eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
332 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسد به دستم ↓ https://harfeto.timefriend.net/16655774622952 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر عمه‌ش هم پوزخندی زد و گفت: خوشحال شدم. تا بعد.. انگشت اشاره و وسطی رو به هم چسبوند و روی پیشونیش گذاشت و بعد به سمت ما گرفت و با دوستاش رفتن. همون لحظه هم شام و آوردن روی میز چیدن و رفتن... با غیض گفتم: میدونستی آرمیا دوست‌پسر عمته؟ اخماش حسابی تو هم بود. به یک کلمه‌ی نه اکتفا کرد و مشغول غذا شد. منم دیگه چیزی نگفتم و مشغول خوردن غذام شدم. طعمش فوق العاده بود. شام خوردیم و از رستوران زدیم بیرون. دیوونه خیلی بد رانندگی میکرد. منو رسوند خونه. تشکری کردم و پیاده شدم رفتم بالا. فضولیم در حد بالایی گل کرده بود که بدونم بنیامین چرا از دیدن پسرعمه‌ش انقدر عصبانی شد. نمازم و خوندم خودم رو پرت کردم روی تخت و بعد از اینکه ساعت رو برای فردا زنگ گذاشتم خوابیدم. امروز روز اعلام نفرات برتر بود. جلوی کمد ایستادم دستمو زدم به چونم و متفکر به لباس ها خیره شدم. بعد از ۵ دقیقه تصمیم نهایی رو گرفتم. شلوار چسبون ذغالی با مانتوی جلو باز مشکی که اندازه زیریش تا بالای زانو و اندازه روییش تا یک وجب پایین زانوم بود. نیم بوت مشکی هم پوشیدم و مقنعه‌ی مشکیم رو سر کردم. یه تیکه از موهام رو فرق کج زدم و گذاشتم بیرون. بارونیه چسبون کرمی هم پوشیدم رفتم جلوی آینه. به به! چه دختر جیگری! خط چشم نازکی پشت مژه‌های پرپشتم کشیدم. رژ لب قهوه‌ای ماتی هم زدم که به رنگ خرمایی موهام میومد. چشمکی برای خودم زدم. کوله پشتی مشکی هم گرفتم و از در زدم بیرون و سوار اتوبوس شدم. محل همایش یک جایی نزدیک تهرانپارس بود. با دو کورس اتوبوس رسیدم. خیلی شلوغ بود. از همه‌ی دانشگاه‌های معماری‌ کشور اومده بودن. چه دخترایی با چه تیپ هایی! انگار اومدن عروسی!! نویسنده: یاس🌱
رفتم داخل سالن به زور بنیامین رو پیدا کردم. ایول چه با هم ست‌هم کرده بودیم!! شلوار ذغالی با پیرهن مردونه کرمی پوشیده بود. کت ذغالی هم پوشیده بود که زیر آرنج هاش کرمی بود. کنارش نشستم. کوله‌م رو گذاشتم روی پام و سلام کردم.. خیلی خشک جوابم رو داد. دیگه چیزی نگفتیم. دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم! اول که قرآن و سرود ملی، بعدم یکی از دانشجوهای شیراز اومد و از مشکلات دانشگاهشون گفت. حالاهم که یه مرد کچل که اصلا نفهمیدم چیکاره بود حدودا دوساعتی بود که داشت فک میزد!! بالاخره "موفق باشید"ی گفت و رفت پایین... /بنیامین/ چشم هامو روی هم فشار دادم و با صدایی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم: چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟ بابا به ولای علی قسم نمیخوامت آسمان!! اصلا هیچ دختریو نمیخوام!! _آخه بنیامین چرا اینقدر لجبازی؟؟ ۳ ماه دیگه ۳ سالت تموم میشه.. اگه به شرط آقاجون تا قبل ۳ سال ازدواج نکنی از ارث جناب رستا محروم میشی..