در حال کامل کردن دفتر کلمات انگلیسی 😜
✓همونطور که میدونید من یه دفتر مخصوص دارم که ۳ خط به صورت عمودی در صفحاتش رسم کردم در ستون اول کلمات انگلیسی و روبه روش معنی و در ستون اخر جمله ای که ان کلمه در اش به کار بره مینویسم اینطوری در پایان من یه لغت نامه دارم✓
اینم یه روش برای یادگیری زبان😉
واقعا مفید و کاربردیه✨
اینطوری هروقت به مشکل بخورید میتونید به دفتر تون مراجعه کنید✅
اگه دوست دارم بازم از این روش ها بگم بهم بگین @KKOMEILI
موضوع امروز که مینویسم: school (مدرسه)
#اد_کوثر
✅#رضایت و انرژی های شما
قطعا ما این روش هارو میگیم که شما استفاده کنید و ان شاءالله نتیجه ببینید✨
یادگیری زبان بوسیله نوشتاری مکرر بهتر انجام میشه😊
این روش نه تنها برای زبان انگلیسی مناسبه بلکه برای زبان هایی عربی، چینی... مفید است😎
با ما باشید تا باز هم از این روش ها بگیم. 🥰
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🥳
✅#رضایت و انرژی های شما
واقعا این پیامها به ادم انرژی میده.
حتما بازهم از این مطالب مفید خواهم گذاشت✨
یادتون نره تکرار و تمرین هم از اصول یادگیری هست💗
یعنی نوشتن کافی ملاک نیست❌
یعنی شما باید علاوه بر نوشتن انهارو تمرین و تکرار کنید این باعث میشه که مطالب به حافظه بلند مدت شما بره و دیگه اونهارو فراموش نکنید⛔️
حواستون باشه که علاوه بر نوشتن اونهارو تمرین کنید💢
قول بدید زیادمون کنید تا باز هم از مطالب کاربردی در کانال بزارم❤️
#اد_کوثر
@CafeYadgiry🥳
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_68 #آرام باصدایتیکتاکساعت،ازخواب پریدم. دو روبرم رونگاهی انداختم که
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_69
کلافه بودم...
کف پاممیسوختو خونریزیش بند نمیومد...
نمیدونم اینهمه خون از کجا میاد!
حالم از وضعیتم بهم میخورد...
شده بودم یه دختر ترسو و بی دست و پا که با یه تهدید کوچیک میترسه...
دوباره گریم گرفت....
نفس تنگیم دیوونم کرده بود...
همون پشت در سرمو گذاشتم رو پاهام و به خوابی عمیق فرو رفتم.....
~~~
#رادین
با صدازدنای حامد از خواب بیدار شدم...
+چیه باااااز! بابا خوابم میاد بزار بکپم دیگه! اه!...
_پاشو برو به خواهرت سر بزن! تو میدونی الان وضعش جوری نیست که زیاد ولش کنی به امون خدا...
چشمامو باز کردم و خیره شدم بهش...
+جناب خودت گفتی که بیام اینجا و ولش کنم ...
نشست کنارم روی تخت..
_گفتم! ولی تو انگار منتظر حرف من بودیا! پاشو تنبلی نکن! پاشو برو ببین حالش چطوره...
+باش...
بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم....
چایی که حامد ریخته بود و خوردم...
+به به...چ چایی داغ و لذیذی...دیگه وقتشه شوهر کنی!
_هار هار ! نمک! بریز روی قرمه!
+باز چیز افتاد تو دهنت...من رفتم بابا...
_خدافظ..
+سوئیچ لطفا!
با چشم غره سوئیچو داد دستم...
از خونه حامد زدم بیرون...
سرراه خوراکی های مقوی خریدم و رفتم خونه ...
ماشینو جلوی درخونه پارک کردم...
در خونه رو بازکردم...
آرام ازاون موقع بیدار نشده!
خونه خالی خالی..
+آرااام؟
صدایی نیومد...
خوراکی هارو گذاشتم روی اُپن و به سمت اتاق آرام قدم برداشتم...
+آرام؟
دستگیره رو کشیدم پایین که دیدم در قفله!
+آراااااام؟درو باز کن!
تلاشم بی فایده بود...
نگران شدم...
جواب نمیداد...
درسته حرف نمیزنه ولی چرا درو باز نمیکنه؟
سریع جعبه ابزارو آوردم و درو باز کردم...
ولی در به یه چیزی گیر میکرد...
