eitaa logo
☕ کافه رمان☕
2.1هزار دنبال‌کننده
990 عکس
313 ویدیو
0 فایل
کافه رمان کانالی با رمان های متفاوت📚
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * حرصم میداد: -چجوري میتونی درباره احساس یه ادم اینجوي حرف بزنی؟ به مسخره میخندد: -ببین کی داره از این حرفا میزنه...هه...احساس. صدایم را کنترل میکنم: -میشه ازت خواهش کنم؟ نه اصلا التماست میکنم اون رایحه عوضی بدردنخوره کثافتو فراموش کن! اینی که جلوت ایستاده یکی دیگست. مطمین باش خیلی بهتر از قبله. هردو کف دستش را روي کانتر میگذارد و صاف در چشمانم نگاه میکند: -عزیزم میتونی روزي هزار باز پوست بندازي و عوض بشی.. این میتونه هم خوب باشه و هم بد..اما نمیتونی گذشترو عوض کنی. هیچ چیز بدتر از ثبات خاطرات نیست..حالا تو دوره بیافت داد بزن من عوض شدم. بدرد هیچ کس نمیخوره جز خودت... البته گمان نکنم به درد خودتم بخوره. -واقعا بی رحمی -من فقط فهمیدم خواهرم هیچ زبونی حالیش نمیشه.. نه با زبون ترحم، نه جبر، نه خواهش..و نه حتی بی رحمی. هیچی تورو تغییر نمیده. تو فقط بلدي تجربه کنی رایحه. کاش فقط به همین جا ختم میشد اما میري تو دل اشتباهات وقتی ام میاي بیرون خانواده و ادماي اطرافت میشن بنده هاي سراپا تقصیر! رایحه اما همچنان پاك و معصوم و مورد ظلم واقع شده. داد میزنم: -بس کن و اوهم که توقع اینطور فریادش را نداشتم: -بس نمیکنم.. داري زندگیتو به گا میدي. بدبخت من نگران تو و گه کاریات نیستم نگران اون ایندم که داري امروزو انقدر ارزون خرجش میکنی. -تو فقط بلدي نگران بشی نیشخند میزند و صدایش میرود بالاتر: -تو چی بلدي؟ اعتیاد به ادما...حالت از خودت و این زندگی که درست کردي بهم نمیخوره؟ -خیلی بی انصافی. دیگه میخوام بی انصاف باشم وقتی میبینم هیچ رقمه هیچی تو اون کلت نمیره... بذار یه چیزي رو رك و راست بهت بگم..حسی که تو به امیرعلی داري عشق نیست. فقط اون برات غیر قابل دسترس ترین ادم در حال حاضر. -هست..که تو بنده غریزتی را اینطور نیست یحه. نمیخواستم این حرفارو بزنم اما مجبورم میکنی. تمام وجودتو شهوت گرفته... نمیتونی بدون بعد جسمانی امیرو بخواي جیغ میکشم: -خفه شو رامین.. احساسات پاك منو با این استدلالهاي احمقانت به گند نکش -پاك؟ اگر پاك بود که پاي ماهانو قطع میکردي از زندگیت و امیرو ول میکردي.. چون بدبختش میکنی. پشت دستم را چندین بار به کف دست دیگرم میکوبم: -تو عاشق کسی باشی ازش دوري میکنی؟ تلاش نمیکنی که داشته باشیش؟ داد میزد، همش داد میزد: -تلاش براي ادمی که پر از اشتباه نباشه. نه، تویی که هرجارو بخیه بزنی چرك و کثافت از جاي دیگش میزنه بیرون. -اره من کثافتم .حالا میخواي چیکار کنم؟ نیشخند میزند: -هیچی برو بیشتر از این گه کاري کن. .من تورومیشناسم، امیر برات جذابه چون مثل همه مردا اویزونت نشده. جذابه چون سهل الوصول نیست. فقط کافیه دوبار باهاش بخوابی میبینی چطور سرد میشی.. -ثابت کن نیست حرفات مزخرفه.. سرتاسر مزخرفه... داد میکشم و پا میکوبم: -چجوري ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * ولش کن..ازش بگذر. -به کی خودمو ثابت کنم؟ به تو؟ -نه به خودت! -من از خودم ناامیدم که اینطور زدم به دل بدبختی...نمیتونم ولش کنم. نمیتونم پشت پا بزنم به همه چیز...هیچ چیزي تو این زندگی نداشتم، هیچ علاقه و امیدي نبود تا سر و کله امیرعلی پیدا شد...چطور میتونی بگی ولش کنم تو این تاریکی. -اخه تو چرا حالیت نیست؟ امیر از هیچی خبر نداره..امروز نفهمه فردا میفهمه..پس فردا میفهمه! بعد ولت میکنه..نه اصلا دورت میندازه.رایحه بین ول کردن و ترك کردن و دور انداختن زمین تا اسمون فرقه..تو تحملشو داري؟ نداري..من میگم نداري. یا همین الان بهش همه چیزو بگو و خودتو خلاص کن، یا همینجوري ترکش کن،حداقل تصویر بدي از تو تو ذهنش نیست. -اینجا نشستی و از چیزي حرف میزنی که نمیتونی درکش کنی. این خیلی راحته. اما فقط یک لحظه خودتو بذار جاي من! روي زمین مینشینم و به راحتی تکیه میدهم: -عمري منتظر یه روز خوب بودم! حالا که اومده همه دنیا وایساده جلوش. -همه دنیا؟ چشماتو وا کن توروقران. گندکاریات جلوتو گرفته نه هیچ چیز دیگه. -حالا که هیچ کاري نمیتونم بکنم.. روبه رویم مینشیند دستش را روي زانویم میگذارد: -ادمیزاد به ذات منتظره، هی منتظره یه چیزي بشه.یه اتفاقی بیافته، هیچکی ام تو دنیا نباشه باز منتظره.. -شایدم فقط من اینجوریم. -نه، منم هرروز منتظرم اون بیماري که تو اولین تجربم به خاطر سهل انگاري از دست دادم برگرده...اما نمیشه! جون هزارتا ادمو نجات دادم اما هنوز مرگ اون پسر از خاطرم نمیره.همه ادما بدبختیاي مخصوص به خودشونو دارن. ولی تو فکر میکنی از همه زجر کشیده تري..،ببین رایحه، من از خدامه باهم باشید، چرا باید بخوام مرد خوبی مثل امیر رو از دست بدي، اما اون چیزي که تورو ضعیف کرده اینه که ادمارو خیلی خوب نمیشناسی! یعنی نمیخواي بشناسی..حتی نمیخواي تصور کنی امیر چه واکنشی ممکن نشون بده! اما من میدونم، به بدترین نحو پست میزنه، تازه اگر خیلی عاشقتم باشه ترکت میکنه فقط یجوري که دردش کمتر باشه همین. چند لحظه نگاهش میکنم و لب میزنم: -از کجا میخواد بفهمه؟ من شناسنامم المثنی ست... با دستش یکدور صورتش را میمالد: -رایحه بچه اي؟ -اگرم یجور دیگه بفهمه..دیگه من زنشم نمیتونه باهام کاري بکنه.. ناباورانه نگاهم میکند: -رایحه... چشم میبندم: -بله..بله..بله رامین! اونجوري نگام نکن. تقصیر من نیست ! انگشت اشاره اش را روبه رویم تکان میدهد: -این پنبرو از تو گوشت دربیار که بذارم با امیر...هر اتفاقی بخواد بیافته من اولین نفریم که حقیقتو بهش میگم. -تو اینکارو نمیکنی رامین. -میکنم.خوبم میکنم، نمیذارم اون بیچاررو بدبخت کنی. -تو برادر منی یا اون. -متاسفانه برادر تو، اما نمیذارم یه ادم خوب به خاطر نفس و غریزه تو شکست عاطفی بخوره. -اونم دوستم داره. -اینجوریتو دوست داره، نه وقتی بفهمه یه زنی که یه بار ازدواج کرده و معلوم نیست با چند نفر خوابیده. -بس کن! -اونی که باید بس کنه تویی رایحه! ترمز خودتو بکش وگرنه... وگرنه چی؟ -وگرنه من این کارو میکنم ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * صدایش ارام میشود و نگاهش تهدیدگر: -امیرعلی یه پسره...