eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
رفت نشست سر جاش با چشم های درشت بهش نگاه شونه اش و به نشونه چیه تکون داد منم سرم و به نشونه هیچی تکون دادم و برگشتم سمانه با تعجب گفت: _آوا این چرا اینجوری کرد گفتم الان یه بلایی سرت میاره _نمی دونم والا یه نقشه ای چیزی برام کشیده _مطمعن باش ... سپهر اومد جلو یه فلش و به بنیامین نشون داد و با التماس گفت: _استاد تورو خدا معلوم بود خنده اش گرفته گفت: _فقط مجاز باشه مجوز تدریسم و باطل نکنن خندید و فلش و داد به راننده و اونم زد یه آهنگ تند پیچید توی اتوبوس پرده هارو کشیدن جیغ و دست جون به جونشون کنن جلفن _آوا پاشو خسته شدم می خوام کنار پنجره بشینم _نمی خوام _پا نمیشی نه؟ _نچ _باشه دوسی خودت خواستی بلند شد رفت جلوی بنیامین و گفت: _استاد میشه جام و با شما عوض کنم؟ آوا نمی ذاره کنار پنجره بشینم منم سرگیجه گرفتم آییییی عجب چاخانی بووود بنیامین معلوم بود تو رودربایستی قرار گرفته با عجز سر تکون داد و گوشی و هدفنش و از جلوی صندلی برداشت و اومد کنارم نشست با تعجب برگشتم سمتش و گفتم: _بله؟! _اگه یکم عقل تو سرت بود و اینقدر بچه نبودی که نخوای از پنجره دل بکنی الان من کنارت نبودم _آقای خودخواه سمانه فقط خواهش کرد می تونستید قبول نکنید _تو رو درباستی موندم _مشکلات شما به من هیچ ربطی نداره آقای محترم گوشیم و درآوردم و به سمانه پیام دادم: _بذار دستم بهت برسه می کشمت بیشور _خوش بگذره با استادمون برگشتم با عصبانیت بهش نگاهی انداختم چشمکی زد و سرش و برگردوند سمت پنجره برگشتم سمت پنجره و هدفنم و گذاشتم روی گوشم.... نویسنده:یاس🌱
به عادت بسم الهی پای تخته نوشت و بعد از سلام و حضور و غیاب گفت: _ خب از اونجایی که قراره دو ماه دیگه لیسانسوتون و بگیرید به رسم هرسال مسابقه ماکت سازی برگزار میشه که باید همه توش شرکت کنن از اونجایی که.می دونم همه با قوانینش آشنایید 5 دقیقه وقت دارید تا 2به 2 گروه بشید... خودش نشست و.مشغول نوشتن لیست شد رو به عسل و بردیا گفتم: _ خب چیکار می کنید?? عسل: من که عمرا با بردیا هک گروه بشم بردیا: نیست من دارم بالا بالا می زنم برا همگروهی با تو.. یکی از دخترهای کلاس که دختر خوب و موجهی بود آومد سمت عسل و گفت: _ عسل جان اگه هنوز گروه برنداشتی باهم باشیم.. عسل یکم فکر کرد گفت: _ باشه آنیتا جآن حتما.. اونم لبخندی زد و رقت سرجاش..بردیا برگشت سمت من و گفت: _ این طور که معلومه من و تو باید باهم باشیم.. _ بردیا به جآن خودم بخوای کرم بریزی مسخره بازی در بیاری از زیر کار دربری کلاهمون بد جور میره تو هم ها... _ قول نمی دم ولی سعیم و می کنم.. بابا بلند شد اسم گروه ها رو نوشت و شروع کرد به درس دادن..کلاس که تموم شد همه تقریبا رفتن بیرون..ماهم داشتیم می رفتیم که با صدای بابا ایستادم : _ آوین?! برگشتم سمتش و گفتم: _ بله استاد?! لبخندی زد و.گفت: _ بیا کارت دارم.. به بچه ها گفتم برید من میام کلاس خالی بود..