبی به چشمم خورد. چیزی شبیه یک قفس بزرگ در لابه لای باغ های بهشتی که شخصی در آن زندانی بود! من گفتم: مادر این چیست؟ زندان در این باغ چه می کند؟! مادر گفت: این شخص در دنیا آدم خوبی بود و لایق بهشت است؛ اما یم بار بنا حق آبروی شخصی را در میان جمع برد. او را این طور نگهداری می کنند تا آن شخص به اینجا بیاید و او را حلال کند. من و مادرم غرق تماشای نعمت های بهشتی بودیم که ناگهان مادرم دستی روی شانه ام گذاشت و گفت: پسرم دیگر وقت خداحافظی است. هنوز وقت تو نرسیده که به اینجا بیایی. اشک در چشمانم جمع شد. گفتم بگذار پیشت بمانم. مادرم لبخند زد و آن لبخند آخرین حضور من در بهشت مادرم بود.۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱_ذاکر با اخلاص حاج صادق آهنگران که از علاقمندان کتاب های تجربه های نزدیک به مرگ است؛ تماس گرفتند و ضمن ابراز محبت؛ گفتند که یکی از دوستان من در خوزستان تجربه ای دارد که در دهه هفتاد شمسی رخ داده. با این شخص تماس گرفتم و این ماجرا را از زبان ایشان شنیدم. این بنده خدا پس از بهبودی بسیار به دنبال این مرحومه گشت. خانمی به نام تارا که ظاهرا در دهه هفتاد در خوزستان فوت کرده؛ اما کسی را پیدا نکرد. حتی تمام محله های شهر خود را گشت تا شاید محل منزل او را که در تجربه اش دیده بود پیدا کند اما نشد. اما در مورد اهمیت این مطلب پیامبر مےفرماید: حرمت آبروی مومن همانند حرمت جان و مال اوست. 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi
آنجا فضایے بسیار زیبا و دل انگیز بود. تمام توصیفات بهشت را مشاهده کردم. به ایشان سلام کردم و پرسیدم: خوبید؛چه خبر؟ گفت: خداروشکر؛ کار بررسی اعمال ما خیلی سریع تمام شد؛ خدا با فضلش با ما برخورد کرد و الحمدلله بهشت برزخی را نصیبم کرد. هنوز مات و مبهوت این دو دیدار بودم که با شوکی که کادر درمان بیمارستان به من وارد کردند برگشتم. کل مدت رفت و برگشت من چند ثانیه بیشتر نشد؛ اما عجیب بود. از روز بعد حالم رفته رفته بهتر شد؛ من به جمع خانواده برگشتم. چند روز بعد با پسر همان پیرمرد هشتاد ساله تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. ابتدا خیلی جدی نگرفت؛ اما وقتی نشانه هایی که پدرش داد را بیان کردم؛ مجاب شد که حرفم درست است؛ اما با این وجود کار خاصی انجام نداد. مدتی بعد با یکی از دختر های این مرحوم صحبت کردم و ماجرای تجربه ام را برایش تعریف کردم. چند ماه گذشت؛ با خبر شدم که ایشان از سهم ارث خودش؛ به سراغ فروشنده مغازه رفته و مبلغ مذکور را پرداخت نموده. درست در همان روزی که با فروشنده تسویه حساب کرد؛ یکی دیگر از بستگان؛ این پیرمرد را در خواب دید که با خوشحالی گفته بود: من امروز آزاد شدم... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱_راوی این ماجرا از بستگان نویسنده هستند و خیلی به بیان این ماجرا ها علاقه ندارند. تابستان ۱۳۹۹ این اتفاق برایش رخ داد و این تجربه ثبت شد. بنده از نزدیک در جریان تماس های ایشان با فرزندان آن مرحوم بودم. اما ادای حقوق مردم امر بسیار مهمی است. ما شاید در این دنیا بتوانیم با شیوه های مختلف و از سادگی مردم کسب درآمد کنیم؛ اما نمی دانیم که گرفتاری بزرگی برای خود ایجاد کرده ایم. من بیشتر تعجب می کنم از کسانی که بیت المال در اختیار آن هاست و با روش های مختلف در صدد کسب درآمد از سادگی مردم هستند.این ها چگونه می خواهند از میلیون ها صاحب بیت المال حلالیت بگیرند؟ اما شخصی نقل نمود: امام حسین(ع) به من دستور داد که در میان یارانشان بلند بگویم کسی که به مردم بدهکاری دارد؛ حق ندارد در میان لشکریان من باشد. زیرا کسی که مدیون باشد و بمیرد و بعد از او بدهی اش پرداخت نشود؛ به خاطر بدهی وارد آتش خواهد شد 🍃 هـرشــب حــوالی ســاعـت۲۱ •┈┈•••✾•🍃🌹🍃•✾•••┈┈• @cafeketabnooralhaadi