توی این سه ماهم که نمیتونی با هیچ دختری آشنایی پیدا کنی.. تو منو قبول کن من قول میدم خوشبختت کنم.. خنده‌ای بلند و عصبی کردم و گفتم: _ یادمه قدیما این دیالوگ پسرا بود. اینقدر خودتو کوچیک نکن آسمان! من نظرم تغییر نمیکنه.. بعدشم تو از کجا میدونی که من کسیو برای ازدواج در نظر ندارم؟؟ _ولی تو گفتی نه من نه هیچ دختری!... _ خب اون موقع نمیخواستم دلتو بشکنم. ولی حالا دیگه خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. _ولی آخه... صبر کن ببینم، نکنه همون دختری که آمین میگفت تو رستوران باهم بودید؟ _آهااا... خب میبینم برادرتون bbc خوبی هم هستن.. _ خیلی پستی بنیامین خیلی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _آسمان مراسم دارم دیرم میشه. خدافظ. گوشیو قطع کردم و نشستم لبه‌ی تخت. سرمو بین دستام گرفتم و آروم شقیقه‌هامو فشار دادم.. نویسنده: یاس🌱
خدایا چیکار کنم؟ زندگی اون دختر چی میشه؟.. چیزی نمیشه یه سال اینجا میمونه، بعدم میتونه تو شرکت خودم کار کنه.. سرم بشدت درد میکرد... چیکار دارم میکنم با زندگیم؟ کجایی آرامشم؟ دلم گرفت.. لبخندی روی لبام شکل گرفت.. تنها چیزی که بین این همه مشکلات میتونست لبخند روی لبم بیاره.. بازم اون خاطره توی ذهنم شکل گرفت.. وقتی از روی دوچرخه افتاد.. بی‌هوش که شده بود.. خونی که از پاش دورش رو گرفته بود.. تمام تنم می‌لرزید.. چشمام سیاهی میرفت.. نفهمیدم چطوری روی دستام بلندش کردم و رسوندمش بهداری.. کلی بالای سرش ایستادم تا بهوش بیاد.. بخیه‌های روی پاش رو که دیده بود چقدر گریه کرده بود و من چقدر ذوق زده از اینکه تنها کسی بودم که تونستم آرومش کنم.. صورتمو چند بار با کف دست مالیدم.. لبخندم محو شد از اینکه الان کجاست و داره چیکار میکنه.. به ساعتم نگاه کردم. دو ساعتی تا مراسم مونده بود.. رفتم توی حموم.. مثل همیشه آب سردو باز کردم.. برای فرار از فکر و خیال خیلی موثره.. یه دوش نیم ساعته گرفتم و اومدم بیرون.. یه پیراهن چهارخونه کرمی با کت تک و شلوار کتون ذغالی پوشیدم. ساعت والارمو دستم کردم. کالج مشکی پوشیدم. موهامو به سمت بالا شونه کردم و مثل همیشه چندتا تارش ریخت روی پیشونیم.. سوییچ و کیف پولمو هم برداشتم و راه افتادم سمت سالن.. حدود نیم ساعتی نشستم تا اومد. پوزخندی روی لبم اومد.. چه ستم کرده بودیم باهم! دوباره اون پیشنهاد اومد توی ذهنم.. ای بابا، من پیشنهاد میدم ته‌ تهش اینه که قبول نمیکنه دیگه.. جواب سلامشو رد و کوتاه دادم.. از قیافه‌ش خنده‌م گرفته بود، معلوم بود کلافه شده.. بالاخره مجری اومد بالا و شروع کرد به معرفی گروه‌های برتر: گروه سوم سرکار خانم سودابه رضایی و و فاطمه زیامی از دانشگاه هنر و معماری شیراز.. خوشحال بالا و پایین می‌پریدن.. انگار اومدن عروسی. خودشونو خفه کرده بودن تو آرایش.. با کلی جینگولک بازی رفتن بالا و جایزه‌شونو گرفتن. نویسنده:یاس🌱
:'))))
يقين دارم کسي  ظرف دعا را جا به جا کرده  تو را من آرزو کردم  کسي ديگر تو را دارد 
گفت به تعداد تموم پلک زدنات دوست دارم؛ تندتر پلک زدم.
