#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_27
خسته و کوفته سلامی کردن و خودشونو پرت کردن روی یه تخت ماهم رفتیم پیششون کنار هامون نشستم آروم و با لبخند گفت:
_ چه خبر دلم برات تنگ شده بود
_ مرسی هیچی فقط گاز دادم
خندید سرمو برگردوندم با آنیل چشم تو چشم شدم هیچی از چشاش دور نمیموند
یه صبحانه مفصل آورد اینقدر گشنم بود که هرچی تونستم خوردم بعد صبحانه گفتن باید سریع راه بیفتیم وسایلا رو برداشتیم و دوباره سوار ماشینا شدیم آنیل کمربندش و بست و آینه رو برای خودش تنظیم کرد توی شهر که افتادیم گفت:
_ تا لاهیجان حدود ۵ ساعتی راه داریم اگه دوست داری بخواب
_ چرا از مسیر گیلان نرفتیم اونجوری خیلی نزدیک تر میشد
_ پلاکای ماشینامون جوری تنظیم شدن که رابطمون توی راهنمایی رانندگی ثبتشون کرده و نیازی نیست توی این مسیر توی ایست های بازرسی متوقف بشیم به خاطر همین از اینور اومدیم
_ آها پس رسیدیم بیدارم کن لطفا ممنون
_ حتما
اینقدر خسته بودم که حد نداشت سرمو تکیه دادم به پشتی صندلیو خیلی سریع خوابم برد...
با تکونای شدید ماشین از خواب بیدار شدم تا چند ثانیه گیج بودم داشتم سکته میکردم برگشتم سمت آنیل نگاهش به جلو بود به اطرافم نگاهی انداختم ماشین داشت میرفت توی لنج مثل پارکینگ جدا از قسمت اصلی این دیگه چه کشتی بود؟
ماشین که ایستاد سلامی به آنیل کردمو پیاده شدم بقیه هم از ماشین هاشون پیاده شدن آنیل جلو تر از همه رفت بالا که قسمت اصلی بود و بقیه هم دنبالش رفتیم کشتی داشت از بندر فاصله میگرفت یه بندر متروکه بود که فقط چند تا مرد داشتن رفت و آمد میکردن ...
همه رفتن دنبال کاراشون قسمت بالای کشتی اتاق ملوان و اتاق های استراحت بود پس دخترا کجا بودن؟!
هامون اومد سمتم سریع پرسیدم:
_ میدونی دخترا کجان؟
_ پایین پاتن
به پایین پام نگاه کردم که خودش سریع گفت:
_ یه چیزی مثل زیردریایی داره این کشتی اونجان پناه من اصلا نخوابیدم همش حواسم به اون دوتا بود حواست به اوضاع باشه من یکم بخوابم
_ باشه
سری تکون داد و رفت خیلی گرسنم بود ساعت نزدیکای ۵ بعد از ظهر بود از پله ها رفتم بالا یه راهرو بود انتهای راهرو اتاقک ملوان بود و دوطرف چند تا در بود که انگار اتاقا بود رفتم تا انتهای راهرو آنیل از توی یکی از اتاقا اومد بیرون و گفت: اتاقت اینجاست اتاق منم اینجا
به در روبه روی اتاق من اشاره کرد
_ نزدیک ملوان باشیم ممکن مشکلی پیش بیاد
_ باشه فقط اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه؟
_ بیا باهام
رفتیم تا اتاق ملوان درو باز کرد و رفتیم تو جلوی پامون بلند شد سلام کردم و جواب داد یه پیر مرد حدودا ۶۰ ساله بود آفتاب سوخته و موهای سفید بلند کل اتاق هم بوی سیگار میداد...
نویسنده:یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_28
اتاق بزرگ بود تقریبا یه میز گرد چرمی با یه دست مبل چرمی وسط اتاق بود و یه بار گوشه اتاق که یخچال و اینا داشت
آنیل رفت سمتش منم دنبالش رفتم
_ اینجا همه چی هست
_ ممنون
سری تکون دادو رفت بیرون در یخچالو باز کردن پر پر بود یه ساندویچ برداشتمو روی مبل نشستمو خوردم بلند شدمو رفتم بیرون رفتم تو اتاقم شالمو برداشتمو موهامو باز کردم فعلا بلندیش دست و پا گیرم نبود عاشق اینم بودم که موهام تو باد تکون بخوره با یه گیره کوچیک جلوشو دادم بالا تا توی صورتم نباشه ضد آفتاب زدم و یکم آرایش کردم کفشمو هم بایه صندل راحت عوض کردم یهو متوجه شدم صدای داد و بیداد از پایین میاد سریع وسایلمو جمع کردمو و رفتم پایین خشایار و سیاوش دم یه دریچه ایستاده بودنو داشتن داد میزدن
_ نمی فهمی زنیکه میگم همینه که هست بمیری هم توفیری نداره
رفتم جلو یقه سیاوشو گرفتمو کشیدمش عقب چون شل کرده بود سریع اومد عقب با اخم نگاهش کردمو گفتم:
_ چه خبره
_ هیچی خوشگل خانوم شما خودتو ناراحت نکن ما...
