هدایت شده از نقاش باشی 🎨
سلام بعد ازظهر زیبا تون بخیر
یه خبر خوب⛔️
به علت بدقولی چند از بچه ها توی ترم اول کلاس راپید
خوشبختانه ۳ نفر ظرفیت خالی داریم اما خبر خیلی خوب اینکه قیمت کلاس از ۵۰ تومن آف خورده و فقط ۳۵ تومن بابت این کلاس هزینه می کنید 😳😱
ظرفیت فقط ۳ نفر هست پس عجله کنید
مهلت ثبت نام هم فقط تا فردا شب هست
@yas2002
آیا هنوز مرا دوست خواهی داشت وقتی که دیگر هیچ چیز جز روح رنجورم نداشته باشم؟!
العناق هو:
أن تأتی بعطر؛ وترحل بعطرین
بغل يعنی:
با یه عطر بیای؛ و با دو عطر برگردی..
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_121
حدود نیم ساعت بود که اومده بودیم. حوصلهم سر رفته بود. همین طوری داشتیم این و اون رو نگاه می کردیم. بنیامین کمی سرش رو خم کرد و گفت: دو دقیقه بشین من برم کادوش رو بگذارم روی اون میز بیام.
_منم میام
_نه نمیخوام بری لالوی این جماعت. بشین تا بیام.
بلند شد رفت. سرم رو برگردوندم و داشتم گروه دختر و پسری رو می دیدم که احساس کردم مبل بالا و پایین رفته. با حساب اینکه بنیامینه با لبخند برگشتم سمتش. اما با دیدن آمین اخمی کردم و و خودم را کمی کشیدم کنار.
با لبخند گفت:اجازه هست؟
_اول میشینید بعد اجازه میگیرید؟
_دختر جسوری هستی
_دیگه ببخشید از شما اجازه نگرفتم
بلند خندید. وای بنیامین کجا رفتی جون مادرت بیا دیگه.. جدی شد و گفت:
_برام عجیبه که چطور بنیامین رو انتخاب کردی.
_چطور؟
_خوب کسی که معلوم نیست پدر و مادرش کیه.. از چه خانواده ای هست.. چطوری به دنیا آمده.. شخص قابل اعتمادی برای زندگی نیست. چشم هام قد پرتقال شده بود.. یعنی چی؟ با بهت گفتم: یعنی چی؟ منظورت چیه؟
با چشمهای گرد برگشت سمتم و گفت: _نگو که بنیامین چیزی از گذشته بهت نگفته..
کنترل اعصابم دست خودم نبود. با صدای تقریباً بالا گفتم:
_درست بگو منظور از حرفت چی بود؟
_خیله خب جوش نیار میگم بهت.. بین دایی و زن دایی عاشق بچه بودن. ولی خب بچه دار نمی شدن.. به پیشنهاد آقا بزرگ میرن پرورشگاه و یک بچه میارن که میشه همین آقا بنیامین.. ۱۲ سالش بود. اصلا با بچه های فامیل گره نمیخورد. تا یک سال همش توی خودش بود.. اما بعد یکدفعه تغییر کرد؛ اینقدر مغرور شد که حتی توی سن سیزده چهارده سالگی با هیچ دختری همبازی نمیشد.. ولی فوقالعاده به دایی و زن دایی احترام میگذاشت. اونها هم عاشقش بودن..
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_122
بعد یک سال خدا باران رو بهشون داد. بنیامین دیوانه وار دوستش داشت. با باران بیشتر از همه جور بود...
خون خونم رو میخورد. باورم نمیشد که خودش مثل من بود.. خودش هم درد تنهایی رو چشیده بود ولی منو به بی پدر و مادر بودن متهم میکرد. بی توجه به آمین که صدام می کرد بلند شدم و رفتم سمت دیگهی خونه؛ بی توجه به اینکه الان باید بزنم تو دهنش و بگم "کی بهت اجازه داده من رو به اسم کوچیک صدا کنی؟"
دیگه نمیتونستم راه برم. به ستونی که گوشه خونه بود تکیه دادم. بغض بدی توی گلوم بود.. به چی محکوم شده بودم من توی این زندگی؟ تمام تنم یک کوره آتیش بود.. خیلی نامردی بنیامین! پس بگو چرا آقا به همین زودی اومد منت کشی.. اون روز هم منظورش از خاطرات تلخ همون پرورشگاه بوده..
