☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت #دویست_و_هفتا
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_و_هفتاد_و_دوم*
رایحه دارم با سر میرم تو جاده خاکی، اما دارم میرم! چون نمیخوام دیگه هدر برم به قول تو!
...-
-نهرایحه بریم دیدن پدرت.
-منو میخواي یانه؟
...-
اخم میکند:
-رایحه این سکوت یعنی چی؟
به پاهایمان خیره میشوم، نمیفهمید این درد اندازه درددانی من نبود؟
-نکنه اصلا...رایحه اصلا بهم علاقه اي داري؟
دیوانه احمق. لباسم را با خشم میکشد سمت خودش:
-جوابمو بده.
...-
-منو نگاه کن رایحه.
نگاهش میکنم و ارام لب میزند:
-منو دوست داري؟
..-
-اگر بین من و یکی دیگه تردید داري..منو انتخاب نکن.
با چشمان پر اب نگاهت میکنم و تو که بی صدا لب میزنی:
-من که میدونم داري.
چشم میبندم و قطره سرکش بالاخره میچکد:
-دارم...من...
-هیس هیچی نگو بیا بغلم.
باتلاق چطور همه چیز را میبلعد، همانطور مرا کشیدي در خودت. کار درست را او میکرد جواب
دوستت دارم همین بود" هیس هیچی نگو بیا بغلم"
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