eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
تو صبح منی آغازی به قدر دوست داشتنت...
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست ور تو را بی ما صبوری هست ما را تاب نیست :)
ساعت نزدیکای 3 بود هنوز برنگشته بودن حالا حالا ها هم احتمالا برنمیگشتن خسته شده بودم از عمارت بلند شدم یه شلوار لی جذب مشکی با یه سوییشرت سفید عروسکی پشمی پوشیدم یه کیف کوچولو مشکی هم اوریب انداختم با کتونی آدیداس مشکی روی شونه ام موهامو شونه کردمو کش محکم بالا بستم و بقیه اشو آزاد گذاشتم یه هدفن پشمی هم گذاشتم روی گوشام که یخ نزنه کلید و برداشتمو از اتاقم زدم بیرون همزمان آنیل هم از اتاقش اومد بیرون با دیدنم اومد سمتم _ بهتر شدی؟ چرا اومدی بیرون _ به خاطر مهربونیای یه نفر خیلی بهترم لبخند کوچیکی زدم ولی ته دلم چنان ریخت پایین که داشتم پس میفتادم چقدر قشنگ تعریف میکرد ازم _ جایی داشتی میرفتی؟ _ آره حوصلم سر رفته بود گفتم برم تو خیابون یکم قدم بزنم _ بچه ها نیستن مگه _ نه صبح رفتن بیرون _به خاطر من نرفتی ؟ دیگه خیلی داشت پررو میشد با خنده با مشت زدم توی بازوشو گفتم: _ بابااا یکم خودتو تحویل بگیر خندید _ نه خیلی حوصله نداشتم گفتم یکی هم اینجا باشه اگه کاری پیش اومد بهتره _ خب پس اشکال نداره منم باهات بیام؟ اشکال نداشت از خدام بود سعی می کردم خوشحالیمو نشون ندم و گفتم: _ پایین منتظرم سری تکون داد و رفت توی اتاقش راهرو های منتهی به پله عمارت اینقدر خوشگل بود که اصلا دلم نمی‌خواست با آسانسور برم پایین از پله ها رفتم پایین نیشمو نمی‌تونستم ببندم اینقدر همه چی داشت بدون اطلاع من پیش می‌رفت که حتی فکر نمی کردم این حس تازه جوونه زده فقط چند روز شایدم چند هفته شایدم چند ماه پایدار باشه که آخرش هیچ وصالی نیست از فکرشم میخواستم گریه کنم ولی نمی‌خواستم لحظه های خوب الانمو خراب کنم روی یکی از مبل ها نشستم حتی میدونستم جمله خدایا کمکم کن هم نمیتونه کمکم کنه چون راهی که انتخاب کرده بود هیچ تبصره ای نمیتونست به مسیر یکی ختمش کنه در آسانسور باز شد برگشتم چشامو به زور کنترل میکردم که گرد نشه... نویسنده:یاس ادامه داره...