چنان زدم توی گوشش که خفه شد دستم داشت میشکست اه برگشتم سمت در همه دخترا داشتن نگاهمون می کردن
انگشت اشارهمو به نشونه تهدید گرفتم سمتشو گفتم:
_ دفعه آخرت باشه با من اینطوری صحبت میکنی دفعه آخرمه باهات اینقدر نرم برخورد میکنم
هیچی نمی گفت ولی خشم از چشاش معلوم بود خشایارم بدجور اخماش توی هم بود
برگشتم سمتشو گفتم:
_ چی شده؟
_ نق می زنن میگن سردمونه
هوا واقعا سرد نبود ولی خب رفتم توی دریچه
سیاوش سریع گفت:
_ نرو پناه خطرناکن
برگشتم جلوش ایستادمو گفتم:
_ پناه؟ از کی پسر خاله شدی من خبر ندارم
بهتره دهنتو ببندی
رفتم داخل زیر دریایی پنجره های کوچیک داشت که میشد داخل دریا خیلی خوشگل بود ولی اتاق به شدت نمور و داغون بود و هواش نسبت به هوای بیرون خیلی سردتر بود همه شون ترسیده بودن اینطوری فایده نداشت کارمون دو برابر میشد فقط به خاطر رام کردن اینا
به تک تکشون نگاه کردم بین ۲۰ تا ۳۰ سال بودن
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_29
چشمم خورد به یکی شون که خیلی داشت میلرزید و دور چشاش کبود بود رفتم سمتش یکی شون پرید جلوم ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم دستش و که جلوم حایل کرده بود و آروم و با یه لبخند کوچیک زدم کنار و گفتم:
_ آروم کاریش ندارم
با شک دستشو کشید کنار رفتم جلوی دختره زانو زدم بهش میخورد ۲۰ سالش باشه دستمو روی پیشونیش گذاشتم داشت توی تب میسوخت سریع داد زدم
_سیاوش؟ سیاوش
کله سیاوش از دریچه معلوم شد بعد چند لخظه کنارش سر یه نفر دیگه هم معلوم شد نمیدونستم کیه ولی احتمال آنیل بود با اون موهای بلند پخشش خوشگل بودن
اه الان وقت این فکراس؟
سرمو یکم تکون دادمو گفتم:
_ سریع یه تشت آب سرد با چند تا پتو بیار
_ ولی آخه...
_ کری تو؟ همه چیزو دوبار باید بهت بگم؟
_ چشم خانوم
سریع رفتم ولی سر آنیل هنوز معلوم بود به اون دختره که پریده بود جلوم گفتم:
_ چیکارشی
زد زیر گریه و گفت:
_ خواهرمه داره جون میده
احتمال میدادم مواد توی بدنش پخش شده باشه دلم می خواست بزنم زیر گریه من اینجا چیکار میکردم آخه...
چند دقیقه طول کشید تا سیاوش وسایلو آورد سریع ازش گرفتمو پای دختره رو گذاشتم توی آب و پتو رو دورش پیچیدم
_ اسمت چیه؟!
با صدای لرزونو بی جونی گفت:
_ سحر
_ خیلی خب ببین نمی خوام بترسونمت ولی احتمالا مواد توی بدنت باز شده و پخش شده
رنگش بیشتر پرید
_ نه نترس فقط سعی کن تند تند بری دستشویی اگه می خوای زنده بمونی فقط همین کارو بکن
روبه خواهرش که داشت گریه میکرد گفتم:
_ مراقبش باشو خیلی زود به زود ببرش دستشویی
نگاهی به بقیه انداختم با تعجب نگاهم میکرد دوسه تاشونم با غیض
از جام بلند شدمو گفتم :
_ اگه مشکلی پیش اومد به خودم بگید
رفتم بیرون آفتاب یکم چشممو زد رفتم تا میله های کشتی سرمو به سمت دریا کج کردمو تا میتونستم عق زدم توی زیر دریایی به زور خودمو نگه داشته بودم تا عق نزنم از فضای نمورش هرلحظه که جلوتر میرفتیم بیشتر به ناتوانی خودم پی میبردم ...
