" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_127 #محمد نیم ساعت گذشته بود و همچنان درحال خوندن پرونده بودم... اما هی
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_128
لبخندی زدم که گفت:
_نگا نگا! چه خوش اومد.!
خنده تلخی کردم و گفتم:
+هییی...توام نقطه ضعفم دستته!
_بایدم همین باشه!
ابرویی بالا دادم و گفتم:
+آها بله بله!
_حواست باید بهش باشه!
+بله بله...
_باید مث کوه پشتش باشی!
+بله بله!
_اشکشو دربیاری نابینا میشی!
+بله بله!
_خنده از روی لباش محو بشه از روزمین محوت میکنم!
_بله بل...
چییی؟
تازه فهمیدم که داره وصیت میکنه!
دستمو گذاشتم زیر سرم و یکی از پاهامو جمع کردم...
+تو ...الان داری....داری وصیت میکنی؟
نفس عمیقی کشید و تو چشام خیره شد:
_حامد ! من دیگه توان اینو ندارم که مواظب آرام باشم! ینی بخام هم نمیتونم!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
+عه..!داداشم انقدر زود ناامی..
_از حرفای کلیشه ای متنفرم!
گوش کن !
حواست به آرام باشه!
آرام دختر احساساتیه!
نزار ضربه بخوره!
نزار دلش بشکنه!
خیلی باید حواستو جمع کنی!
توجه کن بهش!
نادیدش نگیر!
ناراحتش نکن!
سعی کن فقط خوشحالش کنی!
نزار نبود من رو حس کنه!...
حامد خودت میدونی آرام به غیر از من کسی رو نداره!
پس این موضوع رو به روش نیار!
فقط کاری نکن که دلش بشکنه ....
همین!
مکثی کرد و بلند شد و از اتاق رفت ...