#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_60
_ برو اونجایی که داره یه چیزی رو روی کاغذ مینویسه. کاری که گفتم کرد. دیگه مطمئن شدم. برگشتم سمتش و با چشمای اشکی گفتم: میدونم کیه. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: از کجا می دونی؟ اون که نقاب زده..
_نگاه کن خال گوشتی روی شست دست راستش، خال موی سفید کنار شقیقه اش، جای بخیه پشت دستش.. این نشونه ها مال کیه؟ دستشو به چونش گرفت.. کلا ژست فکر کردنش همین بود. چند دقیقه توی همون حالت موند. بعد با بهت برگشت طرفم و گفت:آرمیا؟
سرمو آروم تکون دادم. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: میدونم باهاش چیکار کنم پسر آشغال..! داشتم میرفتم که دستمو گرفت. کنترل اعصابمو نداشتم. با داد گفتم : ولم کن بزار برم حقش رو بذارم کف دستش!
_اینقدر زود عصبانی نشو.. اون الان دقیقا میخواد میونه ما رو به هم بزنه تا نتونیم پروژهمون رو تحویل بدیم..
_پس میگی چیکار کنم؟ دست روی دست بذارم کل زحمتمون به فنا بره؟ به همین راحتی؟
_چرا به فنا؟ ما شش روزه این ماکتو درست کردیم.. هنوز چهار روز وقت داریم. خب یه بهترش رو میسازیم.. آوا ما باید رتبه بیاریم فقط این طوری میتونیم نقشهی اونها رو نقش بر آب کنیم..
_چطوری میخوایم توی ۴ روز یه ماکت دیگه درست کنیم وقتی نه نقشه داریم نه وسایل؟
_نقشه داریم.
_کو؟ اونو که تیکه تیکه کردیم برا ماکت..
دستی به پشت گردنش کشید و گفت: راستش رو بخوای من از روی طرحت یه کپی برای شرکت خودم زدم. یعنی به جان خودم میخواستم هزینهش رو بعدا بدم ولی..
_خیله خب. راجع به این موضوع بعداً حالت رو میگیرم. به جای پول طرح هم وسایل ماکت جدید رو بخر. حالا هم زود باش بریم وقت نداریم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_61
_ کجا؟ مگه یه کلاس دیگه نداری؟
همونطور که از در میرفتم بیرون گفتم: فعلاً ماکت مهمتره. تو پارکینگ منتظرتم.
با دو به سمت پارکینگ رفتم.
توی این چند روز که همش با هم بودیم فهمیده بودم خیلی هم پسر بدی نیست. یعنی دیگه ازش متنفر نبودم. یه کوچولو نظرم راجع بهش تغییر کرده بود. ولی خدایی هنوز رو اعصابم رژه می رفت. بعد که بنیامین اومد، سوار شدیم.
خرید وسایل کلا نیم ساعت طول کشید. البته این دفعه چون به سلیقه من بود رنگ بندی و جنس بهتری برداشتیم. وسایل ها رو گذاشتیم توی ماشین و راه افتادیم سمت پارک. توی راهم زنگ زدم به خاله سیمین به زور ازش مرخصی گرفتم.
دیگه چشمام داشت از کاسه در میومد. کار دو روز قبلی رو توی سه ساعت انجام دادیم. چشمهام رو مالوندم و گفتم: برای امروز بس نیست؟ خسته شدم به خدا.
_اینقدر غر نزن خرگوش خانم! اگه بخوایم به موقع کارو تحویل بدیم باید بیشتر از این تلاش کنیم.
دستم رو به کمرم زدم و گفتم: باز گفتی خرگوش خانم؟
شونه ای بالا انداخت و بامزه خندید و گفت: خب هستی دیگه..
چشم غره رفتم و دوباره شروع کردم به کار.
بعد یک ساعت دیگه خودش هم خسته شد و وسایل رو جمع کردیم. ساعت نزدیکای ۴ بود. منو رسوند خونه و خودش رفت.
