☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_ششم*
مچ هر دو دستم را میگیرد:
-نمیذارم، نمیذارم اینکارو بکنه، اجازه نمیدم!
-اون منتظر اجازه تو نیست.
چند لحظه نگاهم میکند:
-حالا میبینیم!
پایین میرویم رامین نشسته بود و صنم بانو که برایش چاي میاورد..روبه روي رامین مینشینم و امیر
درست کنارم. صداي در میامد و صنم بانو که حرفش را قطع میکند و برمیگردد...دستم دنبال جاي
امنی بود...کجا بهتر از دستان امیر! دستم را گرفت روي پایش گذاشت و هی زیر گوشم زمزمه میکرد:
-چرا اخه باید بترسی؟ مثلا فکر میکنی با حضور من و رامین میتونه بهت اسیب برسونه؟
من اینجام عزیزم!
من از اسیب جسمانی نمیترسیدم...همه تنم در هول و ولا بود اگر اسمی از صابر میاورد، یا منیر
یا...کاش تکلمش را از دست میداد.
صداي عصا میامد کنار صداي دوپا...موهایش جوگندمی و صورتش پیرتر اما نگاهش..اما نگاهش..قدش
همچنان ایستاده و پیراهن ابی و شلوار سرمه ایش تمیز و اتو کشیده...امیر و رامین برایش بلند
میشوند و من که فقط میتوانستم به چشمانش نگاه کنم. چسبیده به مبل و او که چشمانش پر از
غرور بود و شاید پوزخند...
روبه روي امیر میایستد و سرتا پایش را بالا پایین میکند امیر سلام میدهد و او که همچنان نگاهش
میکرد...
-پس گل و شیرینیت کو؟
قلبم مثل گنجشک میتپید، مرا تحقیر میکرد هم نباید با امیر بد حرف میزد...طاقتش را نداشتم.
-من براي خواستگاري نیومدم..مگه این شکلی خواستگاري میرن؟
و سوالی به من و رامین نگاه میکند و باز به او:
-رایحه ارزشش بیشتر از این حرفاست...با خواهرم خدمتتون میرسیم، مثل همه خواستگاریاي دیگه...
ابرویش را میدهد بالا، نگاهم میکند:
-مگه رایحه مثل همس که خواستگاریشم مثل همه باشه!
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