#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_38
_مهراد
_جانم کوچولو
_کی از اینجا میریم بیرون؟ من میترسم
_حتی با وجود من؟
_نه دیگه تو الان هستی ساکتم
_قول میدی دیگه از این کارا نکنی؟
_چیکار؟
_همين که بی اجازه به وسایل عمو حسین دست زدی
_فقط خواستم ببینم توی اون کیف بزرگ سیاه چیه؟ تازه شم من دست زدم تو چرا گفتی با من بودی؟
_خب نمیخواستم توی این زیر زمین تنها باشی
_خانم محبی کی میبره ما رو بیرون؟
_تا وقتی که تنبیه بشیم
_خب کی تنبیه میشیم؟
_تا وقتی که این خوشگل خانم بخنده
آستین هاش و داد بالا و شروع کرد به قلقلک دادن که از ته دل قهقهه زدم
_آوا؟....آوا خواهری؟.....تو رو خدا بلند شو......
به سرعت تو جام نشستم که بدنم خیس عرق بودو صورتم خیس اشک
_اوا خوبی؟
بهش مهلت حرف زدن ندادم و پریدم بغلش و شروع کردم به گریه کردن خوب که تخلیه شدم خودم ازش جدا کردم که گفت :
_بازم مهراد؟
سرم و تکون دادم
_قربونت برم چرا خودت و اذیت میکنی؟
_دلم براش تنگ شده سمانه ۱۷ ساله از هم دوریم من بازم دلم هواش و داره الکی که نیست تنها کسم توی این دنیاست
_بسه حالا بلند شو نمازت و بخون
_مگه اذان داده؟
_اره تازه گفتن بلند شو دیگه
لبخندی زدم و از تخت پریدم پایین شالم و روی سرم انداختم اصلا نمیخواستم اتفاق دیشب بارم پیش بیاد به سمت دسشویی رفتم که همزمان استاد حیدری و بنیامین از دستشویی اومدن بیرون سرم و انداختم پایین زیر لب سلامی دادم و به سرعت قدم هام افزودم خودم و توی آینه دستشویی نگاه کردم خنده ام گرفته بود شبیه دلقک های سیرک شده بودم چشام پف کرده و قرمز بود دماغم هم قرمز شده بود وضو گرفتم و رفتم نمازخونه خوندم ....بعد نماز نخوابیدم تا وسایل هامونو جمع کردیم بقیه هم بیدار شدن که ترانه خمیازه ای کشید و گفت:
_اوا مهراد کیه؟
_تو مهراد و از کجا میشناسی؟
_دیشب اتفاقی شنیدم که داشتی با سمانه حرف میزدی
گفتم :
_پسرخالمه
_خبریه کلک؟
_نه بابا مثل داداشم میمونه
اهانی گفت مشغول جمع کردن بقیه ی وسایلش شد
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_38
سرم.و.از روی کتاب بلند کردم اووووو..1بعد از ظهر بود نزدیک 5 ساعت بود یک سر پای کتاب بودم کش و.قوسی به بدنم دادم و رفتم پایین بابا و عمو امیر و آرشام خونه نبودن .. به مامان و خاله سلام کردم اونها هم جوابم و دادن و.خسته نباشید گفتن..دست هام و.از هم باز کردم و با خستگی گفتم:
_ مامان میشه ناهار من و بدی?? ساعت 3 وقت آرایشگاه دارم..
