eitaa logo
☕ کافه رمان☕
2هزار دنبال‌کننده
990 عکس
313 ویدیو
0 فایل
کافه رمان کانالی با رمان های متفاوت📚
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت * مچ هر دو دستم را میگیرد: -نمیذارم، نمیذارم اینکارو بکنه، اجازه نمیدم! -اون منتظر اجازه تو نیست. چند لحظه نگاهم میکند: -حالا میبینیم! پایین میرویم رامین نشسته بود و صنم بانو که برایش چاي میاورد..روبه روي رامین مینشینم و امیر درست کنارم. صداي در میامد و صنم بانو که حرفش را قطع میکند و برمیگردد...دستم دنبال جاي امنی بود...کجا بهتر از دستان امیر! دستم را گرفت روي پایش گذاشت و هی زیر گوشم زمزمه میکرد: -چرا اخه باید بترسی؟ مثلا فکر میکنی با حضور من و رامین میتونه بهت اسیب برسونه؟ من اینجام عزیزم! من از اسیب جسمانی نمیترسیدم...همه تنم در هول و ولا بود اگر اسمی از صابر میاورد، یا منیر یا...کاش تکلمش را از دست میداد. صداي عصا میامد کنار صداي دوپا...موهایش جوگندمی و صورتش پیرتر اما نگاهش..اما نگاهش..قدش همچنان ایستاده و پیراهن ابی و شلوار سرمه ایش تمیز و اتو کشیده...امیر و رامین برایش بلند میشوند و من که فقط میتوانستم به چشمانش نگاه کنم. چسبیده به مبل و او که چشمانش پر از غرور بود و شاید پوزخند... روبه روي امیر میایستد و سرتا پایش را بالا پایین میکند امیر سلام میدهد و او که همچنان نگاهش میکرد... -پس گل و شیرینیت کو؟ قلبم مثل گنجشک میتپید، مرا تحقیر میکرد هم نباید با امیر بد حرف میزد...طاقتش را نداشتم. -من براي خواستگاري نیومدم..مگه این شکلی خواستگاري میرن؟ و سوالی به من و رامین نگاه میکند و باز به او: -رایحه ارزشش بیشتر از این حرفاست...با خواهرم خدمتتون میرسیم، مثل همه خواستگاریاي دیگه... ابرویش را میدهد بالا، نگاهم میکند: -مگه رایحه مثل همس که خواستگاریشم مثل همه باشه! ادامه پارت بعدی.. 𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯ ☕ @caferooman 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