☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_وشصت_و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_وشصت_و_هفتم*
ولش کن..ازش بگذر.
-به کی خودمو ثابت کنم؟ به تو؟
-نه به خودت!
-من از خودم ناامیدم که اینطور زدم به دل بدبختی...نمیتونم ولش کنم. نمیتونم پشت پا بزنم به
همه چیز...هیچ چیزي تو این زندگی نداشتم، هیچ علاقه و امیدي نبود تا سر و کله امیرعلی پیدا
شد...چطور میتونی بگی ولش کنم تو این تاریکی.
-اخه تو چرا حالیت نیست؟ امیر از هیچی خبر نداره..امروز نفهمه فردا میفهمه..پس فردا میفهمه! بعد
ولت میکنه..نه اصلا دورت میندازه.رایحه بین ول کردن و ترك کردن و دور انداختن زمین تا اسمون
فرقه..تو تحملشو داري؟ نداري..من میگم نداري. یا همین الان بهش همه چیزو بگو و خودتو خلاص
کن، یا همینجوري ترکش کن،حداقل تصویر بدي از تو تو ذهنش نیست.
-اینجا نشستی و از چیزي حرف میزنی که نمیتونی درکش کنی. این خیلی راحته. اما فقط یک
لحظه خودتو بذار جاي من!
روي زمین مینشینم و به راحتی تکیه میدهم:
-عمري منتظر یه روز خوب بودم! حالا که اومده همه دنیا وایساده جلوش.
-همه دنیا؟ چشماتو وا کن توروقران. گندکاریات جلوتو گرفته نه هیچ چیز دیگه.
-حالا که هیچ کاري نمیتونم بکنم..
روبه رویم مینشیند دستش را روي زانویم میگذارد:
-ادمیزاد به ذات منتظره، هی منتظره یه چیزي بشه.یه اتفاقی بیافته، هیچکی ام تو دنیا نباشه باز
منتظره..
-شایدم فقط من اینجوریم.
-نه، منم هرروز منتظرم اون بیماري که تو اولین تجربم به خاطر سهل انگاري از دست دادم
برگرده...اما نمیشه! جون هزارتا ادمو نجات دادم اما هنوز مرگ اون پسر از خاطرم نمیره.همه ادما
بدبختیاي مخصوص به خودشونو دارن. ولی تو فکر میکنی از همه زجر کشیده تري..،ببین رایحه، من
از خدامه باهم باشید، چرا باید بخوام مرد خوبی مثل امیر رو از دست بدي، اما اون چیزي که تورو
ضعیف کرده اینه که ادمارو خیلی خوب نمیشناسی! یعنی نمیخواي بشناسی..حتی نمیخواي تصور
کنی امیر چه واکنشی ممکن نشون بده! اما من میدونم، به بدترین نحو پست میزنه، تازه اگر خیلی
عاشقتم باشه ترکت میکنه فقط یجوري که دردش کمتر باشه همین.
چند لحظه نگاهش میکنم و لب میزنم:
-از کجا میخواد بفهمه؟ من شناسنامم المثنی ست...
با دستش یکدور صورتش را میمالد:
-رایحه بچه اي؟
-اگرم یجور دیگه بفهمه..دیگه من زنشم نمیتونه باهام کاري بکنه..
ناباورانه نگاهم میکند:
-رایحه...
چشم میبندم:
-بله..بله..بله رامین! اونجوري نگام نکن. تقصیر من نیست !
انگشت اشاره اش را روبه رویم تکان میدهد:
-این پنبرو از تو گوشت دربیار که بذارم با امیر...هر اتفاقی بخواد بیافته من اولین نفریم که حقیقتو
بهش میگم.
-تو اینکارو نمیکنی رامین.
-میکنم.خوبم میکنم، نمیذارم اون بیچاررو بدبخت کنی.
-تو برادر منی یا اون.
-متاسفانه برادر تو، اما نمیذارم یه ادم خوب به خاطر نفس و غریزه تو شکست عاطفی بخوره.
-اونم دوستم داره.
-اینجوریتو دوست داره، نه وقتی بفهمه یه زنی که یه بار ازدواج کرده و معلوم نیست با چند نفر
خوابیده.
-بس کن!
-اونی که باید بس کنه تویی رایحه! ترمز خودتو بکش وگرنه...
وگرنه چی؟
-وگرنه من این کارو میکنم
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