مامان سری تکون داد و رفت توی آشپز خونه منم پشت میز نشستم تا غذام و بیاره..2 هفته از روز مراسم گذشته بود فقط پای درس بودم مامان و بابا که با رفتنم مشکل نداشتن..کلا تفریح و برای خودم ممنوع کرده بودم فقط درس و درس و درس...ولی امروز عروسی محسن و یاسمن بود..3روز پیش سامی کلی تهدیدم کرد که اگه ترم دیگه باهام کاری نداره..همش حسرت اون پسره رو می خوردم..چی بود اسمش?! فکر کنم عرشیا موحدی بود..چون بردیا رفته بود انصراف داده بود خودش بود و خودش هیچ رقیبی نداشت عسل که کلا با خارج رفتن مخالف بود انصراف داده بود آنیتا هم چون پدر نداشت نمی تونست خانوادش و تنها بگذاره فقط من بودم و ستایش...ناهارم و خوردم و یک دوش گرفتم لباسی که انتخاب کرده بودم یک صورتی کوتاه بود تا بالای زانوم..یقه اش بسته بود و آستین نداشت..روی سینه اش پارچه لخت و.موج داری بود و دامنش یکم کلوش بود و.پف داشت.. گذاشتمش توی کاور یک کفش عروسکی صورتی هم گذاشتم کنارش..زنانه مردانه جدا بود ولی خب کلا عادت به پوشیدن لباس های خیلی باز نداشتم..یک ساپرت مشکی پوشیدم با یک مانتو بلند ماکسی زرشکی اندامی بود و خیلی خوشگل یود روسری صورتی کم رنگوخوشگل و فانتزی سر کردم با کفش پاشنه 10 سانتی..وسایلم و برداشتم و رفتم پایین سوییچ مامان و ازش گرفتم و بعد خداحافظی باهاشون از خونه زدم بیرون..دم آرایشگاه پارک کردم و رفتم بالا زنگ و زدم در باز شد و بعد چند ثانیه در باز شد و نسرین خانم تو در نمایان شد و با لبخند گفت:
_ به به آوین جون خوش اومدی
_ مرسی نسرین جون
_ بیا تو عزیزم..
مانتوم و.در آوردم و نشستم اونم کارش و شروع کرد از روی صندلی بلند. شدم و یک بار دیگه خودم و چک کردم آرایش خیلی ملیح دخترونه سایه صورتی کم رنگی زده بود خط چشم و ریمل رژگونه صورتی با رژلب مایع صورتی پررنگ..
موهام و هم سشوار کشیده بود و ساده دورم ریخته بود جلوش و پوش داده بود و یک تل گل سفید با مروارید های صورتی روی موهام کار.گذاشته بوذ...چون اول عقد بود لباسم و نپوشیدم همون مانتو و نپوشیدم و آوروسریم و مثل اول بستم با وجود موهای درست شده ام و آرایشم خیلی خوشگل شده بودم..هزینه رو پرداخت کردم و از آرایشگاه زدم بیرون وساعت 6 بود عقدشون ساعت8 بود ضبط و روشن کردم و با آرامش راه افتادم سمت تالار
@caferooman
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_38
_ نمیتونم سرم سنگینه
_میتونی منو ببین باید قوی باشی اینطوری خیلی زود از پا درمیای نذار نظرم راجبت برگرده
_ نظرت اصلا برام مهم نیست
آروم خندید دیگه سیاهی میدیدم فقط فهمیدم پتو از روم کنار رفت و بدنم گرم شد و دیگه هیچی...
با صدای سیاوش که داد میزد و میگفت بیدار شید رسیدیم چشمامو باز کردم از چیزی که جلوم بود نزدیک بود سکته کنم بازم صورت آنیل بود سریع خودمو کشیدم عقب دیشب وای دیشب تشنج نکردم ؟ زندم؟ داشتم یخ میزدم
چشماش و باز کردو با لبخند گفت:
_ خوبی ؟
اخمامو کشیدم تو هم با چه جرئتی اینجا مونده بود:
_ اینجا چیکار میکنی؟
_ دیشب حالت...
_ حالم هرچی با اجازه کی اینجا موندی؟ دیدی حالم بده سواستفاده کردی اینجا موندی ...
با شدت پتورو زد کنار و با اعصبانیت گفت:
_ تو با خودت چی فک کردی؟ چون دوبار توروت خندیدمو چارتا حرف بهت زدم فک کردی عاشق چشم و ابروتم تا همین دوساعت پیش فقط دستمال گذاشتم رو پیشونیت که تبت بیاد پایین تشنج نکنی مامان بابات بهت تشکر کردن یاد ندادن کوچولو؟
درو باز کرد رفت بیرونو درو محکم کوبید
اولین بار اینجوری عصبانی میشد وای من چی گفتم تا صبح بالای سرم بیدار بود؟ وای پناه خاک تو سرت پسر بدبخت بهت خوبی کرده تو زدی نابودش کردی اصلا خوب کردم میخواست منو نندازع تو آب هنوزم یکم سرم درد میکرد سریع وسایلمو جمع کردمو با چمدونم رفتم بیرون آنیل نبود باید ازش معذرت خواهی میکردم خیلی در موردش بد قضاوت کرده بودم...
نویسنده:یاس
ادامه داره....