یه شلوار جین مشکی با یقه اسکی مشکی که تا بالای چونه اشو گرفته بود و کت پاییزه سفید که تقریبا از کت های عادی یکم بلند تر بود و کالج چرا اینقدر خوشتیپ بود رفتم سمتشو از عمارت زدیم بیرون رفتیم سمت پارکینگ سوار یکی از ماشینا که حتی اسمشو هم نمیدونستم شدیم ولی تقریبا شبیه فراری بود و مشکی از عمارت زدیم بیرون و وارد خیابون شدیم آسمون خاکستری بود و برگ درختا هفت رنگ مه کمی هم توی هوا بود خیلی قشنگ بود ... حدود ده دقیقه ای بود تو راه بودیم مسکو از چیزی که فکر میکردم بینظیر تر بود ساختمونای بلند مرکز خریدای بزرگ هیچی نمی گفتیم محو خیابونا بودم دستشو برد سمت ضبط و با گوشیش یه آهنگو پلی کرد: همسایه ی دیوار به دیوارم / خوابیدی و من هنوز بیدارم/ تو ماه سپیدی که نمی تابی /من ابر سیاهم که نمیبارم/ بی رحم ترین آدم دنیامی/ مربوط ترین عاشق چشماتم/ من عاشقتم منی که معمولا /از آدم بی عاطفه بیزارم ( ادامه آهنگ در پایین پارت) زیر چشمی نگاش کردمو آروم با آهنگ خوندم: بی ربط ترین آدم دنیامی مربوط ترین عاشق چشماتم خیلی تو خودش بود منم ترجیح میدادم سکوتو نشکنم بعد نیم ساعت رسیدیم به یه جا پارک کرد و پیاده شدیم به تابلوش نگاه کردم /پارک گورکی/ اومد کنارم و باهم راه افتادیم سمت ورودی پارک یهو دیدم دستام گرم شد نگاه کردم دستام قفل شده بود توی دستاش زبونم بند اومده نتونستم چیزی بگم هرچند از خدام بود پارک خیلی خوشگلی بود دو طرف درخت های خیلی بلند بود و وسط سنگ فرش روی زمین هم پر برگ های رنگی حتی اگه آخر این رابطه فقط جدایی بود بازم این لحظه رو با هیچی عوض نمی کردم یه مسیری رو رفتیم تا رسیدیم به یه دریاچه خیلی خوشگل توش پر از قو بود و دورش هیچ حفاظی نداشت روی یکی از نیمکت های نزدیک دریاچه نشستیم ... نویسنده:یاس ادامه داره ...
_دیشب که گفتی برای اولین بار اون صحنه هارو دیدی و کسی نبود که آرومت کنه راستش دهنمو درگیر کرده _ همه آدما که از اول قاتل و قاچاقچی نیستن اولین بار که توی شو روم بودم ۱۶ سالم بود دقیقا ۱۲ سال پیش یادمه تا صبح خوابم نمیبرد ولی کم کم خو میگیری با چیزایی که مجبوری انجامشون بدی _ برای چی مجبوری؟ برگشتم سمت نشست یه پاشو گذاشت زیر اون یکی پاشو یه دستشو گذاشت روی پشتی نیمکت _ ۵ سالم که بود پدرم ترکمون کرد و با یه زن دیگه ازدواج کرد من و مادرم هیچکسو توی ایران نداشتیم مجبور شدیم مهاجرت کنیم آلمان پدرم پلیس بود پناه اینقدر ازش متنفر بودم که میخواستم یه جوری به گل بزنمش از همون 7_8 سالگی افتادم تو خلاف فقط از لج پدرم توی 16 سالگی وارد یکی از گروهای محسن شدم اولش به خاطر پدرم هیچکس بهم اعتماد نداشت ولی کم کم شدم دستیار اول رئیسو از 4سال پیش که رئیس کشته شد من شدم رئیس انتقاممو از پدرمو امثالش گرفتم ولی خسته شدم دیگه از این زندگی خسته شدم می‌خوام همه چی رو بذارم کنار قلبم شکست صداشو شنیدم چه داستان ترحم آمیزی داشت از پلیسا متنفر بود از من متنفر بود من مگه پلیس بودم؟ اگه نبودم پس اینجا چیکار میکردم؟ بغض کرده بودم چقدر سختی کشیده بود با صدایی که از بغض دورگه شده بود گفتم: _ متاسفم بابت پدرت _ مهم نیست خیلی وقته فراموشش کردم _ کی میخوای همه چی رو بذاری کنار؟ _ شاید بعد همین پروژه نمی‌دونم توام خودتو بکش بیرون من ته راهیم که تو شروع کردی _ نمیدونم فقط می‌دونم من مال این کارا نیستم میخواستم گریه کنم چرا بعد این همه سال که به یکی دل بستم باید این همه بینمون فاصله داشته باشه گفت میخواد همه چیرو بذاره کنار شاید اگه صحبت کنم براش تخفیف بزنن ولی اگه بفهمه من چیکارم قطعا ازم متنفر میشه خودمو یکم نزدیک کردم بهشو سرمو گذاشتم روی شونه اش با تعجب نگاهم کرد ولی چیزی نگفت خیره شدم به دریاچه دیگه خودمو از هیچی منع نمیکنم وقتی قرار نیست دیگه هیچوقت باهیچکس همچین حسی رو تجربه کنم نویسنده:یاس ادامه داره...
