☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_یکم*
چیزي نمیگویم و به تسبیحت خیره میشوم، خودم ان شب درش اوردم اما نگرفتم...و تو که
میخواستی هرجوري شده امشب چیزي از زیر زبانم بیرون بکشی:
-تاحالا شده یکروز از خواب بیدارشی و متوجه بشی هیچ چیز تو زندگیت اونجوري که میخواستی
پیش نرفته؟
-نه
-حتی یکبار؟
-حتی یکبار، من از همون اول میدونستم زندگی سراسرش مزخرفه..
میخندي:
-خداي من..
-خدا؟ خدا که کاري به این کارا نداره.
فقط نشسته ان بالا ادمها را خوشبخت میکند و تنها رایحه را بدبختتر از هرروز.
-اما براي من پیش اومده...اومدم در خونت و تو گفتی "جمعهاي دو نفره". خوب یادم هست. من
اومدم خونه و تا صبح به یه جمع دو نفره فکر کردم! گناه کردم، اصلا کار درستی نیست اما دست
خودم نبود..نزدیکاي صبح خوابم برد و وقتی بیدارشدم حس کردم هیچ چیزي اونجوري که میخوام
پیش نرفته! فقط به اون صبح منتهی نشد! دیگه هیچ چیز برنامه ریزي شده جلو نرفت.
باید گوشم را میگرفتم اما نمیشد...تسبیح را از دور دستت درمیاورم و میگیرم جلو صورتت:
-چیکارش کنم؟
بغضم را قورت میدهم:
-بنداز گردنم.
باید چیزي از اورا به خودم وصل میکردم براي همیشه!
-من دلمو بهت دادم اون مهمتر نیست؟
-دلتو هرلحظه بخواي میتونی پس بگیري! اصلا اگر پسش بگیري نمیتونم بفهمم، اما اینو نه..نمیتونی
ازم بگیریش.
تسبیح را به ارامی دور گردنم میاندازي و لحظه اخر زمزمه ات را که خوب میشنوم:
-قربونت برم..
قربان صدقه بلد بودي...چه خوب هم بلد بودي.
چند لحظه جدي نگاهم میکنی و تا میایم دهان باز کنم تو زودتر میگویی:
-رایحه بی حرف پیش..فردا میریم دیدن پدرت!
بی رمق زمزمه میکنم:
-از اون گذشته بدردنخور من چی میخواي تو اخه؟
-از گذشتت چیزي نمیخوام. من فقط تورو میخوام.
عزیزم باور کن مرا نمیخواهی...درخت خشکم و تو کبوتر مهاجر..توام که خستگیت در رفت میپري از
من.
-نمیتونم فردا میخوام برم سر خاك مادرم با رامین.
-چه بهتر! با یه تیر دو نشون میزنیم هم مادرت هم پدرت از هردوشون اجازه میگیریم.
-اجازه؟
-رایحه..
...-
-عزیزم...
اه خدایا با حرف زدنش داشت شعر میسرود. صاف در چشمانم نگاه کردي و هدف گرفتی و در
اخرماشه را چکاندي:
-با من ازدواج کن!
نفسم، نفس به درد نخورم نمیامد و نمیرفت، همانجا خشک شده بود! این منِ خسته کاش به پایان
برسد.
همین امشب هم به پایان برسد. حالا که همه چیز را مهیا کرده بودم، حالا که دلم را زخمی کردم
چرا اینکار را کرد؟
-رایحه نمیگم بدون تو نمیتونم زندگی کنم.میتونم زندگی کنم...
...-
-فقط نمیخوام.
ولی من میخواستم اما نمیتوانستم.
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