☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_پنجم *
رامین از شما گفته...اقایین! رایحه من از بس خوبه گیر ادماي خوب میافته
امیر نگاهم میکند:
-معلومه که خوبه!
صنم بانو گونه ام را میبوسد و هلم میدهد:
-برین..برین الان بابات میاد!
هنوز ازش میترسید؟
انتهاي راهرو، کوچکترین اتاق مال من بود! درش را باز میکنم...قلبم فشرده میشود. شده بود
انباري..خبري از تخت و کمد و پوسترهاي روي دیوار و ..هیچی، هیچی نبود! به سرعت در را میبندم
و بغضم که دیگر در اختیارم نبود...مگر جایی را تنگ کرده بود در این خانه در اندشت.هیچ نشانی در
این خانه از من نبود..
-حتما دیدن وسایلت ناراحتشون میکرد!
پوزخند میزنم:
-اره دیدن خودمم ناراحتیشون میکرد!
....-
-یه طوري فراموش شدم ،که انگار اصلا از اول نبودم!
-بیا بریم! من اشتباه کردم، فکر میکردم شاید حالت بهتر بشه.
روبه رویش میایستم و خشم در صدایم میریزد:
-چرا فکر میکنی هرچی بیشتر برم تو دل گذشته حالم بهتر میشه؟ الان بهم میخوره چجوري باشم؟
هان؟ حالت تهوع دارم، دلم میخواد عق بزنم! تا چند روز حالم بهتر از این نمیشه...اینا میارزه به یه
اجازه مسخره و کوفتی؟ به اینکه تو اراده کردي ببینیش و منو بزور بیاري تو این خونه؟
-هییش..اروم باش! رایحه جان...
دستش را با خشم پس میزنم و به دیوار تکیه میدهم:
-ولم کن..ولم کن لعنتی...خسته شدم دیگه. نمیتونم اروم باشم! فک کردي الان اومدم اینجا همه چیز
گل و بلبل میشه؟ من دخترشم، من میشناسمش...الان با اون چشماي مغرور لعنتیش میاد از بالا
نگاهم میکنی و...ببین امیر تحقیرم میکنه! بهت قول میدم.
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