•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_249
نشستم رو نیمکت ...
نزدیک ۱ ساعت دیگه رادین میرسید...
دلم نمیخواست درمورد حامد باهاش حرف بزنم!
حرفهای مهم تری داشتم باهاش...:)!
یه ساعتی میشد که هیچ حرکتی نداشتم و خیره شده بودم به تاب روبروم...
پارک خلوت بود و تنها من بودم و خدای خودم!
باصدای ویبره گوشیم نگاهی بهش انداختم...
090.....: به قرآن اگر رادین از بحث مون بویی ببره یه بلایی سرت میارم ک تا عمر داری سمت رادین نری!
نشستم رو تاب و سرمو تکیه دادم به زنجیرش...
_حامد نگرانت بود!
باصدای رادین بلند شدم ...
+س...سلام!
_علیک! چیشده ؟
نگاهی به دورو بر انداختم که گفت:
_خیالت راحت! پیچوندمش! نیومده!
+ک...کاری به اون ندارم!
اینجا حر..حرف بزنیم؟
سری تکون داد و نشست رو تاب...
منم نشستم و خیرع شدم به درختا...
_نمیخای بگی چیشده؟
نفس عمیقی کشیدم..
+م..میخام از حامد...جدا شم!
اخمی کرد ..
_جدا شی؟ یعنی چی ؟ چرا !؟
+د..دلیلشو خودت بفهم! من نگم بهتره !
_آرام حامد نگرانت بود !
من.نمیفهمم !
اصلا نرمال نیستین شما دوتا !
پوزخندی زدم ..
+مهم نیست!
فعلا با وجود ماموریتی که باید برم کار طلاق عقب میوفته ! اول برم....بعد اگر خدا خواست و برگشتم... ازهم جدا میشیم!
خیره شده بود بهم و از چشماش آتیش شعله میکشید!
+پشتم هستی ؟!
_تا دلیلشو ندونم چجوری پشتت باشم؟!
ناامید نگاهمو ازش گرفتم ...
_آرام ! اوکی ! کاری به دلیلت ندارم !
ولی اگه پای کس دیگه ای وسطه...
+نه نه ! اصلا اونطوری که تو فکر میکنی...ن...نیست!
دلیلم قانع کنندست!
مطمئن باش!
_هرتصمیمی بگیری پشتتم ! ولی ..
+میشه لطفا سوالاتو بزاری برای بعد؟
_اوکی!
+برای این گفتم بیای اینجا....که ...
مکثی کردم و خیره شدم بهش..
+دوست ندارم با حامد باشی رادین!
صداشو نازک کرد و گفت؛
_واییی آقایی روم غیرتی شدی؟! بگردم!
خنده ای کردم ...
+دیوونه!
خجالت بکش پنجاه سالته!
_هار هار!
+نه جدی... ! حامد خیلی عوض شده !
دیگه نمیشناسمش!
دوست ندارم روت تاثیر بزاره!
_خواهرمن !
دیگه نمیشناسمش یعنی چی!
من هنوزم نمیدونم چرا میخوای جداشی ازش!
اینکه چون نمیشناسیش میخوای جداشی واقعا دلیل قانع کننده ای نیست!