☕ کافه رمان☕
🍃🌸🍃🌸﷽🍃 🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 رمان هُبوط✨ به قلم: فاطمه حیدری *پارت دویست و شصت و
🍃🌸🍃🌸﷽🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
رمان هُبوط✨
به قلم: فاطمه حیدری
*پارت #دویست_وشصت_و_پنجم*
دست به سینه بالا سرش میایستم:
-تو قول داده بودي رامین.
-چیزي یادم نمیاد.
-لوس نشو.
-دیروز گفتی فردااوکی فردا میریم.
-امروزم میگم فردا.
-باشه اما نیاي خودم میرم.
سرجایش مینشیند و هردو کف پایش را بهم میچسباند و مثلا دارد خستگی در میکند:
-بی موقع میاي همیشه
-کی مثلا؟ من مگه کسی رو جز تو دارمقراره کسی بیاد؟
شانه بالا میاندازم:
-چه میدونم، گفتم دوست دختري چیزي.
میخندد، زیاد حالش خوش نبود خنده اش هم تصنعی:
-چیزي؟ چقدرم من اهل این حرفام
ضربه اي به بازویش میزنم:
-عزیزم همه اهل این حرفان.
لنگ لنگان به سمت اشپزخانه میرود:
-لعنت به من اگر یکبار تو عمرم از این غلطا کرده باشم
اره خوب او همه چیز داشت و من که نداشتم به جایش از همین غلطها میکردم.
-بجاش هر غلطی بگی من کردم
-بهش افتخار میکنی؟
-افتخار؟ الان دقیقا بهم میخوره به چه چیزي افتخار کنم؟
-به یه احساس دو طرفه احمقانه.
#رمان_هُبوط
ادامه پارت بعدی..
𝕵𝖔𝖎𝖓 ↯
☕ @caferooman
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