eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
911 عکس
242 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشق‌دریام‌:)🌊 @CafeYadgiry🌴
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسرای فان:🌴😂 ماازاون خونواده هاش نیستیمممم✅😂. @CafeYadgiry♥️
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
وقتی رویاتو بسازی و خودت باشی؛ میشی آرزوی خیلیا! اما وقتی منتظر یکی بمونی تا بیاد کمکت کنه و حرفای ب
اینجوری بود کههه:(. نه آرامشت را به چشمی وابسته کن، نه دستت را به گرمای دستی دلخوش، چشم‌ها بسته می‌شوند و دست‌ها مشت می‌شوند و تو می‌مانی و یک دنیا تنهایی.) . خیلی زیبا بود:)♥️♥️
برای‌دوستمون‌چی‌هدیہ‌بخریم ؛ - عطروادکلن🪶💕 - - پک‌لوازم‌وتحریر🌝💜 - - کیف‌وکفش🍧🌿 - - روسری‌وشال🥰💗 - - دستبندست🍫🥲 - - گل‌های‌رنگے‌رنگے🤸🏻‍♀🍒 - ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @CafeYadgiry🌴
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_240 نگاه کوتاهی انداخت و رفت رو تخت و وایستاد.. +این بچه بازیاچیه ! بیا
•{🖤🤍}•• ‌ باصدازدنای حامد چادرمو سرم کردم .. +اومدم حامد اومدم ! نکش خودتو! رفتم پایین که حامد گفت: _دیر شد آرام دیر شد! جواب محمدو خودت بده! خندیدم که متوجه عصبی بودنش شدم... نشستم توماشین و حامد بعداز چنددیقه اومد و نشست پشت رول... نگاه کوتاهی بهش انداختم ک راه افتاد.... استرس و اضطراب امونمو بریده بود! ازروزی که از بیمارستان مرخص شدم دل دردم خوب نشده بود!... میترسیدم قرص بخورم ! به حامد هم چیزی نگفتم تا نگران نشه! این دوسه روز کلی بهم استرس وارد شد!!! نمیدونستم... اینکه استرسم دقیقا از چی بود! شاید بخاطر ماموریتی که نمیدونستم چیه ؛ بود.. یا شاید هم فکر کردن ب رادین و وضعیتش !!!! از طرف دیگه ، ترسم بیشتر از قبل شده بود! میترسیدم که حامدو از دست بدم! اون عوضی خیلی عوضی ترازاین حرفاست! _آرام؟ +ب...ب..بله؟! لعنت به این لکنت! حامد اخمی کرد و گفت؛ _چرا تو فکری؟ +ه..هیچی! _باشه! بعداز چنددیقه رسیدیم ... _آرام خوب حواستو جمع کن! ریز به ریز حرفاشونو به ذهنت بسپار اوکی؟ سری تکون دادم و وارد اتاقی شدیم که حامد میگفت اتاق آقامحمده. سلامی کردم و به گفته آقامحمد نشستم رو صندلی... _حامد جان شما برو دنبال رادین ... _چشم آقا..همون نخود سیاه خودمون؟ _آفرین حامد...برو! سرمو انداختم پایین تا خندم معلوم نشه... حامد رفت که آقامحمد شروع ب صحبت کرد... _خب خانوم مستوفی خوبید؟ +ب..بله ممنونم ! دستاشو به هم قفل کرد و خیره شد بهم... حواسمو جم کردم... _خانوم مستوفی! ما برای شما یه ماموریت حساس داریم! خیلی حساس! +ب..بله حامد و رادین گفتن بهم! _خب...دلیل اینکه شمارو برای این ماموریت انتخاب کردیم ، شناسایی شدن حامد و رادین توسط سوژه هاست! +شناسایی شدن!!!؟؟؟؟؟؟ سری تکون داد و گفت: _بله ! تمام بچه ها دقیقا تو تایم مهمونی مسئول کارای مهم ان! شنود و دوربین مجهزه ! وارد پذیرایی میشید! بعداز شناسایی چهره مهمونا سریع میاید بیرون! همین!
•{🖤🤍}•• ‌ دستمو گذاشتم زیر چونم... چی بگم دقیقا...! بگم میترسم ؟ یا... _خانوم مستوفی! حامد و رادین چون توسط سوژه ها شناسایی شدن اگر بخوان کارو انجام بدن خیلی خطرناکه ! خیلی! ترسی تو دلم رخنه کرد ک ادامه داد... _تواین چند ماه تمام کار و زندگیتون توسط سوژه ها کنترل میشده! و البته...هنوزهم میشه! رفت و آمداتون.. حرفاتون...حتی ساعت خوابیدن حامد روهم میدونن! چندین بار نقشه هاشونو نقش برآب کردیم! +نقشه ؟ نقشه چی؟ نفس عمیقی کشید و لب زد..: _پرونده ای که باید به نتیجه برسه ؛ همین پرونده ایه که به دست رادین و حامد اداره میشه! یعنی تمامی عملیات ها و جلسات به دست حامد و رادینه! سلطانی و حدادی... دو سوژه اصلی پرونده ، با سوتی ها و بی دقتی های حامد و رادین...یا حتی شما... متوجه پیگیری پرونده میشن! اوناهم به فکر سربه نیست کردن کسی میوفتن که میخوان مانع پیشرفت کارشون بشن! +ی...یعنی حامد و را...رادین! _اوهوم ! دقیقا ! بغض تو گلوم اجازه نفس کشیدن نمیداد! بلند شد و رو صندلی روبروم نشست... _آرام خانم ! این کار شما میتونه بزرگترین ریسکی باشه که قاچاق دخترو تا ابد منقرض کنه! مکثی کرد .. _شاید اشتباهه گفتن این قضیه.. اما تواین مدت حامد زیر ذره بین بود! تصادف رو یادتونه!؟ اون تصادف عمد بود! رادین زیر ذره بین بود و حامد زیر تیغ! تواین یه ماه که رادین آلمان بود تموم تمرکزمون روهمین موضوع بود! کارمون شده بود محافظت از رادین و حامد! آرام خانوم تصمیم باشماست ! دیر بشه هیچ کاری از دستمون برنمیاد! حتی ممکنه حامد و رادین... حرفشو قطع کرد ...! با بغض لب زدم: +انجام میدم! نفس راحتی کشید و ورقه ای سمتم گرفت: _خیلی هم عالی! این فرمو بیزحمت پر کنید.. فرمو گرفتم و مشغول پرکردن شدم... ورقه رو تحویل دادم که مشغول خوندنش شد... اخم کوچیکی کرد و گفت: _خا..خانوم مستوفی شما تشیف ببرید پایین ... تا یه ساعت دیگه بهتون اطلاع میدم ! +بله چشم ! بااجازه! ازپله ها اومدم پایین و سمت حیاط مخفی قدم برداشتم... قبلا هم اینجا اومده بودم! یادمه اونروز حالم بدشد و یه خانوم فهیمی نامی اومد ... اونقدر قشنگ و باآرامش صحبت کرد که حالم دگرگون شد! نشستم رو نیمکت و گوشیمو از کیفم درآوردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا