#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_65
رفتم داخل سالن به زور بنیامین رو پیدا کردم. ایول چه با هم ستهم کرده بودیم!! شلوار ذغالی با پیرهن مردونه کرمی پوشیده بود. کت ذغالی هم پوشیده بود که زیر آرنج هاش کرمی بود. کنارش نشستم. کولهم رو گذاشتم روی پام و سلام کردم.. خیلی خشک جوابم رو داد. دیگه چیزی نگفتیم.
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم! اول که قرآن و سرود ملی، بعدم یکی از دانشجوهای شیراز اومد و از مشکلات دانشگاهشون گفت. حالاهم که یه مرد کچل که اصلا نفهمیدم چیکاره بود حدودا دوساعتی بود که داشت فک میزد!! بالاخره "موفق باشید"ی گفت و رفت پایین...
/بنیامین/
چشم هامو روی هم فشار دادم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟ بابا به ولای علی قسم نمیخوامت آسمان!! اصلا هیچ دختریو نمیخوام!!
_آخه بنیامین چرا اینقدر لجبازی؟؟ ۳ ماه دیگه ۳ سالت تموم میشه.. اگه به شرط آقاجون تا قبل ۳ سال ازدواج نکنی از ارث جناب رستا محروم میشی..توی این سه ماهم که نمیتونی با هیچ دختری آشنایی پیدا کنی.. تو منو قبول کن من قول میدم خوشبختت کنم..
خندهای بلند و عصبی کردم و گفتم:
_ یادمه قدیما این دیالوگ پسرا بود. اینقدر خودتو کوچیک نکن آسمان! من نظرم تغییر نمیکنه.. بعدشم تو از کجا میدونی که من کسیو برای ازدواج در نظر ندارم؟؟
_ولی تو گفتی نه من نه هیچ دختری!...
_ خب اون موقع نمیخواستم دلتو بشکنم. ولی حالا دیگه خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی.
_ولی آخه... صبر کن ببینم، نکنه همون دختری که آمین میگفت تو رستوران باهم بودید؟
_آهااا... خب میبینم برادرتون bbc خوبی هم هستن..
_ خیلی پستی بنیامین خیلی...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_آسمان مراسم دارم دیرم میشه. خدافظ.
گوشیو قطع کردم و نشستم لبهی تخت. سرمو بین دستام گرفتم و آروم شقیقههامو فشار دادم..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_66
خدایا چیکار کنم؟ زندگی اون دختر چی میشه؟.. چیزی نمیشه یه سال اینجا میمونه، بعدم میتونه تو شرکت خودم کار کنه..
سرم بشدت درد میکرد... چیکار دارم میکنم با زندگیم؟ کجایی آرامشم؟ دلم گرفت.. لبخندی روی لبام شکل گرفت.. تنها چیزی که بین این همه مشکلات میتونست لبخند روی لبم بیاره.. بازم اون خاطره توی ذهنم شکل گرفت..
وقتی از روی دوچرخه افتاد.. بیهوش که شده بود.. خونی که از پاش دورش رو گرفته بود.. تمام تنم میلرزید.. چشمام سیاهی میرفت.. نفهمیدم چطوری روی دستام بلندش کردم و رسوندمش بهداری.. کلی بالای سرش ایستادم تا بهوش بیاد.. بخیههای روی پاش رو که دیده بود چقدر گریه کرده بود و من چقدر ذوق زده از اینکه تنها کسی بودم که تونستم آرومش کنم..
صورتمو چند بار با کف دست مالیدم.. لبخندم محو شد از اینکه الان کجاست و داره چیکار میکنه..
به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی تا مراسم مونده بود.. رفتم توی حموم.. مثل همیشه آب سردو باز کردم.. برای فرار از فکر و خیال خیلی موثره.. یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون..
یه پیراهن چهارخونه کرمی با کت تک و شلوار کتون ذغالی پوشیدم. ساعت والارمو دستم کردم. کالج مشکی پوشیدم. موهامو به سمت بالا شونه کردم و مثل همیشه چندتا تارش ریخت روی پیشونیم.. سوییچ و کیف پولمو هم برداشتم و راه افتادم سمت سالن..
حدود نیم ساعتی نشستم تا اومد. پوزخندی روی لبم اومد.. چه ستم کرده بودیم باهم! دوباره اون پیشنهاد اومد توی ذهنم.. ای بابا، من پیشنهاد میدم ته تهش اینه که قبول نمیکنه دیگه.. جواب سلامشو رد و کوتاه دادم..
از قیافهش خندهم گرفته بود، معلوم بود کلافه شده.. بالاخره مجری اومد بالا و شروع کرد به معرفی گروههای برتر: گروه سوم سرکار خانم سودابه رضایی و و فاطمه زیامی از دانشگاه هنر و معماری شیراز.. خوشحال بالا و پایین میپریدن.. انگار اومدن عروسی. خودشونو خفه کرده بودن تو آرایش.. با کلی جینگولک بازی رفتن بالا و جایزهشونو گرفتن.
نویسنده:یاس🌱
يقين دارم کسي
ظرف دعا را جا به جا کرده
تو را من آرزو کردم
کسي ديگر تو را دارد
خواستم بگم،
هر وقت دلت از هر کی تو این دنیا گرفت، هر موقع حس کردی تو این دنیا نفس برات کم اومده !
بدون اینجا یکی هست که همیشه سمت چپ قلبش یه کلبه دنج و راحت برات رزرو کرده و سال هاست منتظر توئه .
