eitaa logo
☕ کافه رمان☕
2هزار دنبال‌کننده
990 عکس
313 ویدیو
0 فایل
کافه رمان کانالی با رمان های متفاوت📚
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * یکشنبه بیست و سوم بهمن است اما نه..امروز چقدر جمعه است! نه بار جا به جا کرده و نه بیل زده بودم، اما تنم و همه جانم کوفته بود، خسته بود، ضربه خرده بود! خسته شدم از اینهمه اضطراب و نگرانی، از اینهمه مقابل ادمها ایستادن، اینهمه تحمل کردن! خسته بودم از اینهمه خودم نبودن.این رایحه و این نقاب دیوانه ام کرده بود. کیفم را دنبال خودم میکشم روي زمین و شال ابی را دور گردن بچه فالفروش میپیچم. من اینطور بودم، وقتی حقیقتی را میشنیدم باید چیزي را از دست میدادم! میخواستم کار را تمام کنم همین امشب. و شال زیبایم را بخشیدم تا ببینم از دست دادن چقدر درد دارد. که تو با چیزي سنجیده نمیشوي از بس که لقمه اي لذیذي اما بزرگتر از دهان احساس من. همه تنم میلرزید و پاهایم روي زمین میکشید... زندانی را که از انفرادي بیرون میکشند تا ببرند پاي چوبه دار..دیده اي؟ من همان اندازه ترسیده ام.. باید روي اعلامیه ام مینوشتند "جوان ناکام" کام را باید از تو میگرفتم که نشد...باور کن ناکامم... زن پیره ناکام. اما میدانی امیرعلی جانم؟ ان دنیا، در همان جهنم خود ساخته، به خدا میگویم براي یک لحظه ام که شده فیلم ارزوهایی که داشتم را پخش کند، ببینم اگر به انها میرسیدم چه شکلی میشد؟ اگر به تو میرسیدم چه؟ مثل مرده ها در میزنم، صداي تار میامد و نواي خوش شجریان! در را باز میکنی، چشمانت لبخند دارد و صورتت تعجب: -علیک سلام خانوم. داشتم ذره ذره از دستت میدادم! تو که نمیفهمی. کنار میروي و میایم داخل : -بالاخره رخ نشون دادي شما.. ...- -بشین یه چایی بیارم بخوري گرم بشی. به اشپزخانه میرود و بلند بلند میگوید: -مامانی میگفت چایی قند پهلو نیست..میگفت چایی فقط غم پهلو! ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