حلاج شدم ولی به کفرم سوگند، دلتنگِ تو بودم که مرا دار زدند...
خواستم بگم، هر وقت دلت از هر کی تو این دنیا گرفت، هر موقع حس کردی تو این دنیا نفس برات کم اومده ! بدون اینجا یکی هست که همیشه سمت چپ قلبش یه کلبه دنج و راحت برات رزرو کرده و سال هاست منتظر توئه .
آه از این درد، که جز مرگِ من‌اش درمان نیست.
تمدید مهلت ثبت نام دوره های نمد دوزی 🔆ترم اول 🔆ترم دوم 🔆ترم سوم برای اطلاعات بیشتر و قبل از تکمیل ظرفیت و دریافت نمونه کار و ثبت‌نام به آیدی زیر مراجعه فرمایید @yas2002
«لَم تكن آخِر أحزاني؛ لكنك كنت اكبرة.» آخرین غم من نه؛ اما بزرگترین آنها بودی.
مجری: گروه دوم، جناب آقای آرمیا سماواتی و امیر حسین حیدری از دانشگاه هنر و معماری تهران!! از گوشه چشم نگاهی به آوا انداختم. دو تا دستش روی زانوهاش مشت شد و صورتش از عصبانیت سرخ شده بود. اون دو تا هم دستاشون رو به هم کوبیدن و رفتن بالا.. /آوا/ بهش خیره شدم. بهم نگاه کرد. پوزخند مسخره ای زد و یکی از ابرو هاش رو انداخت بالا. پسره ی کثافت روانی!! با مشت کوبیدم روی صندلی و بلند شدم. بنیامین دستم رو گرفت و گفت: کجا؟!! از لای دندونای به هم چسبیده غریدم: ولم کن!! متعجب ولم کرد. داشتم از سالن می زدم بیرون. حتی سوم هم نشدم!! صدای مجری میومد: و نفرات اول، برنده جایزه ویژه، سرکارخانم آوا حسینی و بنیامین رستا از دانشگاه هنر و معماری تهران!! تا دم در ورودی رسیده بودم. پاهام از حرکت ایستاد. به گوش هام اعتماد نداشتم.. برگشتم عقب. تمام بچه هامون با تعجب به ما خیره شده بودن. بنیامین از جاش بلند شد و برگشت سمت من. کتش رو مرتب کرد و لبخندی زد. تا گوشم داغ شدم. خاک تو سرت مگه بار اولشه اینطوری لبخند میزنه که اینقدر داغ شدی؟!! تازه متوجه موقعیتم شدم. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و جیغ خفه‌ای کشیدم. بنیامین آروم به سمت سن رفت. منم بدو بدو از پله های مخالفش رفتم بالا و وسط سن به هم رسیدیم و کنار هم ایستادیم. جایزه هامون رو گرفتیم. وقتی رفتیم نشستیم مجری گفت: چند نفر از اساتید هم درخواست خرید‌ طرح خانم حسینی رو کردن. چشمهام گرد شد. همون لحظه یه آقایی یه میز آورد توی سالن و ماکت مون رو گذاشتن روش. دهن همه باز مونده بود.. برگشتم عقب و به آرمیا نگاه کردم. خشم از سروش میبارید. خندیدم و شونه‌ای بالا انداختم. ابروهام رو چند بار بالا پایین کردم. کفرش بیشتر دراومد. دیگه همه از سالن اومده بودن بیرون. فقط ما مونده بودیم. سمانه و مبینا اومدن کلی بهم فحش دادن. منم بهشون گفتم وقتی تبانی می کنید همین میشه..! الهی قربون آبجیم برم شکمش قدره یه بالشت بچه شده بود.. گفته بود بعد ازینکه این مدرکش رو بگیره فعلاً نمی خواد ادامه بده... نویسنده: یاس🌱