" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_335 تموم حرفا و رفتارای حامد ، مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد!!! __دهنتو
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_336
+از سر قبرم !
پوزخندی زد ..
_اتفاقا میخام ببرمت همونجا !
کلافه سری تکون دادم که گفت :
_مانتوئه اصلا بهت نمیاد !
خیلی بد وایستاده تو تنت !
صبر کن به منیژه بگم چادرشو بیاره !
از اتاق بیرون رفت و من موندم و دردی که رو دلم سنگینی میکرد !
تحقیر شدن توسط نامردترین آدم روی زمین، سخت بود !
خیلی هم سخت بود !
میدونستم بدترازین ها قراره سرم بیاره !
اما...
حامد ؟!
کی قراره جبران کنی ؟!
کی قراره نجاتم بدی ؟!
اگر اینجا بود مطمئننا جون تو بدن ارسلان نمیذاشت !
نشستم رو تخت و لبامو به هم فشردم تا گریم نگیره !
زود بود برای ضعف نشون دادن ..!
با صدای منیژه ، برگشتم ..
_خانوم ؟ میشه بیام داخل؟!
سری تکون دادم و خیره شدم به چادر ی که تو دستاش بود !
_اینو آقاارسلان گفتن براتون بیارم !
+مرسی ! من تا شب بهتون برمیگردونم !
_لازم نیست خانم ! این برای خودتونه !
+برای من ؟
_بله !
اخمی کردم و چادرو گرفتم !
+ممنون !
_امری ندارید خانم ؟
+ن مرسی !
خواست بره ک گفتم :
+این چادر برای کیه؟
_برای خواهر ارباب زادست !
+اوکی .. میتونی بری !
بعداز رفتن منیژه ، دستی روی چادر کشیدم و بازش کردم !
چادر عربی ساده اما درعین حال زیبایی بود ..
خواهر ارسلانو ندیده بودم اما ممنونش بودم بخاطر این کارش !
وقتو تلف نکردم و چادرو پوشیدم ..
برای اولین بار از اتاق خارج شدم و راهروی طولانی رو طی کردم ..
دلیل استرسمو نمیدونستم ..
شاید بخاطر مواجه شدنم با عمارتی بود که تاحالا ندیده بودم !
به حیاط رسیدم و بادیدن رخ ارسلان ک به ماشینش تکیه داده بود، ذوق و استرسم کور شد !
_چه عجب !
جوابی ندادم و نشستم تو ماشین !
بدون حرف سوار شد و استارت زد و راه افتاد ..
نگهبان سریع درو باز کرد و تا کمر خم شد برای احترام !
اما ارسلان از نگاه کردن به اون بیچاره هم دریغ کرد !
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم !
باید حسابی اینجارو به ذهنم میسپردم !.
هنوزم ک هنوزه ، جرئت این رو داشتم ک برای بار دوم به رادین زنگ بزنم !