خم شدم و از زیر در نگاهی انداختم....
دست آرام گیر کرده بود...
هول شدم...
+آراااااااااام! آرااااااام بلند شوووووو
به سختی درو باز کردم ....
هوش از سرم پرید....!:)
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_70
آرام دورتادورش شیشه خورده بود... ...یکی از پاهاش زخم شده بود و خون میومد...
آرامو گرفتم بغلم...
+آرااااام! آرام پاشووووو آراااااام!
هیچ جوره بلند نمیشد!
بدنش یخ بود و ...نفساش نا مرتب...
قلبم داشت از کار میوفتاد!
چ بلایی سرش اومده!
گوشیمو از جیبم درآوردم و زنگ زدم به حامد!
+حاااامد توروقرآن پاشو بیااااا...
سریع قطع کردم و آرامو بغلش کردم....
گذاشتمش تو ماشین و به سمت بیمارستان گاز دادم....
~~
#حامد
تو پذیرایی نشسته بودم و باپاهام زمینو ضرب گرفته بودم...
رادین هم بیخیال تو اتاقم خوابیده بود....
دلم شور میزد....
آرام حالش خوب نبود!...
منو رادین مطمئن بودیم آرامو ترسونده بودن!
شک کرده بودم..
به پرونده هشدار!
به رادین گفتمقبول نکن!
گوش نکرد...
نگران آرام بودم!
نمیدونم از کی تاحالا برام مهمشده!
وقتی میدیدمش تمام غم عالم میومد سراغم!
دلشوره و نگرانی شیشه صبرمو شکوند...
بلند شدم و به طرف اتاق رفتم...
رادینو بیدار کردم...
رادین رفت و منم از خونه زدم بیرون....
چندروزی میشه که نرفتم سایت....
حتما الان آقا محمد یکی دیگرو جای من آورده...
بعداز چند مین رسیدم سایت....
+سلام !
همه برگشتن سمتم....
رسول:اوووو! دارم درست میبینم؟ حامد خودتی؟
خنده ای کردم و گفتم:
+لوس! آره خودمم...چطورین؟
داوود پوزخندی زد و گفت:
_بعله خوبیم با احوالپرسیای شما!
رفتمسمتش و بغلش کردم...
+بابا انقدر تیکهنندازیندیگه! چندروزی بود که درگیر موضوعی بودم نتونستم بیام....حالا اینارو ولش کنید...آقامحمد کو.؟ حتما تا الان یه نفرو جای من آورده! آره؟
بچه ها سکوت کردن و سرشونو انداختن پایین...
کوه امیدم ریزش کرد...
+آره؟
با دستی که روی شونه ام نشست ترسیده برگشتم ...
+س..سلام آقا محمد!
_بهه آقا حامد! چه عجب ما روی شمارو دیدیم! نکنه روحته اومده اینجا؟
بچه ها خندیدنکه با چشم غره من ساکت شدن...
+راستش یسری مشکل برای منو رادین پیش اومده....ک...
_وایسا...بیا بریم بالا حرف بزنیم...
+باشه چشم...
از بچه ها خدافظی کردم و پشت سر آقامحمد سمت اتاقش قدمبرداشتم...
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_71
آقامحمد پشت میزش نشست و منم روبروش روی صندلی نشستم...
_خوب؟ بگوشم!
+ممنون...راستش ......
همه چیرو تعریف کردم...
از حال آرام...
از وضعیت رادین...
از شک و تردید هایی که داشتم...
از نگرانی هام...
از دلشوره هام!
_به نظر من باید با رادین هم صحبت کنیم! شاید رادین هم شک و تردید یا نظری داش...
با صدای زنگ گوشیم،آقا محمد ساکت شد...
+ببخشید....
گوشیمو از جیبم درآوردم...
با دیدن اسم رادین، سریع جواب دادم...
_حاااامد توروقرآن پاشو بیااااا...
قطع کرد...
استرس بدی ب وجودم تزریق شد...
شکندارم حال آرام بد شده!
دویدم سمت در که باصدای آقا محمد وایستادم:
_کجااا؟
+ب...ب..ببخشید من باید برم....
منتظر جواب نموندم و سریع از اتاق زدم بیرون...
رسول جلومو گرفت....
رسول:هااای! کجا ؟ نیومده میخای بری؟
خواستم دهن باز کنم که گفت:
_برو...برو همه کارارو بنداز رو دوش منو بچه ها! بزار به آقامحمدبگم !
+رسول باید برم...
