•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_234
سکوت کردیم که حامد گوشیشو درآورد و همزمان زیرلب غر میزد:
_آخه یکی نیست بگه دلت تنگ چیه اون نره غول شده!
+چیزی گفتی عزیزم؟
_نه بابا! بخواب بخواب..!
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید!
خبرایی بود و من ازش غافل بودم!
دراز کشیدم و بعداز چنددیقه خوابم برد...
________________________
یک ماه گذشته بود و از رادین هیچ خبری نبود!
بی حوصله بلند شدم و آبی به دست و صورتم زدم...
تواین یک ماه بچمون یکم تپل شده بود!
حامد اونقدر ذوق میکرد که منم یه انگیزه ای برای خندیدن و ذوق کردن پیدا کردم!
مامان و بابا رو هم راهی مشهدکرده بودم و فرستادم سر خونه زندگی خودشون!
اونقدر بهم رسیده بودن که حسابی تنبل شده بودم!
سمت یخچال رفتم و قابلمه غذارو آوردم بیرون..
گذاشتم رو گاز و بعداز اینکه داغ شد شروع کردم به خوردن ماکارانی دیشب...
حامد شیفت کاریش ظهر بود و من کارام نصف شده بود!
و این برای من بینظیر بود...
باصدای پیامک گوشیم حواسم پرت شد و قاشق چرب افتادرو فرش و کثیف کاری شد...
" رومخ من " H
_سلام خانومی.
آرام آماده شو بیام دنبالت بریم فرودگاه دنبال داداش جونت!
جیغی زدم و شمارشو گرفتم...
+الوووووو ! حامد این پیامت الکی بود ؟
_نه به جان خودم..! رادین داره برمیگرده !
بغضم ترکید...
_گریه نکن دیگه!
آماده باش که دیر میرسیم ها!
+ب...باشه!
سریع لباسامو پوشیدم و رفتم تو حیاط..
بعداز یه ربع صدای بوق ماشین اومد که رفتم بیرون...
+سلام عشقمم!
_وا خدا شانس بده ! کاش همیشه رادین درحال برگشتن باشه !
خندیدم که جیغ زدم؛
+زودباش راه بیووووووفت!
پاشو گذاشت رو گاز ک گفتم؛
+حامد یادته یدفه سوار ماشینت شدم دیوونه شدی تخته گاز میرفتی منم حالم بد شد؟
_وای حاجی یادته!؟ چقد سوسول بودی!
+مرض! سوسول بودم اما دیوونه نبودم!
_ عزیزمن سزای بی محلی همینه!
+وای چرا یادم اومد اینارو؟
اعصابم خورد شد.
خنده مردونه ای کرد که دلم براش ضعف رفت..
بعداز ۴۰ دیقه رسیدیم فرودگاه..
دست حامدو میکشیدم و مثل بچه ها میکشوندمش هرجاکه میخواستم!
_آرام زشته نکن این کارارو!
+وای اوناهاشششششش!
با دیدن رادین جیغی زدم و سمتش دوییدم!