eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
893 عکس
240 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـاتمــون🌾: @Tablighat_Deli گپ‌ناشناس‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_228 _هندونه خودتی زردک! +خجالت بکشید! عه! زردک خودتی! حامد: قربونت برم
•{🖤🤍}•• ‌ بعداز یه ربع رادین اومد و نشست کنارم.. _سلام! چته تو ! ساعت ۷ صبحه ها! +سلام ! کارم واجب بود! _خب حالا بگو چیشده! +رادین کی میری؟ _کجا؟ +آلمان! _برای چهارشنبه بلیط پرواز دارم! چطور؟ +آرامو چکار کنم! _من که بهش گفتم ماموریت دارم ! توهم یه بهانه ای بیار! سری تکون دادم .. +میدونم! ولی ... _ولی نداره! خودم باهاش حرف میزنم! __________________ تقریبا سه ماهی میشد که زندگیمون طبق روال پیش میرفت... تنها چیزی که عادی نبود وابسته شدن من بود! حامد یه مرد واقعی بود! اونقدر بهش امید داشتم و دلمو بهش سپرده بودم که وابستش شدم! روز به روز رفتارش بهتر و پخته تر میشد! با نبود رادین خودشو خیلی خوب بهم ثابت کرد! رادین نزدیک دوماه بود که رفته بود آلمان برای ماموریتش! گاهی اوقات جواب تلفنامو نمیداد یا رد میکرد! سراین موضوع چندین بار با حامد یا حتی خود رادین دعوام شده بود! ملاقه رو برداشتم و خورشت قیمه آرام پزمو هم زدم... سردرد وحشتناکی گرفتم که زیر گازو خاموش کردم و دراز کشیدم رو مبل... تمام دل و رودم پیچیده بود به هم و مدام میخواستم بالا بیارم...! حوصله قرص خوردنم نداشتم! روسریمو برداشتم و بستم به سرم.. انگشتمو گاز گرفتم و چشمامو بستم... گوشیمو برداشتم و شماره حامدو گرفتم.. +الو.. _جانم ؟ ! +سلام خوبی!؟ _خوبم تو خوبی؟ +کی میای پس عزیزم؟ _دلت برام تنگ شده نفس منن؟؟ +نه حالم بده ! با صدای جدی و نگران گفت: _چیشده ارام ! +نه ولش کن هیچی! لعنتی نثار خودم کردم... نباید میگفتم! چون حامد این چندروز کارای رادین روهم ب عهده گرفته بود و حسابی سرش شلوغ بود! _الان میام! گوشیو قطع کرد که نگاهی به ساعت انداختم... یازده شب بود!!! خواستم بلند شم اما سرگیجه امونم نداد! نشستم وسرمو تکیه دادم به مبل ... با صدای زنگ آیفون درو باز کردم.. سریع روسریو از سرم باز کردم تا بیشترازین نگران نشه. _سلام ملکه من. چیشده؟ +سلام بیا تو... کفشاشو درآورد و اومد داخل.. _حالت خوبه آرام؟ چرا رنگت پریده؟ +خو..خوبم چیزیم نیست! خواست بغلم کنه که با عطر تنش که به دماغم خورد ؛ تمام محتویات معدم اومد بالا... دستمو گرفتم جلو دهنم و سمت سرویس دوییدم... درو بستم و صورتمو شستم... سرگیجم بیشتر شده بود و نای راه رفتن نداشتم! صدازدن و در زدن های حامد یه لحظه هم قطع نمیشد! درو باز کردم که زیر بغلمو گرفت ... _قربونت برم چیشده ! مریض شدی؟ غذا زیاد خوردی؟ تحمل بوی تن حامد برام غیرقابل تحمل بود.! با روسری جلو دماغمو گرفتم و نشستم رو مبل... خواست بیاد کنارم بشینه که جیغ زدم..: +نیا جلو بو میدی ! _م...من؟؟ +آره نیا ! سرشو انداخت پایین و رفت آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و آرنجمو روی صورتم گذاشتم... تحمل این حال و وضعیت برام سخت بود! حالت تهوع و سرگیجه ای که داشتم ربط داشت به درد قفسه سینم! که نفسمو بند آورده بود!
