پشید بریم بیرون خرید...
چونکهپنجشنبهعروسیداریم😌💘.
@CafeYadgiry🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست داشته باشه ...
#توییت
@CafeYadgiry🖤🤍🫂
#زیبایی ╮☁️💕╭
↜5 دلیل تیرگی دور چشماتون👀💫
🥬┊•نخوردن سبزیجات
💤┊•نداشتن خوابی کافی
🩸┊•کم خونی
🍾┊•نخوردن آب کافی
🧴┊•استفاده نکردن از کرم دور چشم و ضدآفتاب
#توصیه
@CafeYadgiry😻
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_302 هقی زدم و ماشینو نگه داشتم... نباید دور میشدم زیاد ... حامد چکار کر
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_303
کاش میشد برای لحظه ای، زندگی به دلخواه خودمان بود !
کاش میشد زود دیر نمیشد !
برای عذر خواهی !
برای پشیمانی !
اما صدحیف ...
صدحیف که این کاش ها فقط کاش اند !
حقیقت نیستند !
و نمیشود آنهارا حقیقی کرد !...
__________________
#آرام
نشسته بودم تو ماشین و گوش سپرده بودم به حرفای آقا محمد !
_متوجه شدی آرام خانوم؟
بی حواس سری تکون دادم ...
+ب...بله بله !
_خب... برید به سلامت !
ایندفه کلا پنجاه متر با خونه سوژه فاصله داشتیم!
نگاهی به رادین انداختم و سرمو انداختم پایین..
_علی ... علی بیا !
باآوردن اسم علی ، ابروهای حامد به هم قفل شد!
دل خوشی ازش نداشت!
اما ...
مهم نبود!
توجهی نکردم و از ماشین همراه علی پیاده شدم !
دستی به لباسام کشیدم و اکسیژن رو وارد ریه هام کردم...
اونقدر غرق افکارم بودم که خداحافظی با رادین و بچه ها به کل یادم رفت !
_آرام خانوم ! سوار شید !
با تعجب به علی خیره شدم ...
سوار شاسی بلند مشکی که گفت ؛ شدم و به پنج دیقه نکشید که وارد خونه یا بهتره بگم قصر سوژه شدیم!
اونطور که آقامحمد میگفت حدادی یکی از بزرگترین قاچاقچی های خاورمیانهبود!
با حرفاو اطلاعاتی که بچه ها توی جلسه ، یکی یکی ارائه میدادن ، هرلحظه میزان تعجبم بیشتر میشد!
مخصوصا همونجایی که داوود میگفت:
تقریبا سه چهار تا زن داشته و از هرکدوم سه تا بچه داشته !
هرکدوم از بچه هاش توی کشور های مختلفی مشغول کارن و میلیاردی درآمد دارن!
البته کار بچه هاش هم به کار باباشون بی ربط نیس...!
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_304
سرفه ای کردم و کیف مجلسیمو برداشتم...
حالم بهم میخورد ازین لباس !
پوشیده بود اما سنگین ..
راه رفتن و تکون خوردن
درحالت عادی با وجود این فسقلی برام خیلی سخت بود ...
بخصوص با این لباس که دیگه نمیتونستم تکون بخورم !
علی ورقه ای رو به نگهبان داد که گفت:
_اونجا پارک کنید !
علی سری تکون داد و
ماشین رو طبق گفته نگهبان ، پارک کرد...
_بریم !؟
خیره شدم به در ورودی...!
میدونستم نمیتونم زنده ازونجا برگردم!
۶۰ درصد احتمال داشت
ارسلان هم اونجا باشه!
حتی رادین هم از دهنش پرید و سوتی داد !
اینکه : _آره ...آقامحمد بدجور گیر داده بهمون ..
تیراندازی و ضربه فنی کردن سوژه ها توی ماموریت تو شده برامون کابوس...!
بیخیال سری تکون دادم ...
چقدر باید فکر و خیال میکردم؟
از شدت خستگی تشنه یه
جایی دوراز حامد بودم !
اما مگه فکر تابان تنهام میذاشت؟
گناهی نداشت ..
بجز اینکه پدرش حامده !
اما این بچه که نباید پاسوز من و حامد بشه !
پوفی کشیدم و قدم قدم به سمت ورودی رفتیم ..
صدای آهنگ ملایم که پخش میشد حالمو بد کرده بود !
_آرام خانوم...
حواستون باشه !
شما به عنوان یه خدمتکار اینجایید !
نه به عنوان نفوذی !
علی هست...
خیالتون راحت باشه !
ازهیچی نترسید!
باصدای آقامحمد ایرپادو چسبوندم به گوشم و سکوت کردم...
_سلام آقا هاشم .
از طرف آقای حدادی ، من و خانمم برای خدمترسانی اومدیم !
"سلام پسرم ...
خوش اومدی...
اونجا برید لباساتونو عوض کنید !
به سمت اتاقی که گفت رفتیم ...
پالتومو درآوردم و آویزون کردم تو اتاق..
بیرون رفتم و پشت سرم علی وارد اتاق شد و لباساشو عوض کرد .
ممکنه هر روز به روشی که میخوای، پیش نره، فقط بدون که هرروز روز بهتری خواهد بود💓👛.
#انگیزشی #پروف
@CafeYadgiry🍀