تمدید مهلت ثبت نام دوره های نمد دوزی
🔆ترم اول
🔆ترم دوم
🔆ترم سوم
برای اطلاعات بیشتر و قبل از تکمیل ظرفیت و دریافت نمونه کار و ثبتنام به آیدی زیر مراجعه فرمایید
@yas2002
«لَم تكن آخِر أحزاني؛ لكنك كنت اكبرة.»
آخرین غم من نه؛ اما بزرگترین آنها بودی.
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_67
مجری: گروه دوم، جناب آقای آرمیا سماواتی و امیر حسین حیدری از دانشگاه هنر و معماری تهران!!
از گوشه چشم نگاهی به آوا انداختم. دو تا دستش روی زانوهاش مشت شد و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. اون دو تا هم دستاشون رو به هم کوبیدن و رفتن بالا..
/آوا/
بهش خیره شدم. بهم نگاه کرد. پوزخند مسخره ای زد و یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا. پسره ی کثافت روانی!! با مشت کوبیدم روی صندلی و بلند شدم. بنیامین دستم رو گرفت و گفت: کجا؟!!
از لای دندونای به هم چسبیده غریدم: ولم کن!!
متعجب ولم کرد. داشتم از سالن می زدم بیرون. حتی سوم هم نشدم!!
صدای مجری میومد: و نفرات اول، برنده جایزه ویژه، سرکارخانم آوا حسینی و بنیامین رستا از دانشگاه هنر و معماری تهران!!
تا دم در ورودی رسیده بودم. پاهام از حرکت ایستاد. به گوش هام اعتماد نداشتم.. برگشتم عقب. تمام بچه هامون با تعجب به ما خیره شده بودن. بنیامین از جاش بلند شد و برگشت سمت من. کتش رو مرتب کرد و لبخندی زد. تا گوشم داغ شدم. خاک تو سرت مگه بار اولشه اینطوری لبخند میزنه که اینقدر داغ شدی؟!!
تازه متوجه موقعیتم شدم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفهای کشیدم.
بنیامین آروم به سمت سن رفت. منم بدو بدو از پله های مخالفش رفتم بالا و وسط سن به هم رسیدیم و کنار هم ایستادیم. جایزه هامون رو گرفتیم. وقتی رفتیم نشستیم مجری گفت: چند نفر از اساتید هم درخواست خرید طرح خانم حسینی رو کردن.
چشمهام گرد شد. همون لحظه یه آقایی یه میز آورد توی سالن و ماکت مون رو گذاشتن روش.
دهن همه باز مونده بود.. برگشتم عقب و به آرمیا نگاه کردم. خشم از سروش میبارید. خندیدم و شونهای بالا انداختم. ابروهام رو چند بار بالا پایین کردم. کفرش بیشتر دراومد.
دیگه همه از سالن اومده بودن بیرون.
فقط ما مونده بودیم. سمانه و مبینا اومدن کلی بهم فحش دادن. منم بهشون گفتم وقتی تبانی می کنید همین میشه..!
الهی قربون آبجیم برم شکمش قدره یه بالشت بچه شده بود.. گفته بود بعد ازینکه این مدرکش رو بگیره فعلاً نمی خواد ادامه بده...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_68
به خودم اومدم دیدم چند تا آقا با مجری جلوم ایستادن. یکی که نسبت به بقیه جوون تر بود گفت: خب خانم حسینی ما آماده ایم که همینجا طرح رو ازتون بخریم.
لبخندی زدم و به بنیامین که اخمو کنارم ایستاده بود نگاهی انداختم و گفتم:
من قبلاً طرحم رو به استاد رستا فروختم.
بیچاره اصلا انتظار نداشت این رو بگم. لبخندی زدم و بهش نگاه کردم و ابرویی بالا انداختم. آقایون هم تشکر کردن و رفتن.
از سالن اومدیم بیرون. سوار جگوار طوسیش شدیم. یعنی به شخصه منو که دیوونه کرده بود با این ماشین. خدایی عروسکی بود برای خودش. ماشین رو راه انداخت
_چرا گفتی طرح رو فروختی؟میدونی چقدر پول میدادن بابتش؟
_من خوشحال بودم یه خریتی کردم. تو دیگه یادم ننداز.
با تعجب نگاهم کرد. چشمهای گردش رو که دیدم زدم زیر خنده و گفتم: شوخیدم بابا.. خب من قول اون طرح رو به شما داده بودم. اگه میفروختم که نامردی بود.
_میدونی جایزمون چیه؟
_نه..
_۵ میلیون تومن.
_چییی؟!!
دستش رو روی گوشش گذاشت و گفت: بابا چرا داد میزنی؟ تازه امسال کم دادن. جایزهمون که نصف میشه. ولی تو برای منو بردار. فکر کن طرحتو خریدم.
_باشه
از حرف بی تعارف هم خندید و گفت: پس بریم به افتخار کارمون ناهار؟
_با کمال میل استاد..!
توی راه بودیم که گوشیش زنگ خورد. از دیدن اسم لبخندی زد و تماس رو وصل کرد.
_سلام سینا جان!
_ -----
_ای بدک نیستم. چه خبرا؟
_ -----
_ایندفعه کنسرت دیر شد؟
وای خدایا یعنی داشت با خود سینا جمهور حرف میزد؟!! سرم رو کردم سمت پنجره ولی همه حواسم به حرفاش بود...
نویسنده: یاس🌱