خسته و کوفته رفتم توی خونه. معدهم هم داشت سوراخ می شد.. خسیس یه ناهارم نمی داد به آدم..
سریع ناگتو سرخ کردم و خوردم و خودم رو انداختم روی تخت.. کلا این مدت کمبود خواب گرفته بودم. باید یه جوری جبران میکردم دیگه.. لبخندی زدم و نفهمیدم کی خوابم برد...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_62
با شوق به کار جدیدمون خیره شدم.. دستامو به هم کوبیدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: واای خداجون، عاااالی شده!!!
لبخندی زد و گفت: حالا مطمئن باش رتبه میاریم. اصلا بنظرم کار آرمیا مصلحت خدا بود که اینو درست کنیم.
_آره ولی من بالاخره یه روز حال اینو میگیرم..
_خیله خب دیگه ساعت ۹ شبه... گشنهت نیست؟
تازه یاد گرسنگی افتادم..تقریبا از صبح توی دانشگاه که نسکافه و کیک خورده بودم دیگه هیچی نخوردم.. چشمامو تنگ کردم، دماغمو چین دادم و گفتم: چرا خدایی دارم میمیرم..
_خیله خب، بلند شو شام مهمون من..
حوصله مخالفت نداشتم.. سریع وسایلا رو جمع کردیم. ماکت رو هم با دقت توی ماشین گذاشتیم و راه افتادیم..
جلوی یه رستوران خیلی شیک نگه داشت.. پیاده شدیم و رفتیم داخل. روی گوشهترین صندلیای سالن نشستیم. گارسون اومد سفارش بگیره. بدون اینکه نظر منو بپرسه دو پرس جوجه کباب با مخلفات کامل سفارش داد. اخمی کردم و گفتم: کلا نظر پرسیدن بلد نیستی نه؟
_وقتی میری مهمونی از قبل سفارش میدی که چی میخوای؟
_این چه ربطی به اون داشت؟
_الان اومدی مهمونی دیگه..
_میدونستی آدم غیر منطقیای هستی؟
_آها لابد تو منطقیای؟
_از تو بیشترم..
_همینه که هست.. دلتم بخواد
_که اصلا نمیخواد
_اون دیگه مشکل خودته
_ولی از سوی تو.
_کلا آدم پررویی هستی!
خواستم جوابشو بدم که دیدم چهارتا پسر دارن میان سمتمون.. بنیامین چون پشتش به دیوار بود ندیدشون. از بینشون آرمیا رو تشخیص دادم. اخم غلیظی روی پیشونیم نشست.
_چی شده؟
خواستم جوابشو بدم که یکی از پسرها که قیافه بهتری نسبت به بقیه داشت دستش رو روی شونه بنیامین گذاشت و گفت...
نویسنده: یاس🌱
| تَبَتُّـل |
فقط امیدوارم این روزا بگذره.
فقط امیدوارم این روزا بگذره:,,,)))))))
من پریشانِ تو اینجا
و خدا میداند
تو کجا؟
در پیِ که؟
از چه پریشان هستی؟
#مهسا_جلال
| تَبَتُّـل |
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق #قسمت_62 با شوق به کار جدیدمون خیره شدم.. دستامو به هم کوبیدم و با صدای ن
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_63
خواستم جوابشو بدم که یکی از پسرها که قیافه بهتری نسبت به بقیه داشت دستش رو روی شونه بنیامین گذاشت و گفت: به به بنیامین جان توی آسمونا دنبالت میگشتم.
بنیامین انگار عصبی شد. چشماشو بست و نفس عمیق کشید و با آرامش چشماشو باز کرد و بلند شد و برگشت سمتشون. منم به تبعیت ازش بلند شدم. با لحن جدی گفت: چطوری آمین؟
_بد نیستم پسردایی شما..
چشمش کیه به من خورد ساکت شد. خریدارانه نگاهی بهم انداخت. دوست داشتم چشمهاش رو دربیارم. زیر نگاهش عجیب معذب بودم؛ حس بدی رو بهم انتقال می داد، ی حسی شبیه ناامنی.. لبخند کریهی زد و رو به بنیامین گفت: نمی دونستم رفتی تو این فازا..!
