☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_سوم*
من که با تمام توان گریه کردم، براي خودم، براي توي بیچاره، براي دلم و براي اعترافاتی که امشب
داشتم و همه اش در گلویم ته نشین شد.
سرم را میبوسی و زمزمه میکنی:
-با من ازدواج کن.
سرم را بلند میکنم:
-این یه دستوره؟
-نه یه خواهش.
-شاید با من تا گردن توي کثافت فرو بري و شاید خوشبخت بشی. روزاي بد میان، مثل روزاي خوب!
هیچ کدوم نمیمونن...نمیدونم چرا من فیلسوف نیستم.
منتظر نگاهم میکنی و من که بخیه ام باز شده بود:
-اما اینو میدونم این میون، یکی هست که باید بیشتر از همه بهش اهمیت بدي، بیشتر از همه
ببخشیش، بیشتر از همه بهش فرصت دوباره بدي، بیشتر از همه درکش کنی..اون منم.
-تو کاري نمیکنی که فرصت دوباره بخواي.
-من سراپا اشتباهم، من اصلا اشتباه به این دنیا اومدم.
-از این چرندیات تحویل من نده.
-هیچ کسی راضی نیست.
-من از مامانی اجازه گرفتم و سکوت علامت رضاست. المیرام عاشق تویه.
-منو براي تو مناسب نمیبینه.
-مگه مادرم براي پدرم مناسب بود؟
-اگر اینطوره چرا ماهان و المیرا براي هم نبودن؟
-این بحث خیلی وقت که منقضی شده عزیزم. الان المیرا ازدواج کرده بچه دار شده و خوشبخته.
-امیرعلی!
منتظر نگاهم میکنی و زبان بی صاحب شده ام نمیچرخید...نمیچرخید.
به سمت در میروم و تو که قبل از باز کردن در دستت را رویش میگذاري و درست کنار گوشم
میگویی:
تو همین هفته کارو تموم میکنیم و خونت دیگه اینجاست عشق من
امده بودم تکلیف را روشن کنم، امیر علی بود که با یک فوت، خاموشم کرد.
قانون سی و پنجم:
اسم هر حسی را عشق "بگذارید". دنیا بدون دیوانگی جاي زندگی نیست.
ادمها نمیتوانستند مرا به کاري مجبور کنند، اما او کرد! مرا از دست دادن چیزي میترساند که
نداشتمش. من تورا نداشتم و تو هی تهدیدم میکردي که خودت را ازم خواهی گرفت.
روسري مشکی ام را گره میزنم و براي اخرین بار در اینه نگاه میکنم...
پرده اشپزخانه را کنار میزنم..با رامین مشغول صحبت بودند و من که تمام تنم تردید بود.
رامین بدون اینکه نگاهم کند به سمت ماشینش میرود و امیر که لبخند میزد، میخواست ارامم کند
مثلا؟
-استرس داري؟
فقط نگاهش میکنم و او که کیفم را میکشد سمت خودش:
-نترسیا...من پشتتم!
من دقیقا میترسیدم تو دیگر نخواهی پشتم باشی و گرنه هیچ چیز در این دنیا مرا نمیترساند.
هوا بارانی بود و شاید برفی! قبل از اینکه سوار شویم زمزمه کردي:
-رامین هرچی گفت جوابشو نده
و نشستیم.
کاش تا اخر دنیا این چراغ همینطور قرمز میماند.
برمیگردي نگاهم میکنی لبخند میزنی و پلکت را روي هم میفشاري. کلی التماس در نگاهم میریزم
که برگردیم. مادر را هم دیگر نمیخواستم فقط میخواستم برگردم.
به صندلی جلو میچسبم و دهانم را رویش میگذارم:
-امیرعلی.
برمیگردي و نگاهم میکنی و لب میزنی:
-چرا گریه میکنی اخه؟
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_سوم *
برگردیم.
-رامین جان یه دقیقه نگهدار.
-چی شده؟
و رامین با ان نگاه سرزنش گرش...درسمتم را باز میکنی و پیاده میشوم. به ماشین تکیه میدهم، تمام
تنم ضعف بود خم میشوم و اب که تا مغزم بالا امده بود...
-رایحه..رایحه جان منو نگاه کن! ببین منو، یک دقیقه!
دولا میشود و از پایین مجبورم میکند نگاهش کنم:
-هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته به خدا! منو ببین اخه یه دقیقه...
نفس عمیقی میکشم و سرم را به ماشین تکیه میدهم:
-تو از کجا میدونی؟ اتفاق تو این صاحب مرده میافته نه جلو چشماي تو!
و محکم به دلم میکوبم و تو که دستم را میکشی:
-نکن دیوونه..نکن!
-اجازه میخواي؟ رامین هست...اجازه چی میخواي اخه تو لعنتی؟
-فقط میخوام باباتو ببینی..رایحه به من اعتماد کن، بخدا بعد از امروز همه چی برات بهتر میشه.
صداي رامین بود:
-چیکار میکنید؟
امیر علی که بزور سوارم میکند:
-هیچی، هیچی بریم!
تنم داغ و همه وجودم گر گرفته بود! چطور میدیدمش؟
خانه از سر کوچه شروع میشد تا انتها، خیابان را هم پشت قباله خودش کرده بود مثل زندگی من.
حتی رامین!
رامین جلوتر از ما به سمت خانه میرود و من که پاهایم یارا نداشت...نگاهت میکنم ببینم جبروت و
جلال این خانه کوفتی تورا هم گرفته؟ اما فقط مرا نگاه میکنی با ان چشمان مهربانت...بمیرم براي تو
که مرا دوست داري، منی که لیاقت این نگاه زیبا را ندارم.
-اوووف اینجا زندگی میکردي؟
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