☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_سوم *
برگردیم.
-رامین جان یه دقیقه نگهدار.
-چی شده؟
و رامین با ان نگاه سرزنش گرش...درسمتم را باز میکنی و پیاده میشوم. به ماشین تکیه میدهم، تمام
تنم ضعف بود خم میشوم و اب که تا مغزم بالا امده بود...
-رایحه..رایحه جان منو نگاه کن! ببین منو، یک دقیقه!
دولا میشود و از پایین مجبورم میکند نگاهش کنم:
-هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته به خدا! منو ببین اخه یه دقیقه...
نفس عمیقی میکشم و سرم را به ماشین تکیه میدهم:
-تو از کجا میدونی؟ اتفاق تو این صاحب مرده میافته نه جلو چشماي تو!
و محکم به دلم میکوبم و تو که دستم را میکشی:
-نکن دیوونه..نکن!
-اجازه میخواي؟ رامین هست...اجازه چی میخواي اخه تو لعنتی؟
-فقط میخوام باباتو ببینی..رایحه به من اعتماد کن، بخدا بعد از امروز همه چی برات بهتر میشه.
صداي رامین بود:
-چیکار میکنید؟
امیر علی که بزور سوارم میکند:
-هیچی، هیچی بریم!
تنم داغ و همه وجودم گر گرفته بود! چطور میدیدمش؟
خانه از سر کوچه شروع میشد تا انتها، خیابان را هم پشت قباله خودش کرده بود مثل زندگی من.
حتی رامین!
رامین جلوتر از ما به سمت خانه میرود و من که پاهایم یارا نداشت...نگاهت میکنم ببینم جبروت و
جلال این خانه کوفتی تورا هم گرفته؟ اما فقط مرا نگاه میکنی با ان چشمان مهربانت...بمیرم براي تو
که مرا دوست داري، منی که لیاقت این نگاه زیبا را ندارم.
-اوووف اینجا زندگی میکردي؟
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_چهارم *
و لبخند میزنی:
-اخه ادم عاقل از این قصر فرار میکنه؟
میخواست بخندانم، واقعا فکر میکرد میتوانم؟
-من از خودم فرار کردم.
زیر گوشم میگویی:
-ومن یتَوکَّل علَى اللَّهِ فَهو حسبه.
قلبم در جا میریزد به کجا نمیدانم. رامین کتش را دراورده و کنار شومینه ایستاده...در بلند ورودي
که باز شد سیلی از گذشته تنم را و همه فکرم را خیس کرد...من از همه جاي این خانه خاطره بد
دارم فقط تاب چوبی زپرتی ام ته باغ که گمان نکنم هنوز سرجایش باشد...
امیر میگوید:
-رامین ما میتونیم اتاق رایحرو ببینیم تا پدرت بیاد؟
رامین چند لحظه نگاهم میکند، طاقت اینهمه سرزنش چشمانش را نداشتم و زمزمه ارامش:
-اره حتما.
پا روي پله اول که میگذارم صدایی میاید:
-رایحه خانوم، قربونت برم برگشتی؟
نفسم را ناامیدانه فوت میکنم و برمیگردم عقب..چقدر مقابل کتکهاي بابا ایستاد، نصف ضربه هایم
سهم او شد. نگاهش میکنم، موهایش یکدست دیگر سفید شده بود، میاید سمتم و محکم بغلم
میکند:
-خدا لعنتشون کنه اینطور تورو اواره کردن.
بهش میگفتیم صنم بانو از جوانی در این عمارت لعنتی زندگی میکرد، بچه دار نمیشد و به همین
خاطر شوهرش یک روز صبح همه چیزش را جمع کرد و رفت! ادمیزاد همین است دنبال ثمره است
از یک رابطه! حالا نمیداند ما همه یک مشت میوه کرم خورده ایم.
-اواره؟ رایحه خونه ما اواره بودي؟
امیر بود و لبخند داشت و نمیخواست دست از این همه ایستادگی بکشد؟
صنم بانو اشکش را پاك میکند و لبخند میزند
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_پنجم *
رامین از شما گفته...اقایین! رایحه من از بس خوبه گیر ادماي خوب میافته
امیر نگاهم میکند:
-معلومه که خوبه!