حالم اصلا خوب نبود دریا زدگی بود یا وضعیت زدگی نمی دونستم....
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_30
با دیدن یه لیوان آبمیوه سرمو آوردم بالا آنا بود با لبخند تشکری کردمو گرفتم
_ منم اوایل خیلی دلم می خواست بهشون کمک کنم ولی خب کم کم اینقدر دیدم که برام عادی شد...
دختر خوبی بود ولی آنیل گفته بود میتونی بهش اعتماد کنی شاید می خواست راحت حرفامو بهش بزنم تا از کارم سر در بیاره خندیدمو گفتم:
_ من نمی خوام بهشون کمک کنم همه با میل و خواسته خودشون اینجان همه شون از عواقب کارشون خبر داشتن
_ پس برای چی بهشون میرسی
_ اگه باهاشون راه نیایم باید یه انرژی مضاعفی بذاریم برای رام کردنشون ولی اینجوری خودشون هرکاری که بخوایم برامون انجام میدن
_ وااااااو خیلی هوشمندانه بود
_ مرسی
با لبخند ازم دور شد بی شک جاسوس آنیل بود هرچند خودمم می تونستم ازش برای درآوردن آمار آنیل استفاده کنم
باد توی موهام می پیچید و گردنمو قلقلک میداد هوا دیگه داشت تاریک میشد بچه ها روی کشتی بودن و بگو بخند میکردن هامون هنوز خواب بود حوصلم سر رفته بود رفتم بالا از توی اتاقم کتابمو برداشتمو داشتم میرفتم پایین که توراهرو آنیلو دیدم راهروش مثل قطار بود تنگ بود و دونفر نمی تونستن همزمان رد بشن
جلوی هم ایستاده بودیمو هیچکدوم قصد کنار رفتن نداشتیم یه ابروشو انداخت بالا و با خنده گفت:
_ نمیری کنار؟
_ نچ شما برو کنار
_ مجبورم نکن تا فردا صبح همین جا نگهت دارم
فاصله مون به اندازه یه نصف قدمم نبود
_ اگه قرار نیست بری کنار اشکالی نداره
آروم خندید منم لبخند زدم خنده هایش مهربون بود
_ چون کار دارم ایندفعه رو ارفاق میکنم
یکم خودشو کج کرد و از کنارم زد شد ولی باز یکم از قصد بهم تنه زد خندم گرفته بود بدون اینکه به عقب نگاه کنم با قدم های بلند و لب خندون رفتم روی عرشه
حداقل تو این شرایط بد این پسر به ظاهر بد خوب بود...
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_31
روی یه صندلی نشستمو رو به دریا و شروع کردم به خوندن کتابم
صدای سیاوشو شنیدم که داشت به بقیه میگفت:
_ دیدید درست گفتم تا نیم ساعت دیگه شهاب بارونه زیر انداز بیارید دراز بکشیم ببینیم
_چطوری
سرمو بلند کردم هامون بود
_ ساعت خواب
_ خیلی خسته بودم چی شد اتفاقی نیفتاد؟
_ نه اتفاق خاصی نیفتاد
دوباره سرمو کردم توی کتاب
_ پناه اینقدر سرد نباش شکمیکنن... مگه من چیکارت کردم؟
بدبخت خبر نداشت من به آنیل گفتم که کلا آدم حسابش نمی کنم
_ من جور خاصی رفتار نمی کنم هامون یکم از سطح تیتیش مامانی بودنت کم کن میفهمی رفتار خودت بچه گانست
پوفی کشیدمو بلند شدم بچه ها روی عرشه زیر انداز انداخته بودنو منتظر نشسته بودن شهاب سنگارو ببینن کسی بهم نگفت بمونم با اینکه دلم می خواست ببینم ولی راه افتادم برم بالا تو اتاقم که با صدای آنا ایستادم
_ پناه نمیای تماشا کنی؟!