یه پسر بی تجربس! روحش و جسمس باکره و تمیزه! نمیذارم تو اولین تجربه، اونم از نوع تلخش باشی. -هه...این مسخره بازیا براي همونجایی که هفت سال زندگی میکرديِ! -نه اتفاقا براي همینجاست، تو و کارات براي اون طرفین. رایحه اینو تو اون مغز پوچت فرو کن، تو این سرزمین نه فقط امیر هیچ کسی با کاراي تو کنار نمیاد، حالا هرچقدرم ادعاي بی بند و باري داشته باشه اخرشم کنار نمیاد! ولی اگر بري جاي دیگه زندگی کنی مطمین باش تورو میپذیرن با گذشتتم کنار میان.پس اینجا بیخودي دنبال یه زندگی عادي نباش! تو خودت فرصت داشتنشو از خودت گرفتی. -الان مثلا داري میگی پشت پا بزنم به همه چی برم اونور؟ چند لحظه نگاهش میکنم..لبم را میجوم و بغضی که ه￾پشت پا به چی؟ اخه به چی؟ کسی این حرفو میزنه که دارایی داشته باشه..تو چی داري اینجا؟ ي قورتش میدهم: -هیچی...هیچی ندارم. دلم دیگه ندارم.رمز گوشیمو عوض کردم ، شش بار اشتباه قبلیو باز زدم..بعد از من انتظار داري بهش فکر نکنم، چیزایی که باهاش ساختمو مرور نکنم... کلافه و عصبی موهایش را میکشد، بعد از یک جنگ اعصاب حسابی، حالا فقط یک کنج خاموش براي خیره ماندن میچسبید.من به تلوزیون خاموش و او به لامپهاي خاموش. -معذرت میخوام یکم تند رفتم! اما حقیقتو گفتم... دستی به ته ریشش میکشد: -امروز یه عمل ناموفق داشتم، یکم ناخوشم. چاقو را فرو کردي عیب نداشت، اما چاقو را هزاربار چرخاندي! این خیلی درد داشت. بی حرف بلند شدم کیفم را برداشتم و بدون تردید در را باز کردم و گورم را از خانه رامین گم کردم. کنار خیابان روي جدول هاي سیاه و سفید مینشینم... ادمها کجا میرفتند با اینهمه عجله؟ انوقت منی که دوستت دارم مورد علاقه ام را شنیده بودم و در خودم میرقصیدم، ناگهان با فریاد برادرم شکستم و هیچ عجله اي براي هیچ جا نداشتم. ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * یکشنبه بیست و سوم بهمن است اما نه..امروز چقدر جمعه است! نه بار جا به جا کرده و نه بیل زده بودم، اما تنم و همه جانم کوفته بود، خسته بود، ضربه خرده بود! خسته شدم از اینهمه اضطراب و نگرانی، از اینهمه مقابل ادمها ایستادن، اینهمه تحمل کردن! خسته بودم از اینهمه خودم نبودن.این رایحه و این نقاب دیوانه ام کرده بود. کیفم را دنبال خودم میکشم روي زمین و شال ابی را دور گردن بچه فالفروش میپیچم. من اینطور بودم، وقتی حقیقتی را میشنیدم باید چیزي را از دست میدادم! میخواستم کار را تمام کنم همین امشب. و شال زیبایم را بخشیدم تا ببینم از دست دادن چقدر درد دارد. که تو با چیزي سنجیده نمیشوي از بس که لقمه اي لذیذي اما بزرگتر از دهان احساس من. همه تنم میلرزید و پاهایم روي زمین میکشید... زندانی را که از انفرادي بیرون میکشند تا ببرند پاي چوبه دار..دیده اي؟ من همان اندازه ترسیده ام.. باید روي اعلامیه ام مینوشتند "جوان ناکام" کام را باید از تو میگرفتم که نشد...باور کن ناکامم... زن پیره ناکام. اما میدانی امیرعلی جانم؟ ان دنیا، در همان جهنم خود ساخته، به خدا میگویم براي یک لحظه ام که شده فیلم ارزوهایی که داشتم را پخش کند، ببینم اگر به انها میرسیدم چه شکلی میشد؟ اگر به تو میرسیدم چه؟ مثل مرده ها در میزنم، صداي تار میامد و نواي خوش شجریان! در را باز میکنی، چشمانت لبخند دارد و صورتت تعجب: -علیک سلام خانوم. داشتم ذره ذره از دستت میدادم! تو که نمیفهمی. کنار میروي و میایم داخل : -بالاخره رخ نشون دادي شما.. ...- -بشین یه چایی بیارم بخوري گرم بشی. به اشپزخانه میرود و بلند بلند میگوید: -مامانی میگفت چایی قند پهلو نیست..میگفت چایی فقط غم پهلو! ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * براي خودش حرف میزد و من به ماهی و قلاب و ماهیگیر فکر میکردم...مثل یک مشت ابی در دستم ، قطره قطره داري میریزي. -کجا بودي؟ صورتت قرمزه. روبه رویم مینشینی..نگاهم میکنی و نگاهم میکنی و نگاهم میکنی...مثل مرده ها لب میزنم: -چرا اینجوري نگام میکنی؟ -سیر نمیشوم ز تو اي مه جان فزاي من. نباید اینکارها را میکرد، همین حرفها داشت ریشه ام را میسوزاند. -چت شده؟ اب دهانم را قورت میدهم و عین بچه گربه مینالم: -خستم. -خسته نباشی خانوم. وقتی میگویم خسته ام در حقیقت خسته نیستم، بغل میخواهم. کمی، یک بند انگشت، براي دلخوشی. -رایحه... -باید حرف بزنیم. میخندي: -میخواستم همینو بگم. باید ابی به صورت یخ زده ام میزدم، یعنی چه میکرد؟ میکوبید به صورتم؟ داد میکشید؟ کتک میزد؟ کاش این کارها را میکرد اما ترکم، نه! به سمت اشپزخانه میروم با اب داغ صورتم را میشویم و همانطور تکیه داده به سینک میایستم. لعنت به و تو عطرت که همه چیز را لو میدهد حتی همین فاصله چند میلی متري ات درست پشت سرم. جان دلم بعد از امشب اگر نگاهم نکنی یخ میزنم..اگر بی محلی کنی. زمزمه میکنم: -ادما مثل چایی ان، طاقت بی محلی و فراموشی رو ندارن، یه لحظه بی محلشون کنی سرد میشن. نفس خنده ایت بود که ریخت زیر گوشم: فقط یک هفته فرصت میخواستم تا فکر کنم.همین! اشتباه برداشت کرده بود، گذشته نه! من منظورم به بعد این لحظات است. باید قبلش هرچه در دلم بود را بیرون میریختم چون معلوم نبود حق دفاعی به من بدهد یانه. برمیگردم و نگاهش که چقدر تمنا داشت: -اگر تا امروز معشوقی، محبوبی، عزیزي تو بغلت با نوازش تو به خواب نرفته و تنفس آرومش رو تماشا نکردي؛ تلف شدي، هدر رفتی. کاش انقدر لبخند نمیزد: -به این جاهاشم میرسم. اروم اروم. کاش نمیرسیدي، بی من به این لحظات نمیرسیدي! من باید بمیرم و اینها را نبینم. -امیر.. نگاهم میکنی و نفست را محکم فوت : -اینجوري نمیشه رایحه! باید تکلیفمان را همین امشب روشن میکردم￾منم فکر میکنم اینجوري نمیشه. -چرا انقدر ناراحتی؟ -دارم میترکم. -باهام حرف برن..خودتو خالی کن! لبخند بی رمقی میزنم: -این چیزا منو ازاد نمیکنه. -درمورد خودم با کسی حرف بزنم چی تورو ازاد میکنه؟ چی برات رهایی بخشِ؟ که منو نشناسه این رهایی بخشِ. -حرف بزن! قول میدم امشب نشناسمت. ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * چیزي نمیگویم و به تسبیحت خیره میشوم، خودم ان شب درش اوردم اما نگرفتم...و تو که میخواستی هرجوري شده امشب چیزي از زیر زبانم بیرون بکشی: -تاحالا شده یکروز از خواب بیدارشی و متوجه بشی هیچ چیز تو زندگیت اونجوري که میخواستی پیش نرفته؟ -نه -حتی یکبار؟ -حتی یکبار، من از همون اول میدونستم زندگی سراسرش مزخرفه.. میخندي: -خداي من.. -خدا؟ خدا که کاري به این کارا نداره. فقط نشسته ان بالا ادمها را خوشبخت میکند و تنها رایحه را بدبختتر از هرروز. -اما براي من پیش اومده...اومدم در خونت و تو گفتی "جمعهاي دو نفره". خوب یادم هست. من اومدم خونه و تا صبح به یه جمع دو نفره فکر کردم! گناه کردم، اصلا کار درستی نیست اما دست خودم نبود..نزدیکاي صبح خوابم برد و وقتی بیدارشدم حس کردم هیچ چیزي اونجوري که میخوام پیش نرفته! فقط به اون صبح منتهی نشد! دیگه هیچ چیز برنامه ریزي شده جلو نرفت. باید گوشم را میگرفتم اما نمیشد...تسبیح را از دور دستت درمیاورم و میگیرم جلو صورتت: -چیکارش کنم؟ بغضم را قورت میدهم: -بنداز گردنم. باید چیزي از اورا به خودم وصل میکردم براي همیشه! -من دلمو بهت دادم اون مهمتر نیست؟ -دلتو هرلحظه بخواي میتونی پس بگیري! اصلا اگر پسش بگیري نمیتونم بفهمم، اما اینو نه..نمیتونی ازم بگیریش. تسبیح را به ارامی دور گردنم میاندازي و لحظه اخر زمزمه ات را که خوب میشنوم: -قربونت برم.. قربان صدقه بلد بودي...چه خوب هم بلد بودي. چند لحظه جدي نگاهم میکنی و تا میایم دهان باز کنم تو زودتر میگویی: -رایحه بی حرف پیش..فردا میریم دیدن پدرت! بی رمق زمزمه میکنم: -از اون گذشته بدردنخور من چی میخواي تو اخه؟ -از گذشتت چیزي نمیخوام. من فقط تورو میخوام. عزیزم باور کن مرا نمیخواهی...درخت خشکم و تو کبوتر مهاجر..توام که خستگیت در رفت میپري از من. -نمیتونم فردا میخوام برم سر خاك مادرم با رامین. -چه بهتر! با یه تیر دو نشون میزنیم هم مادرت هم پدرت از هردوشون اجازه میگیریم. -اجازه؟ -رایحه.. ...- -عزیزم... اه خدایا با حرف زدنش داشت شعر میسرود. صاف در چشمانم نگاه کردي و هدف گرفتی و در اخرماشه را چکاندي: -با من ازدواج کن! نفسم، نفس به درد نخورم نمیامد و نمیرفت، همانجا خشک شده بود! این منِ خسته کاش به پایان برسد. همین امشب هم به پایان برسد. حالا که همه چیز را مهیا کرده بودم، حالا که دلم را زخمی کردم چرا اینکار را کرد؟ -رایحه نمیگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم.میتونم زندگی کنم... ...- -فقط نمیخوام. ولی من میخواستم اما نمیتوانستم. ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * رایحه دارم با سر میرم تو جاده خاکی، اما دارم میرم! چون نمیخوام دیگه هدر برم به قول تو! ...- -نه￾رایحه بریم دیدن پدرت. -منو میخواي یانه؟ ...- اخم میکند: -رایحه این سکوت یعنی چی؟ به پاهایمان خیره میشوم، نمیفهمید این درد اندازه درددانی من نبود؟ -نکنه اصلا...رایحه اصلا بهم علاقه اي داري؟ دیوانه احمق. لباسم را با خشم میکشد سمت خودش: -جوابمو بده. ...- -منو نگاه کن رایحه. نگاهش میکنم و ارام لب میزند: -منو دوست داري؟ ..- -اگر بین من و یکی دیگه تردید داري..منو انتخاب نکن. با چشمان پر اب نگاهت میکنم و تو که بی صدا لب میزنی: -من که میدونم داري. چشم میبندم و قطره سرکش بالاخره میچکد: -دارم...