صنم بانو گونه ام را میبوسد و هلم میدهد:
-برین..برین الان بابات میاد!
هنوز ازش میترسید؟
انتهاي راهرو، کوچکترین اتاق مال من بود! درش را باز میکنم...قلبم فشرده میشود. شده بود
انباري..خبري از تخت و کمد و پوسترهاي روي دیوار و ..هیچی، هیچی نبود! به سرعت در را میبندم
و بغضم که دیگر در اختیارم نبود...مگر جایی را تنگ کرده بود در این خانه در اندشت.هیچ نشانی در
این خانه از من نبود..
-حتما دیدن وسایلت ناراحتشون میکرد!
پوزخند میزنم:
-اره دیدن خودمم ناراحتیشون میکرد!
....-
-یه طوري فراموش شدم ،که انگار اصلا از اول نبودم!
-بیا بریم! من اشتباه کردم، فکر میکردم شاید حالت بهتر بشه.
روبه رویش میایستم و خشم در صدایم میریزد:
-چرا فکر میکنی هرچی بیشتر برم تو دل گذشته حالم بهتر میشه؟ الان بهم میخوره چجوري باشم؟
هان؟ حالت تهوع دارم، دلم میخواد عق بزنم! تا چند روز حالم بهتر از این نمیشه...اینا میارزه به یه
اجازه مسخره و کوفتی؟ به اینکه تو اراده کردي ببینیش و منو بزور بیاري تو این خونه؟
-هییش..اروم باش! رایحه جان...
دستش را با خشم پس میزنم و به دیوار تکیه میدهم:
-ولم کن..ولم کن لعنتی...خسته شدم دیگه. نمیتونم اروم باشم! فک کردي الان اومدم اینجا همه چیز
گل و بلبل میشه؟ من دخترشم، من میشناسمش...الان با اون چشماي مغرور لعنتیش میاد از بالا
نگاهم میکنی و...ببین امیر تحقیرم میکنه! بهت قول میدم.
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_ششم*
مچ هر دو دستم را میگیرد:
-نمیذارم، نمیذارم اینکارو بکنه، اجازه نمیدم!
-اون منتظر اجازه تو نیست.
چند لحظه نگاهم میکند:
-حالا میبینیم!
پایین میرویم رامین نشسته بود و صنم بانو که برایش چاي میاورد..روبه روي رامین مینشینم و امیر
درست کنارم. صداي در میامد و صنم بانو که حرفش را قطع میکند و برمیگردد...دستم دنبال جاي
امنی بود...کجا بهتر از دستان امیر! دستم را گرفت روي پایش گذاشت و هی زیر گوشم زمزمه میکرد:
-چرا اخه باید بترسی؟ مثلا فکر میکنی با حضور من و رامین میتونه بهت اسیب برسونه؟
من اینجام عزیزم!
من از اسیب جسمانی نمیترسیدم...همه تنم در هول و ولا بود اگر اسمی از صابر میاورد، یا منیر
یا...کاش تکلمش را از دست میداد.
صداي عصا میامد کنار صداي دوپا...موهایش جوگندمی و صورتش پیرتر اما نگاهش..اما نگاهش..قدش
همچنان ایستاده و پیراهن ابی و شلوار سرمه ایش تمیز و اتو کشیده...امیر و رامین برایش بلند
میشوند و من که فقط میتوانستم به چشمانش نگاه کنم. چسبیده به مبل و او که چشمانش پر از
غرور بود و شاید پوزخند...
روبه روي امیر میایستد و سرتا پایش را بالا پایین میکند امیر سلام میدهد و او که همچنان نگاهش
میکرد...
-پس گل و شیرینیت کو؟
قلبم مثل گنجشک میتپید، مرا تحقیر میکرد هم نباید با امیر بد حرف میزد...طاقتش را نداشتم.
-من براي خواستگاري نیومدم..مگه این شکلی خواستگاري میرن؟
و سوالی به من و رامین نگاه میکند و باز به او:
-رایحه ارزشش بیشتر از این حرفاست...با خواهرم خدمتتون میرسیم، مثل همه خواستگاریاي دیگه...
ابرویش را میدهد بالا، نگاهم میکند:
-مگه رایحه مثل همس که خواستگاریشم مثل همه باشه!
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