انتظار داشتم بنیامین توجیه بیاره که نه من شاگردشم؛ به هرحال پسرعمش بود. ولی برخلاف تصورم پوزخندی زد و گفت: نمیدونستم برای مسائل شخصی باید از شما اجازه بگیرم..
چشمام تا آخرین حد ممکن گشاد شد. چرا این حرف رو زد؟!!
آرمیا اومد جلو و رو به من با خنده گفت: آوا خانم ماکت در چه حاله؟
دوست داشتم دندونای سفیدش رو توی دهنش خورد کنم. من که بالاخره انتقام این کارت رو میگیرم.. بشین تا اون روز بیاد..!
پوزخندی زدم و گفتم: آوا خانم؟ یادم نمیاد اجازه داده باشم اسم کوچیکم رو صدا کنید.. ماکت رو هم متاسفانه موفق به ساختش نشدیم..
انگار چشمهاش برق زد.. انشالله اتصالی کنه اون برق چشمات از شرت راحت بشیم!!
لبخند مثلاً غمگین زد و گفت: آخ چه بد شد! برای گرفتن مدرک به مشکل بر می خوری..
خواستم چیزی بگم که با شنیدن صدای بنیامین ساکت شدم.
طلبکار به پسر عمش زل زد یک ابرو رو بالا انداخت و خیلی جدی گفت: خب آمین جان خوشحال شدم از دیدنت..
این حرف با این لحن رسماً معنیش این بود که برید گورتون رو گم کنید...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_64
پسر عمهش هم پوزخندی زد و گفت: خوشحال شدم. تا بعد..
انگشت اشاره و وسطی رو به هم چسبوند و روی پیشونیش گذاشت و بعد به سمت ما گرفت و با دوستاش رفتن.
همون لحظه هم شام و آوردن روی میز چیدن و رفتن...
با غیض گفتم: میدونستی آرمیا دوستپسر عمته؟
اخماش حسابی تو هم بود. به یک کلمهی نه اکتفا کرد و مشغول غذا شد. منم دیگه چیزی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. طعمش فوق العاده بود. شام خوردیم و از رستوران زدیم بیرون.
دیوونه خیلی بد رانندگی میکرد. منو رسوند خونه. تشکری کردم و پیاده شدم رفتم بالا.
فضولیم در حد بالایی گل کرده بود که بدونم بنیامین چرا از دیدن پسرعمهش انقدر عصبانی شد.
نمازم و خوندم خودم رو پرت کردم روی تخت و بعد از اینکه ساعت رو برای فردا زنگ گذاشتم خوابیدم.
امروز روز اعلام نفرات برتر بود. جلوی کمد ایستادم دستمو زدم به چونم و متفکر به لباس ها خیره شدم.
بعد از ۵ دقیقه تصمیم نهایی رو گرفتم. شلوار چسبون ذغالی با مانتوی جلو باز مشکی که اندازه زیریش تا بالای زانو و اندازه روییش تا یک وجب پایین زانوم بود. نیم بوت مشکی هم پوشیدم و مقنعهی مشکیم رو سر کردم. یه تیکه از موهام رو فرق کج زدم و گذاشتم بیرون.
بارونیه چسبون کرمی هم پوشیدم رفتم جلوی آینه.
به به! چه دختر جیگری!
خط چشم نازکی پشت مژههای پرپشتم کشیدم. رژ لب قهوهای ماتی هم زدم که به رنگ خرمایی موهام میومد. چشمکی برای خودم زدم. کوله پشتی مشکی هم گرفتم و از در زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم.
محل همایش یک جایی نزدیک تهرانپارس بود. با دو کورس اتوبوس رسیدم.
خیلی شلوغ بود. از همهی دانشگاههای معماری کشور اومده بودن. چه دخترایی با چه تیپ هایی! انگار اومدن عروسی!!
نویسنده: یاس🌱