سریع از سایت زدم بیرون...
ماشین زیر پام نبود...بخاطر همین دیر رسیدم خونه رادین...
در حیاط چهارطاق باز ...
وارد خونه شدم...
+رادین؟
هیچکس خونهنبود....
شماره رادینو گرفتم و بعداز سه بوق صدای غمگینش تو گوشم پیچید..
_الو...
+الو؟!!!رادین کجایی تو! چیشده؟
چرا خونه نیستی؟
_آرامو آوردم بیمارستان!
+براچییییی!
_حالش بد شده بودتو اتاق...درم قفل شده بود...پشت در بیهوش بود که رسیدم...
گوشی رو از گوشم فاصله دادم...
نفس عمیقی کشیدم...
+باشه...کدوم بیمارستانی؟
_.....
گوشی رو قطع کردم و دربست گرفتم...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_72
#محمد
بهم ریختم...تاحالا حامد رو تواین وضعیت ندیده بودم...
پسر خیلی خوبی بود و با کلی اصرار بهم گفت که دلش پیش خواهر رادین گیر کرده...
باید با رادین صحبت کنم!
حامد با استرس و نگرانی رفت...
احتمال میدادم کسی که زنگ زده بود بهش رادین باشه...
رفتم پایین...
پشت رسول وایستادم و به مانیتور خیره شدم...
_عه...سلام آقا!
+سلام رسول! چه میکنی؟
_هیچ...دارم گزارشای پرونده هشدار و بررسی میکنم...
+آفرین...یادم باشه برات تشویقی رد کنم...
_واقعا؟
+نه! من الان شوخی کردم...
_آها بله...
دلم واسش سوخت ...ولی نباید بهش رو میدادم....مظلوم خیره شد به صفحه...
+خوب ...من برم...کاری نداری؟
_نه آقا به سلامت..
+رسول! شوخی کردمکه گفتم شوخی کردما! شوخی نکردم!
_آقا ما بالاخره نفهمیدیم شما شوخی میکنید یا نه!
خنده ای کردم و از سایت زدم بیرون....باید میرفتم خونه...
~~~
#رادین
نشستم روی صندلی و سرمو گرفتم تو دستام و فشاری به سرم وارد کردم...
خسته شده بودم!
از بیمارستان و بوی مزخرفش...
از نگرانی و دلشوره ...
از حرف نزدنای آرام....
کی تموم میشه این ماجراها؟!
سرم خیلی درد میکرد...
یه چیزی وسط گلوم داشت خفم میکرد!
کسی بالا سرم وایستاده بود...
باصدای گرفتم لب زدم:
+س.لام!
_چیشده!
نشست کنارم...
_تعریف کن!
+رفتم خونه! هرچی صداش زدم نیومد...
رفتم سمت اتاقش...در قفل شده بود!
هرچی صداش میزدم جواب نمیداد...
درو ب سختی باز کردم ...
وارد اتاق ک شدم دیدم آرام افتاده پشت در و دورش شیشه خورده س...
سکوت کردم...
دیگه ادامه ندادم...
خسته بودم...
از همه چی...
#سوال_شما❤️
چگونه نیازی به مشاوره تحصیلی نداشته باشم؟
✅پاسخ:
از نظر من و تمام ادمینا و مدیر که بیشترشون مشاوره میدن اگرکسی تمام مطالب کانال رو دنبال کنه و اونارو رعایت کنه دیگه هیچ نیازی به مشاور نداره. تازه خوش هم یه پا مشاور میشه. چون ما مطالبی میفرستیم که واقعا مفید و کاربردی باشه. مطالب فقط درسی نیست و علاوه بر تکنیک های درسی مطالبی همچون حس و حال خوب، معرفی کتاب های زیبا و خیلی مطالب دیگه که بهتون کمک میکنه اعتماد به نفس تون بیشتر بشه و انگیزه بیشتری برای تحصیل داشته باشید. مخصوصا بچه های دور اول و دوم متوسطه که معمولا به علت خستگی چند سال تحصیل انگیزه ای برای ادامه تحصیل ندارند...
درضمن اگر آمار کانال بالابره قطعا فعالیت ها خیلی بهتر و بیشتر میشه...
