" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• #قلم_N #part_65 افتاده بودم روی زمین و زار میزدم... خم شد و روکرد طرفم... _اینا برات
•{#قشاع🖤🤍}••
#قلم_N
#part_66
_آرام! آروم باش آجی جونم! من اینجام! کنارتم! حرف بزن ! چیشده ! چرا هی گریه میکنی!
ازتو بغلش اومدم بیرون...
به سختی بلند شدم و سمت ماشین حرکت کردم...
سرم بدجور گیج میرفت...
نفس تنگی امونمو بریده بود...
نشستم تو ماشین و درو بستم...
دراز کشیدم و نفسای عمیق کشیدم...
بعد از ۵ دیقه رادین و حامد اومدن و حرکت کردیم....
رادین خیلی ناراحت و عصبی بود..
داداشی؟ میشه نگران نباشی؟ ناراحت نباشی؟ عصبانی نباشی؟
کاشکی میفهمیدی من بخاطر خودت و خودم حرف نمیزنم!
کاشکی بفهمی دوستت دارم!
کاشکی بفهمی به بودنت نیاز دارم....
کاشکی بفهمی من از اون سیلی و حرفاتو اصن ناراحت نیستم!
من میفهمیدم!
از رفتاراش...
از ناراحتیاش...
از عصبانیتاش...
از نگران شدناش...
میفهمیدم که خودشو داره سرزنش میکنه !
که چرا سیلی زدم و.....
ولی نمیدونه که من ازاونا ناراحت نیستم!
نمیدونه !...
اونقدر فکر کردم که خوابم برد...
~•~~~~~~~•~~~~~~~~~~•
#رادین
خوب...خداروشکر...از شر بیمارستان راحت شدیم.!
حامد هم قهر کرده بود...
در گوشش گفتم:
+رفیق! ببخشید بابا! اه ...
جوابی نداد...
بعداز سلام علیک حامد با آرام سوار شدیم وراه افتادیم سمت خونه....
توراه بودیم که حامد رو کرد طرفم...
_رادین!
باسرش سمت عقب رو نشون داد..
با اخم برگشتم نگاه کردم...
آرام صورتش خیس خالی بود و چشماشبسته بود...
+حامدبزن کنار!
سریع از ماشین پیاده شدم....
جلومون یه پارکی بود که آرامو بغلش کردم...
آروم گذاشتمش روی زمین و سرشو گرفتم توی بغلم...
چندفعه ای به صورتش زدم و اسمشو صدا زدم...
ولی جواب نمیداد...
+حامد تو ماشینت آب داری؟
_آ....آره وایسااا..
چند قطره ای به صورتش آب پاشیدم که چشماشو باز کرد...
گیج بود...
نشست ووبغلم کرد...
از رفتاراش سر درنمیاوردم!