برگشتم سمتشو با لبخند گفتم :
_ چرا بدم نمیاد
خندید و با دست زد بغل خودش خودش آخرین نفر از سمت راست بود منم راستش نشستم و شدم آخرین نفر ردیف هامون هم کلافه دوباره رفت توی اتاقش احتمالا برای فرستادن گزارش ازش بدم میومد ولی اون انگار از این رفتارم کلافه بود و هرچی بی محلی میکردم بیشتر انگار جذب میشد من واقعا ازش خوشم نمیومد
دراز کشیدم چراغای اضافه کشتی همه رو خاموش کردن فقط چراغ جلوی کشتی که نزدیک ملوان بود روشن بود خیره شدم به آسمون دورمون تقریبا تاریک بود ولی آسمون پر از ستاره دلم خیلی گرفته بود هنوز یه روز نشده بود دلم برا خونه مونو خانوادم تنگ شده بود میترسیم من آدم این روزای سخت نبودم من نازپرورده بین یه مشت آدمکش قاچاقچی چیکار میکردم؟!
شهاب بارون شروع شده بود آسمون پر بود از ستاره های دنباله داری که از هر طرف اینور و اونور می رفتن... چشمامو بستمو که حس کردم یکی کنارم دراز کشید هامون بود دیگه سریش وگرنه کسی جرئت نداشت کنارم دراز بکشه هرچند همه با فاصله بودن زیر لب زمزمه کردم :
_ آروز میکنم زودتر این وضعیت تموم شه...
چشمامو باز کردم سرمو برگردوندم سمت راستم ببینم هامونه یا نه دیدم یه جفت چشم مشکی خیره اس تو چشمام ...
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_32
آنیل بود تشخیص چشای مشکیش حتی تو اون تاریکی هم خیلی سخت نبود لب زد
_ کدوم وضعیت؟
_ من طاقت این چیزا رو ندارم محسن تو انتخابش اشتباه کرده...
_ وقتی محسن تورو بهم معرفی کرد مطمئن بودم باید منتظر مشکلات جدیدی با یه دختر لوس باشم ولی وقتی دیدم تو این مدت چجوری رو پاهای خودت ایستادی فهمیدم انتخابش عالی بوده...
من عالی بودم؟ کارم عالی بود؟ نمیدونست همین عالی بودن قراره خودشو نابود کنه؟ چرا ذاتش اینقدر برام بد نبود؟ یه لبخند کوچیک زدمو دوباره سرمو برگردوندم سمت آسمون هنوزم پر ستاره دنباله دار بود...
من باید این ماموریتو تموم میکردم به هر قیمتی که شده بود...
حدود یک ساعت بعد تموم شد تو تموم طول این یک ساعت فقط یه عطر خوشبو توی ببینیم بود از جام بلند شدمو بدون اینکه چیزی بگم رفتم بالا توی اتاقم هامون هم پایین بود توی راهرو دستیار ملوانو دیدم یه پسر حدودا ۳۲ ساله بور بود و لباس سفید تنش بود نزدیکش که شدن کج شد تا رد شدم و گفت:
_ درخدمتیم باشیم خانوم
برگشتم سمتش داغون بودم از وضعیتم کیس بوکس بهتر از این کصافت؟
مشت اولو زدم توی صورتش دادش بلند شد پرتش کردم و رفتم بالا سرش و تامی خورد زدمش همه اومده بودن بالا و جلوی راهرو ایستاده بودنو با چشم های گرد نگاهم میکردن هامون چشماش از همه گرتر بود دیگه داشت جون میداد که ولش کردم لباسمو تکوندمو رو به بقیه گفتم :
_ حرف مفت زد... جمع کنید لششو
رفتم توی اتاقمو درو محکم کوبیدم بهم خالی شده بودمو خوشحال کاش هر چند روز یه بار یکی و میتونستم مث سگ بزنم..
کتمو کندمو و خودمو پرت کردم روی تخت خسته بودم ولی خوابم نمیبرد بلند شدم از پنجره کوچک اتاق بیرونو نگاه کردم آب بود و آب
گوشیمو برداشتم یکم بازی کردم حوصلم بدجور سر رفته بود ولی از اتاق هم حوصله نداشتم برم بیرون از تو کیفم یه قرص خواب درآوردم خوردمو دوباره پرت شدم رو تخت اینقدر فکر و خیال کردم تا خوابم برد
نویسنده:یاس
ادامه داره...
هی میام باهات حرف بزنم بگم بیخیال غرور و این داستانا هی حرف کم میارم
اخه ما دیگه حرفی نداریم باهم بزنیم
تف تو این فاصله هم از نوع مکانی و هم از نوع احساسی:)