من... -هیس هیچی نگو بیا بغلم. باتلاق چطور همه چیز را میبلعد، همانطور مرا کشیدي در خودت. کار درست را او میکرد جواب دوستت دارم همین بود" هیس هیچی نگو بیا بغلم" ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * من که با تمام توان گریه کردم، براي خودم، براي توي بیچاره، براي دلم و براي اعترافاتی که امشب داشتم و همه اش در گلویم ته نشین شد. سرم را میبوسی و زمزمه میکنی: -با من ازدواج کن. سرم را بلند میکنم: -این یه دستوره؟ -نه یه خواهش. -شاید با من تا گردن توي کثافت فرو بري و شاید خوشبخت بشی. روزاي بد میان، مثل روزاي خوب! هیچ کدوم نمیمونن...نمیدونم چرا من فیلسوف نیستم. منتظر نگاهم میکنی و من که بخیه ام باز شده بود: -اما اینو میدونم این میون، یکی هست که باید بیشتر از همه بهش اهمیت بدي، بیشتر از همه ببخشیش، بیشتر از همه بهش فرصت دوباره بدي، بیشتر از همه درکش کنی..اون منم. -تو کاري نمیکنی که فرصت دوباره بخواي. -من سراپا اشتباهم، من اصلا اشتباه به این دنیا اومدم. -از این چرندیات تحویل من نده. -هیچ کسی راضی نیست. -من از مامانی اجازه گرفتم و سکوت علامت رضاست. المیرام عاشق تویه. -منو براي تو مناسب نمیبینه. -مگه مادرم براي پدرم مناسب بود؟ -اگر اینطوره چرا ماهان و المیرا براي هم نبودن؟ -این بحث خیلی وقت که منقضی شده عزیزم. الان المیرا ازدواج کرده بچه دار شده و خوشبخته. -امیرعلی! منتظر نگاهم میکنی و زبان بی صاحب شده ام نمیچرخید...نمیچرخید. به سمت در میروم و تو که قبل از باز کردن در دستت را رویش میگذاري و درست کنار گوشم میگویی: تو همین هفته کارو تموم میکنیم و خونت دیگه اینجاست عشق من امده بودم تکلیف را روشن کنم، امیر علی بود که با یک فوت، خاموشم کرد. قانون سی و پنجم: اسم هر حسی را عشق "بگذارید". دنیا بدون دیوانگی جاي زندگی نیست. ادمها نمیتوانستند مرا به کاري مجبور کنند، اما او کرد! مرا از دست دادن چیزي میترساند که نداشتمش. من تورا نداشتم و تو هی تهدیدم میکردي که خودت را ازم خواهی گرفت. روسري مشکی ام را گره میزنم و براي اخرین بار در اینه نگاه میکنم... پرده اشپزخانه را کنار میزنم..با رامین مشغول صحبت بودند و من که تمام تنم تردید بود. رامین بدون اینکه نگاهم کند به سمت ماشینش میرود و امیر که لبخند میزد، میخواست ارامم کند مثلا؟ -استرس داري؟ فقط نگاهش میکنم و او که کیفم را میکشد سمت خودش: -نترسیا...من پشتتم! من دقیقا میترسیدم تو دیگر نخواهی پشتم باشی و گرنه هیچ چیز در این دنیا مرا نمیترساند. هوا بارانی بود و شاید برفی! قبل از اینکه سوار شویم زمزمه کردي: -رامین هرچی گفت جوابشو نده و نشستیم. کاش تا اخر دنیا این چراغ همینطور قرمز میماند. برمیگردي نگاهم میکنی لبخند میزنی و پلکت را روي هم میفشاري. کلی التماس در نگاهم میریزم که برگردیم. مادر را هم دیگر نمیخواستم فقط میخواستم برگردم. به صندلی جلو میچسبم و دهانم را رویش میگذارم: -امیرعلی. برمیگردي و نگاهم میکنی و لب میزنی: -چرا گریه میکنی اخه؟ ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * برگردیم. -رامین جان یه دقیقه نگهدار. -چی شده؟ و رامین با ان نگاه سرزنش گرش...