_ تو چی؟ قضیه ات با هامون؟ _ هامون پسر دوست بابامه چند سالی هست می‌شناسمش چند سالی هست عاشقمه دستاش مشت شد چون سرم روشونه اش بود صورتشو نمیدیدم لبخند زدم و ادامه دادم: _ تا حالا چندین بار ردش کردم ولی خب سمجه توی این پروژه یکی از سرمایه گذارایی که با منه اونه مجبورم تا آخر پروژه تحملش کنم تا بعدش که دیگه کامل از زندگیم بره هیچی بینمون نیست... دروغ های شاخ داری که خودشون بهم گفته بودن بگم هرچند اون قسمت عشق دوطرفه رو خراب کرده بودم ولی نمی خواستم این روزا رو به خاطر اون از دست بدم _ اینجا خیلی خوشگله مشتش باز شد و گفت: _ میدونی اینجا آبش هیچوقت یخ نمیزنه حتی توی زمستون..میگن کسایی که عاشق همن میان اینجا باهم قرار میذارن کنار این دریاچه که هیچوقت عشقشون با تموم سختی ها یخ نزنه و از بین نره میگن کسایی که عاشق هم باشن و همدیگه رو گم کنن اگه بخوان باز برگردن پیش هم دوباره برمیگردن اینجا و منتظر عشقشون میمونن _ پس چقدر زیادن کسایی که اینجا گم شده دارن _ آره زیادن ولی خودشون نخواستن والا هیچکس نمیتونه عشق آدمو ازش بگیره _ به جز سرنوشت دقیقا مثل وقتی که به راحتی یه آدم اشتباهو میاره سرراهت و نمیفهمی که بهش دل می‌بندی به همون راحتی هم راهتو ازش جدا می‌کنه سرمو از روی شونه اش برداشتم غروب شده بود و هوا داشت سوز می‌گرفت دستمو گرفت و گفت: _ چرا سردته هیچی نمیگی _ آخه اینجا رو خیلی دوست دارم _ بریم شام بخوریم؟ فردا دوباره بیایم؟ سری تکون دادمو بلند شدیم هنوز دستام تو دستاش بود اینکه بهم نمی‌گفت ازم خوشش میاد مهم نبود ولی اینکه اینقدر کنارش آروم بودم برای مهم بود... نویسنده:یاس ادامه داره...
« أحبك أكثر اتساعاً من رؤيا عينيك أكثر قرباً من مسامات جلدك! » « دوستت دارم! بیشتر از وسعتِ دیدِ چشمانت؛ نزدیک‌تر از روزنه‌های پوستت:) »
اون شب خیلی شب خوبی بود شام خوردیم قدم زدیم حرف زدیم خندیدیم ساعت حدود 9 بود که برگشتیم ماشینو توی پارکینگ گذاشت و خاموشش کرد دلم نمی‌خواست برم توی اتاقم میخواستم پیشش باشم یکم چرخیدم سمتشو گفتم: _ ممنون امشب بعد مدت ها خیلی بهم خوش گذشت لبخندی زد و گفت: _ امشب اولین شبی بود که اینقدر بهم خوش گذشت ممنون سری تکون دادم پیاده شدم و راه افتادم سمت عمارت خوش حال بودم خیلی خوشحال بودم نمی خواستم هیچی و هیچکس خوشحالی کوتاه مدتمو ازم بگیرم عمارت شلوغ بود سلامی به همه شون کردمو رفتم بالا کلید و انداختم در اتاقمو باز کنم _ بهش دل نبند جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم عقب هامون تکیه داده بود به دیوار اومد جلو اخماش توی هم بود اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: _ ببخشید؟ _ مثل اینکه یادت رفته برای چی اینجاییم آره؟ _نیازی نمی‌بینم به تو جواب پس بدم خدارو شکر دارم کارمو درست انجام میدم _ عشق و عاشقی با رئیس راه انداختی صداش همه جا پیچیده کارتو داری درست انجام میدی؟ داشتم از عصبانیت منفجر میشدم یکم نزدیک شدن بهش انگشت اشاره مو به نشونه تهدید گرفتم جلوشو گفتم: _ ببین هامون حواستو جمع کن هیچکس توی ماموریت به من دستور نداده از تو حرف شنوی داشتم یا تو حق داشته باشی تو کار من دخالت کنی من کاری به کارت ندارم توام سرتو از کارای من بکش بیرون مفهومه؟ _ مشکلی پیش اومده؟ همزمان برگشتیم سمت آنیل هامون نگاهی از سر غضب بهم انداخت و با قدم های بلند رفت توی اتاقشو در و محکم بست اومد جلو و گفت: _ خوبی _ آره ممنون شب بخیر _ شب بخیر رفتم توی اتاقمو در و بستم تکیه دادم به در با یادآوری امشب دوباره لبخند نشست روی لبام لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم حتی یه لحظه هم لبخند از روی لبام کنار نمی رفت تاحالا حتی یک بار هم به اسم صداش نزده بودم ولی هروقت بهش فکر میکردم تمام بدنم می‌لرزید آره خیلی دوسش داشتم نویسنده:یاس ادامه داره... نویسنده:یاس ادامه داره...
خودمو انداختم روی صندلی دیگه داشتم از پا در میومدم از خود صبح برای مهمونی امشب کار داشتم دوروز از اون شب قشنگ می‌گذشت رابطه ام با آنیل خیلی خوب بود هرروز غروب می‌رفتیم همون دریاچه رو برمیگشتیم دیگه عادت کرده بودم به اونجا امشب مهمونی دوم بود و 7 تا دختر دیگه قرار بود فروخته بشن و سه تا هم میموندن برای شب آخر ... مهمونی امشب بالماسکه بود و خوشحالی دیگه ام بابت این بود که قرار بود شب پانیذ بهم زنگ بزنه باهاش هماهنگ شده بودو خیر داشت از همه چی کارا دیگه تموم شده بود ساعت 6 بود و باید میرفتم آماده میشدم صبح یکی از خدمه لباسمو برام آورده بود بازم آنیل گرفته بود سودا دخترا رو آماده کرده بود اومد پیشمو باهم رفتیم توی اتاقم ... ساعت حدود 8 بود که کارم تموم شد نشسته بودمو خستگیم تقریبا در رفته بود آرایشم لایت بود و زرشکی موهامو لخت باز گذاشته بود پشتم و جلوشو یکم آورده بود بالا ازش تشکر کردم رفت بیرون آروم شده بود دیگه به پرو پام نمیپیچید رفت بیرون لباسو از توی کاور درآوردم خیلی خوشگل بود از سلیقه آنیل هم جز این انتظار نمیرفت یه ماکسی مشکی که کامل سنگ دوزی بود پایینش مدل ماهی بود و تا زانو تنگ بود و از زانو آزاد میشد یه ماسک مشکی فقط روی چشم تا پایین لب رو می‌پوشند باهاش بود لباسو پوشیدم خیلی به تنم نشست ماسک و زدم یه صندلی پاشنه 10سالنتی هم پوشیدم از اتاقم رفتم بیرون کسی توی راهرو نبود رفتم پایین طبقه دوم هم کسی نبود سرو صدا خیلی زیاد بود از پله ها که داشتم می رفتم پایین یهو آهنگ عوض شد و نور افتاد روی من هول کردم قرارنبود اینطوری بشه سعی کردم خودمو جمع و جور کنم با وقار از پله ها رفتم پایین آنیل دم پله ها ایستاده بود مثل همیشه خوشتیپ و با اون ماسکش جذاب تر شده بود دستشو آورد جلو دستمو گذاشتم توی دستشو رفتیم بین مهمونا.. نویسنده:یاس ادامه داره...
تا وقتِ مرگ حوصله دارم برایِ تو..
می‌دونی چیه ؟ خسته ام ...