ما بدون دریافت هیچ هزینه ای این کانال رو در اختیار شما عزیزان قرار دادیم که استفاده کنید و نتیجه ببینید و این به اینده کشورمون هم کمک میکنه با اینکه مشاور های تحصیلی با دریافت هزینه های میلیونی همین مطالب رو به نحو احسن در اختیار شما قرار میدهند و از شما میخواهند به آن پایبند باشید. با اینکه شاید ما از پول خودمان برای شما خرج کنیم. در نظر گرفتن زمان و تایم برای فعالیت در این موقع از سال و درس... هزینه ای که برای خرید اینترنت میدهیم و آن را یک روزه بعد از یک شیفت فعالیت تمام میکنیم... همه این ها به کنار چشم هایی که بعد ساعتها پیدا کردن مطلب مفید درد میگیرند...سر درد بعد از ساعتها در گوشی بودن رو حتما تجربه کرده اید!
خیلی ها از وجود همچنین کانالی اگاه نیستند و شاید اگر این طور نمی بود، افراد زیادی وارد کانال میشدند و از مطالب استفاده میکردند.
تنها کاری که شما میتوانید در برابر این حجم از سختی هایی که ما برای شما میکشیم انجام دهید، فرستادن لینک کانال برای دوستان و اشنایانتان است. اگر انها اندک استفاده ای از مطالب کانال کردند ثواب ان نه تنها به ادمین ها و بانی ان مطلب بلکه به خود شماهم که لینک را برایشان فرستادید میرسد...
بیایید و در زیادکردن امار کانال فقط و فقط برای اینده ی کشور عزیزمان ایران توسط اینده سازان، سهیم باشیم
#اد_کوثر
" دلارامᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_72 #محمد بهم ریختم...تاحالا حامد رو تواین وضعیت ندیده بودم... پسر خیلی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_73
_الان کجا بردنش؟
+نمیدونم ...اصن نفهمیدم کی رسیدم بیمارستان!
_پاشو انقدر غصه نخور! پاشو بریمنمازخونه...
با کمک حامد بلند شدم و سمت نماز خونه که طبقه بالا بود رفتیم...
یاد اولین باری که اومده بودم نمازخونه افتادم...
~~
#حامد
با دیدن وضعیت رادین اعصابم خورد شد!
قیافش خسته و غمناک...
زندگیش یه دفه ازاین رو به اون رو شد!
میشه گفت به خاک سیاه نشست!
این از آرام!....
اون از پدر مادرش....
درکش میکردم...
نشسته بودیم کنار هم و رادین سرشو گذاشته بود روی شونم...
سرمو خم کردم روی سرش...
_رادین ...امروز رفتم سایت...
+بچه ها چطور بودن!؟
_خوب بودن...ولی رسول و داوود دلشون خیلی پر بود..
خنده ای سرخوش کرد و گفت:
_اونا کی دلشون پر نیست؟
+ولی خدایی...بعداز اینکه آرام خانوم مرخص شد بیا بریم سایت...
آهی کشید ...
_باشه...ازدلشون درمیارم...آتو دارم ازشون...
باهم خندیدیم که رادین سریع بلند شد..
+چتههه!
_بریم پایین! اصن نفهمیدم آرامو کجا بردن!
باهم رفتیم پایین و پرس و جو کردیم...
آرامو برده بودن آی سیو...
نشسته بودیم روی صندلی که در اتاق آی سیو باز شد...
_سل..ام ! آقای دکتر حال خواهرم چطوره؟
دکتر:سلام! نمیخوام نگرانتون کنم..ولی حالشون چندان خوب نیست! من دفعه قبل گفته بودم استرس و اضطراب و حتی گریه براشون خوب نیست....مثل اینکه رعایت نشده!
_ی...یعنی ...چی؟۰
دکتر: یکی از رگای قلبشون بسته شده! نیاز به عمل داره! ولی الان نه! چون فعلا شرایطش برای عمل مناسب نیست...دوسه بار دیگه رعایت نکنن ....بااجازه...
رادین رنگش پرید...
نشوندمش روی صندلی...
+رادین!
_حام..د! بدبخت شدم!
_نچ...اینجوری نگو! دیدی که گفت با عمل درست میشه!
سرشو گرفت تو دستاش...
دلم یجوری بود...!
_ر..رادین!..
سرشو گرفت بالا...
چشماش قرمز بود...
ترسیدم بهش بگم....ولی...
گفتم!
_می..میشه من...برم...آرام خانومو ببینم!؟
صاف نشست و با چشمای ریز نگام کرد..
نمیدونم چرا ولی استرس گرفتم....
کمی مکث کرد و گفت:
_برو! ولی زودبیا منم میخام برم ببینمش!
باشه ای گفتم و بلند شدم...