•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_284
سری تکون داد که بلند شدم...
_صبر کن ...
رادین بیرون رفت و بعداز چنددیقه بامهیا اومد..
سرم رو از تو دستم کشید که لبمو گاز گرفتم...
+مهیا خدافظ!
_خدافظ قربونت برم!
دستمو به بازوهای رادین گرفتم ...
سمت حیاط آروم آروم قدم برداشتیم که باصدای حامد میخکوب شدم!
_کجا به سلامتی؟
خواستم چیزی بگم که رادین سوییچو جلو چشمام گرفت !
رادین : هوا سرده ! برو توماشین بشین تابیام !
باصدای لرزون لب زدم:
+ر..رادین ب..بهش نگو !
ج..جون من!
حامد اخم غلیظی کرده بود که نگاهمو دوختم بهش!
با دیدن نگاه خیره م، کم کم اخماش باز شد!
دلتنگ بودم؟
نمیدونم!
شاید!
اما هرچی که بود داشت وجودمو آتیش میزد!
سیر نمیشدم از تماشای چهره محزونش!
دلش یه چیز میگفت و چشماش یه چیز دیگه!
_آرام !!! ماشین !
نگاهش رو دزدید که
سری تکون دادم و پاهای بی جونم رو به حرکت دادم...
نشستم تو ماشین و چشم دوختم بهشون!
تنها شانسی که آوردم این بود که رادین ماشینو روبروی حیاط پارک کرده بود!
کلافگی حامد از دور مشخص بود!
مدام دستشو به موهاش میکشید و راه میرفت!
سرمو به شیشه تکیه دادم و بیخیال چشمامو بستم...
دوسم نداشت؟!
برای همین؛ انقدر تقلا میکرد تا نگاهش رو ازم بگیره؟
یا برعکس این بود؟
دوسم داشت و میخواست امتحانم کنه؟
چرا با دل بیچاره من بازی میکرد؟
اگر نداشت علت محبت های ناگهانیش چی بود؟
هرچی که بود برام مهم نبود!
چون من یه فرشته داشتم!
دختر و پسرش مهم نبود...
فقط التماس خدا میکردم که سالم باشه!
همین!...