رفتم سمت بابا دست انداختم دور گردنش و محکم گونه اش و بوسیدم و گفتم; _ خسته نباشی بابا جونم.. لپم و.کشید و گفت: _ تو هم خسته نباشی عزیزم...امروز تا چند کلاس داری?! _ 1:30 چطور?! _ یادت که نرفته امروز قرار بود امیر ناهار ببرتمون بیرون بعد کلاست تو پارکینگ باش تا باهم بریم.. _ ای به روی چشم باعث افتخاره بابایی جونم _ قربونت برم کم زبون بریز فرزندم.. خندیدم و رفتم پیش بچه ها توی سلف..کلاس آقامون تموم شدکار ها رو با بردیا اکی کردم و رفتم و رفتم توی پارکینگ پیش ماشین خوشجل بابا..قرار شد نقشه رو بردیا بکشه منم امروز برم دنبال وسایل و بخرمشون تا. دست کم 3 روز دیگه کا رو شروع کنیم..بردیا هرچی شیطون بود تو.درس جدی بود و نقشه کشیش حرف نداشت حتی در حدی بود که بابا بهش قول داده بود وقتی درسش و تموم کرد بره تو شرکتش..اگه یکم دقت روی کار می گذاشت مطمئن بودم نقشه مون عالی میشه و رتبه میآریم..بعد 10 دقیقه بابا آومد. و سوا شدیم و راه افتادیم... @caferooman ادامه داره💃💝💗
اتاق بزرگ بود تقریبا یه میز گرد چرمی با یه دست مبل چرمی وسط اتاق بود و یه بار گوشه اتاق که یخچال و اینا داشت آنیل رفت سمتش منم دنبالش رفتم _ اینجا همه چی هست _ ممنون سری تکون دادو رفت بیرون در یخچالو باز کردن پر پر بود یه ساندویچ برداشتمو روی مبل نشستمو خوردم بلند شدمو رفتم بیرون رفتم تو اتاقم شالمو برداشتمو موهامو باز کردم فعلا بلندیش دست و پا گیرم نبود عاشق اینم بودم که موهام تو باد تکون بخوره با یه گیره کوچیک جلوشو دادم بالا تا توی صورتم نباشه ضد آفتاب زدم و یکم آرایش کردم کفشمو هم بایه صندل راحت عوض کردم یهو متوجه شدم صدای داد و بیداد از پایین میاد سریع وسایلمو جمع کردمو و رفتم پایین خشایار و سیاوش دم یه دریچه ایستاده بودنو داشتن داد میزدن _ نمی فهمی زنیکه میگم همینه که هست بمیری هم توفیری نداره رفتم جلو یقه سیاوشو گرفتمو کشیدمش عقب چون شل کرده بود سریع اومد عقب با اخم نگاهش کردمو گفتم: _ چه خبره _ هیچی خوشگل خانوم شما خودتو ناراحت نکن ما... چنان زدم توی گوشش که خفه شد دستم داشت می‌شکست اه برگشتم سمت در همه دخترا داشتن نگاهمون می کردن انگشت اشارهمو به نشونه تهدید گرفتم سمتشو گفتم: _ دفعه آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی دفعه آخرمه باهات اینقدر نرم برخورد میکنم هیچی نمی گفت ولی خشم از چشاش معلوم بود خشایارم بدجور اخماش توی هم بود برگشتم سمتشو گفتم: _ چی شده؟ _ نق می زنن میگن سردمونه هوا واقعا سرد نبود ولی خب رفتم توی دریچه سیاوش سریع گفت: _ نرو پناه خطرناکن برگشتم جلوش ایستادمو گفتم: _ پناه؟ از کی پسر خاله شدی من خبر ندارم بهتره دهنتو ببندی رفتم داخل زیر دریایی پنجره های کوچیک داشت که میشد داخل دریا خیلی خوشگل بود ولی اتاق به شدت نمور و داغون بود و هواش نسبت به هوای بیرون خیلی سردتر بود همه شون ترسیده بودن اینطوری فایده نداشت کارمون دو برابر میشد فقط به خاطر رام کردن اینا به تک تکشون نگاه کردم بین ۲۰ تا ۳۰ سال بودن نویسنده:یاس ادامه داره...‌