درسمتم را باز میکنی و پیاده میشوم. به ماشین تکیه میدهم، تمام تنم ضعف بود خم میشوم و اب که تا مغزم بالا امده بود... -رایحه..رایحه جان منو نگاه کن! ببین منو، یک دقیقه! دولا میشود و از پایین مجبورم میکند نگاهش کنم: -هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته به خدا! منو ببین اخه یه دقیقه... نفس عمیقی میکشم و سرم را به ماشین تکیه میدهم: -تو از کجا میدونی؟ اتفاق تو این صاحب مرده میافته نه جلو چشماي تو! و محکم به دلم میکوبم و تو که دستم را میکشی: -نکن دیوونه..نکن! -اجازه میخواي؟ رامین هست...اجازه چی میخواي اخه تو لعنتی؟ -فقط میخوام باباتو ببینی..رایحه به من اعتماد کن، بخدا بعد از امروز همه چی برات بهتر میشه. صداي رامین بود: -چیکار میکنید؟ امیر علی که بزور سوارم میکند: -هیچی، هیچی بریم! تنم داغ و همه وجودم گر گرفته بود! چطور میدیدمش؟ خانه از سر کوچه شروع میشد تا انتها، خیابان را هم پشت قباله خودش کرده بود مثل زندگی من. حتی رامین! رامین جلوتر از ما به سمت خانه میرود و من که پاهایم یارا نداشت...نگاهت میکنم ببینم جبروت و جلال این خانه کوفتی تورا هم گرفته؟ اما فقط مرا نگاه میکنی با ان چشمان مهربانت...بمیرم براي تو که مرا دوست داري، منی که لیاقت این نگاه زیبا را ندارم. -اوووف اینجا زندگی میکردي؟ ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * و لبخند میزنی: -اخه ادم عاقل از این قصر فرار میکنه؟ میخواست بخندانم، واقعا فکر میکرد میتوانم؟ -من از خودم فرار کردم. زیر گوشم میگویی: -ومن یتَوکَّل علَى اللَّهِ فَهو حسبه. قلبم در جا میریزد به کجا نمیدانم. رامین کتش را دراورده و کنار شومینه ایستاده...در بلند ورودي که باز شد سیلی از گذشته تنم را و همه فکرم را خیس کرد...من از همه جاي این خانه خاطره بد دارم فقط تاب چوبی زپرتی ام ته باغ که گمان نکنم هنوز سرجایش باشد... امیر میگوید: -رامین ما میتونیم اتاق رایحرو ببینیم تا پدرت بیاد؟ رامین چند لحظه نگاهم میکند، طاقت اینهمه سرزنش چشمانش را نداشتم و زمزمه ارامش: -اره حتما. پا روي پله اول که میگذارم صدایی میاید: -رایحه خانوم، قربونت برم برگشتی؟ نفسم را ناامیدانه فوت میکنم و برمیگردم عقب..چقدر مقابل کتکهاي بابا ایستاد، نصف ضربه هایم سهم او شد. نگاهش میکنم، موهایش یکدست دیگر سفید شده بود، میاید سمتم و محکم بغلم میکند: -خدا لعنتشون کنه اینطور تورو اواره کردن. بهش میگفتیم صنم بانو از جوانی در این عمارت لعنتی زندگی میکرد، بچه دار نمیشد و به همین خاطر شوهرش یک روز صبح همه چیزش را جمع کرد و رفت! ادمیزاد همین است دنبال ثمره است از یک رابطه! حالا نمیداند ما همه یک مشت میوه کرم خورده ایم. -اواره؟ رایحه خونه ما اواره بودي؟ امیر بود و لبخند داشت و نمیخواست دست از این همه ایستادگی بکشد؟ صنم بانو اشکش را پاك میکند و لبخند میزند ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * رامین از شما گفته...اقایین! رایحه من از بس خوبه گیر ادماي خوب میافته امیر نگاهم میکند: -معلومه که خوبه! صنم بانو گونه ام را میبوسد و هلم میدهد: -برین..برین الان بابات میاد! هنوز ازش میترسید؟ انتهاي راهرو، کوچکترین اتاق مال من بود! درش را باز میکنم...قلبم فشرده میشود. شده بود انباري..خبري از تخت و کمد و پوسترهاي روي دیوار و ..هیچی، هیچی نبود! به سرعت در را میبندم و بغضم که دیگر در اختیارم نبود...مگر جایی را تنگ کرده بود در این خانه در اندشت.هیچ نشانی در این خانه از من نبود.. -حتما دیدن وسایلت ناراحتشون میکرد! پوزخند میزنم: -اره دیدن خودمم ناراحتیشون میکرد! ....- -یه طوري فراموش شدم ،که انگار اصلا از اول نبودم! -بیا بریم! من اشتباه کردم، فکر میکردم شاید حالت بهتر بشه. روبه رویش میایستم و خشم در صدایم میریزد: -چرا فکر میکنی هرچی بیشتر برم تو دل گذشته حالم بهتر میشه؟ الان بهم میخوره چجوري باشم؟ هان؟ حالت تهوع دارم، دلم میخواد عق بزنم! تا چند روز حالم بهتر از این نمیشه...اینا میارزه به یه اجازه مسخره و کوفتی؟ به اینکه تو اراده کردي ببینیش و منو بزور بیاري تو این خونه؟ -هییش..اروم باش! رایحه جان... دستش را با خشم پس میزنم و به دیوار تکیه میدهم: -ولم کن..ولم کن لعنتی...خسته شدم دیگه. نمیتونم اروم باشم! فک کردي الان اومدم اینجا همه چیز گل و بلبل میشه؟ من دخترشم، من میشناسمش...الان با اون چشماي مغرور لعنتیش میاد از بالا نگاهم میکنی و...ببین امیر تحقیرم میکنه! بهت قول میدم. ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * مچ هر دو دستم را میگیرد: -نمیذارم، نمیذارم اینکارو بکنه، اجازه نمیدم! -اون منتظر اجازه تو نیست. چند لحظه نگاهم میکند: -حالا میبینیم! پایین میرویم رامین نشسته بود و صنم بانو که برایش چاي میاورد..روبه روي رامین مینشینم و امیر درست کنارم. صداي در میامد و صنم بانو که حرفش را قطع میکند و برمیگردد...دستم دنبال جاي امنی بود...کجا بهتر از دستان امیر! دستم را گرفت روي پایش گذاشت و هی زیر گوشم زمزمه میکرد: -چرا اخه باید بترسی؟ مثلا فکر میکنی با حضور من و رامین میتونه بهت اسیب برسونه؟ من اینجام عزیزم! من از اسیب جسمانی نمیترسیدم...همه تنم در هول و ولا بود اگر اسمی از صابر میاورد، یا منیر یا...کاش تکلمش را از دست میداد. صداي عصا میامد کنار صداي دوپا...موهایش جوگندمی و صورتش پیرتر اما نگاهش..اما نگاهش..قدش همچنان ایستاده و پیراهن ابی و شلوار سرمه ایش تمیز و اتو کشیده...امیر و رامین برایش بلند میشوند و من که فقط میتوانستم به چشمانش نگاه کنم. چسبیده به مبل و او که چشمانش پر از غرور بود و شاید پوزخند... روبه روي امیر میایستد و سرتا پایش را بالا پایین میکند امیر سلام میدهد و او که همچنان نگاهش میکرد... -پس گل و شیرینیت کو؟ قلبم مثل گنجشک میتپید، مرا تحقیر میکرد هم نباید با امیر بد حرف میزد...طاقتش را نداشتم. -من براي خواستگاري نیومدم..مگه این شکلی خواستگاري میرن؟ و سوالی به من و رامین نگاه میکند و باز به او: -رایحه ارزشش بیشتر از این حرفاست...با خواهرم خدمتتون میرسیم، مثل همه خواستگاریاي دیگه... ابرویش را میدهد بالا، نگاهم میکند: -مگه رایحه مثل همس که خواستگاریشم مثل همه باشه! ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