ناخودآگاه جلوی مستخدمی که سینی پر از لیوانی توی دستش بود رو گرفتم و یکی از لیوان هایی که توش مایع قرمز رنگی بود برداشتم. مستخدم هم با دیدن حالم سریع رفت.. لیوان رو بو کشیدم. بوی خاصی نمی داد.. پس مشروب نبود.
یکسره رفتم بالا. تا ته حلقم آتیش گرفت.. این دیگه چه زهرماری بود!! سرم رو آوردم بالا. همه چیز تار بود.. بدنم نبض میزد و انگشتام ذوق ذوق میکرد.. چشمهام تار میدید. لیوان از لای انگشتام سر خورد. چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
/ بنیامین/
کادو رو روی میز گذاشتم خواستم برگردم پیش آوا.. اصلاً دلم نمی خواست توی همچین جایی تنها باشه.
_بنیامین جان!
پوفی کشیدم. اخمی کردم و برگشتم سمتش. یک لباس دکلته کوتاه که نمی پوشید سنگین تر بود.. با انزجار چشم چرخوندم و گفتم:
_کارت؟
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_123
انگشت هاش رو عشوهگر روی بازوهای لختش کشید و گفت:
_خیلی خوشحالم کردی اومدی عزیزم!
_چند بار بهت بگم من عزیز تو نیستم!! بعدشم اگه اومدم از سر اجبار بود نه از سر میل و علاقه. خودت بهتر میدونی..
_آره میدونم هیچ علاقهای به جشن های من نداشتی و نداری. بنیامین من..
با صدای شکستن شیشه سرم رو به سمت صدا برگردوندم. این صدا توی اینجور مراسم ها طبیعی بود.. برای همین کسی حتی سرش را هم برنگردوند. با دیدن افتادنش... لباسش.. طوسی ماکسی..!! یا خود خدا!
با تمام توانم آسمان رو کنار زدم و دویدم سمتش.. بیهوش بود. آخه من از دست این دختر چیکار کنم؟
مشروب چرا خورد؟ با احتیاط از لای شیشه خورده هایی که دورش بود بغلش کردم. با عجله رفتم بیرون عقب ماشین خوابوندمش.. برگشتم کیف و مانتو و شال رو گرفتم و گذاشتم توی ماشین و جلوی چشم های متعجب به بقیه ماشین رو از پارکینگ کشیدم بیرون و با تمام سرعتی که می تونستم روندم سمت خونه..
ماشین رو توی پارکینگ گذاشتم. پیاده شدم یک دستم رو گذاشتم زیر گردنش و یک دست دیگهم رو زیر زانوهاش و بلندش کردم. خداروشکر در خونه کلید نبود.. باز کردم و رفتم داخل. از پلهها بردمش بالا. در اتاق رو باز کردم و گذاشتمش روی تخت.. کفش هاش رو در آوردم.
نشستم روی تخت. آرنجم رو گذاشتم روی زانو و سرم روبین دست هام گرفتم. خدایا چیکار کنم؟ دو ماه مثل برق و باد گذشته.. ۱۰ ماه دیگه مونده.. اگه بره چی؟
با صدای خش خش سرم رو برگردوندم سمتش. غلتی زد و روی شکم خوابید. نگاهم رفت سمت پاش.. چاک دامنش کنار رفته بود و پاهای سفید و خوش تراشش معلوم شد.. سریع سرم رو برگردوندم.. خدایا صبر.... صبر کن ببینم!!
با بهت سرم رو برگردوندم سمت پاهاش....
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_124
یک بخیه قدیمی از زانو تا مچ پاش. ناباورانه روی بخیه دست کشیدم...
تمام خاطرات جلوی چشمهام زنده شد. امکان نداره! خدایا من چرا اینقدر خر بودم؟ حرکاتش، قیافش، وای خدایا اسم و فامیلیش.. آواحسینی..!!
چطوری تا الان نفهمیدم؟ حرکاتم دست خودم نبود. دیوانه وار وسایلش رو میگشتم. کمد، کیف، زیپ مخفی چمدونش، همه رو.. باید مطمئن میشدم.. مطمئن میشدم که بتونم نگهش دارم.. بذارمش تاج سرم.. خانم خونهام..
چشمم خورد به سجادهش. هیچ وقت از خودش جداش نمیکرد.. سریع بازش کردم. زیر جانماز کوچیکش.. خودش بود! عکسمون.. من و خودش! من ۹ سالم بود و آوا ۲ سال.. به زور جلوی دوربین نگهش داشته بودن.. موهاش رو خرگوشی بسته بود و با بغض به دوربین خیره شده بود.
سر خوردم روی زمین.. خدایا داری چیکار می کنی با زندگیم..؟ اشکام راه خودشون رو باز کردن.. بعد از ۱۵ سال این بغض لامصب شکست. آخرین بار گریهم به خاطر دوریش بود. اما حالا به خاطر نزدیکی.. باورم نمیشد الان توی خونهمه.. زنمه.. زندگیمه.. اگه بفهمه من کیم؟؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم. سوئیچ رو برداشتم و با تمام سرعت از خونه زدم بیرون..
ساعت از دو گذشته بود. خیابونها خلوت خلوت بود. مسیرم رو کج کردم سمت محل همیشگی دلتنگیهام.. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. نزدیک عید بود و خلوت... تقریباً هیچ کس نبود. روی یکی از نیمکت ها رو به شهر نشستم و گذاشتم اشکام پایین بریزن هقهق یه مرد نشونه عمق تنهاییشه...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_125
من، بنیامین رستا، با اون همه اهن و تلپ، با در رفتن آوازهم به عنوان مغرور ترین مرد فامیل و دوستان.. حالا دارم به خاطر تنها باقی مانده گذشتم اشک میریزم..
خدایا کمکم کن بتونم نگهش دارم.. وای! اگه بفهمه من کیم؟؟ اون الان از مهراد متنفره.. از بنیامین نه، ولی از مهراد متنفره.. فکر میکنه ولش کردم. فکر میکنه تا صاحب خانواده شدم فراموشش کردم..
نمیدونه چقدر دنبالش کردم.. چقدر پیاش رو گرفتم تا بیارمش پیش خودم..
ولی بعد اینکه از اون پرورشگاه منتقل شدن دیگه آدرس پرورشگاه جدیدشون رو به من ندادن.. هرچی پرسوجو کردم بی نتیجه موند..
وای خدایا! آوای من چقدر سختی کشیده..! تنهایی کشیده!! کار توی اون کافه..!
آوای من.. من رو ببخش! جبران می کنم خانمم!! به ولای علی قسم جبران می کنم...
صدای زنگ گوشیم بلند شد. اشکهام رو که جلوی دیدم روتاری کرده بود پاک کردم. باربد بود. لبخند کوچیکی روی لبهام جا خوش کرد. این پسر خل بود. ساعت ۴:۳۰ صبح هم بیخیال من نمی شد..
سریع تماس رو وصل کردم و گوشی رو کنار گوشم بردم...
_به به سلام آقا بنیامین!! چطوری آقا؟
_ببینم چهار صبح زنگ زدی حال و احوال کنی؟
_بیدار بودی که...
_تو از کجا میدونی؟
_کجایی؟
_میگم تو از کجا میدونی بیدار بودم؟
_تو بگو کجایی..
نگاهی به اطرافم کردم و گفتم:
_بلوک ۷ بام تهران
_خب داداش یه قر به گردنت بده منو میبینی..
سریع سرم رو برگردوندم. روی نیمکت سمت راستم نشسته بود.. وای! من چطوری این رو ندیدم؟
با خنده اومد پیشم نشست. روی پام زد و با همون خنده گفت:
_وقتی یک پسر مغرور اشک میریزه یعنی یک دختر اومده تو زندگیش..
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
_اون وقت چرا؟
_واقعا تو این فیلما ندیدی؟؟
_نه والا
_بنیامین خجالت بکش.. مگه تو زن نداری؟ درد و دل کردن با رفیق صمیمی که بد نیست.. هست؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_همین زن پدرم رو درآورده...
نویسنده: یاس🌱