•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_261
یه چیزی وسط گلوم مثل غده سرطانی گیر کرده بود!
نه میتونستم قورتش بدم نه بشکونمش !
ولی من باید خالی میشدم!
چون تموم نفسم بند بود به حامد!
چرا باید به خودم دروغ میگفتم؟!
هی خودمو گول بزنم و بگم نه !
اون آدم الان از ما نیست!
اون آدم خلافکاره !
یه حروم خور به تمام معناست!
کسی که انگ هرزگی و خیانت رو روی پیشونیم زد!
هضم حرفای حامد برام سخت بود!
حتی فکر کردن به رفتار وحرفای اخیرش جونمو میگیره!
ولی من دلمو باخته بودم!
تو این چندروز فکرم درگیر حامد بود!
حامدی که حتی یه دفه هم نیومد تا ببینمش!
بگم اشتباه کردن همون تجربه ست!
ولی گاهی اوقات بعضی اشتباهات دل میشکونه!
جبرانش خیلی سخته!
ولی بازم دوسش داشتم!
دلم برای دیدنش پر میکشید!
فکر کنم خدا صدامو شنید که با صدای حامد اشکامو پاک کردم...:
_فکر نمیکردم انقدر دوسش داشته باشی !
بلند شدم و روبروش وایستادم...
پوزخندی زد و دستاشو تو جیبش کرد...
_چه تیپی هم زدی !
+چی داری م...میگی!
_حقیقت رو میکوبم تو سرت ! درد میگیره؟ یا تلخه برات دونستنش؟
+بس کن حامد!
_اوو! دیرت میشه ؟ برو برو...منتظرته!
+کیو میگی ! کی منتظر منه !
_ارسلان !
با شنیدن اسم ارسلان پاهام سست شد...
+چرت نگو حامد ! برو کنار میخام رد شم...
_چیه؟ دلتنگی امونت نمیده؟
لبمو گاز گرفتم تا اشکام روی صورتم جاری نشن...
× اومدی اینجا که چی بشه؟
خیره شدم ب رادین...
با اومدنش جرئت حرف زدن پیدا کردم:
+لعنت به من که هنوزم دلم گیره !
ولی خودت داری خرابش میکنی حامد!
هیچوقت این کاراتو یادم نمیره !
شونمو به شونش زدم و از حیاط اومدم بیرون!...