•{🖤🤍}•• ‌ چنددیقه بعد حامد چایی نباتی جلوم گذاشت و اخمی کرد.. _غذا زیاد خوردی! مسموم شدی! چاییو بخور خوب میشی... چایی رو خوردم که خوابم گرفت... +حامد من خوابم میاد! غذا آمادست ! رو گازه ! خودت بکش برا خودت بخور! سری تکون داد که پشت سرش راه افتادم... استکانو خواستم بزارم رو ظرفشویی که چشمام سیاهی رفت و از دستم سرخورد و آخرین چیزی که فهمیدم صدای داد حامد بود و بس... ______________ با صدای خانومی ک بالاسرم وایستاده بود چشمامو باز کردم..! _عزیزم؟ رفیق پاشو شوهرت دق کرد از نگرانی! دهنم مزه زهرمار میداد! _مامان کوچولومون نمیخواد حرف بزنه ؟ +م..میشه بگید ش..شوهرم بیاد؟ خندید و گفت؛ _باشه عزیزم! عزیزم و مرگ! عزیزم و کوفت! دختره دیوونه! دارم اینجا پرپر میشم نیششو باز میکنه! با دیدن قیافه حامد، ترسیده بلند شدم.. +چیشدی تو ! حامد ! حامد منو نگاه کن! خیره شده بود بهم و قیافش مثل سکته زده ها شده بود! +حامد ! کثافط بیشعور منو نگاه کن! سمتم اومد و محکم بغلم کرد! +ولم کن! چه مرگته تو ! _آ...آرام ! +هان! با داد ناگهانیش چشمام باز و بسته شد.. _ بابا شدممممممممم!!!!!!! # تبریک میگم بهتون ! دخترم الان یه فرشته تو وجودته! سوالی نگاشون میکردم که بالشتو برداشتم و کوبوندم تو صورت حامد.. +خدا لعنتت کنه ! زدن زیر خنده که اشکام به راه افتاد... حامد سفت بغلم کرد و کنار گوشم لب زد: _هیییش!!! قربون تو و اون نخودچه برم من ! گریه نداره که ! خدارو هم شکر کن آرام من! + ببند حامد ببند... هقی زدم و جلوی دماغمو گرفتم.. سرمم تموم شد و بعداز کلی گریه کردن سوار ماشین شدیم... پنجره رو باز کردم که حامد گفت: _ببند پنجره رو سرما میخوری! +توهم ببند! _چیو برا من ک بسته ست! +پنجره بسته ست! اما دهنت نه ! _چقدر بداخلاق شدی...عب نداره بخاطر اون فسقلیه! +حامد میزنم تو صورتت دماغت کج شه ها! _خب چی گفتم مگه ! بابا خوشحال باش! داریم بچه دار میشیم ! بغضم ترکید که رو کردم سمتش.. +من کلی برنامه داشتم برای زندگیمون! من خودم هنوز بچه ام حامد ! بعد باید بشینم بچه داری کنم؟ _فدای جفتتون بشم! جور دوتاتونم میکشم! +کلت داغه ! نمیفهمی چی داری بلغور میکنی ! رانندگیتو بکن! _مامانم اینا دارن میان ! +چییی؟؟؟؟ حامد چقد دهن لقی تو ! هقی زدم و سرمو گرفتم تو دستام... نمیدونستم چکار کنم! خجالت و بغض و کلافگی یه طرف... فکر کردن به بچه و ذوقای رو مخ حامد هم یه طرف... دستشو گذاشت رو کمرم و ناز کرد.. _آرام گریه نکن ! چرا ذوقمو کور میکنی ! دلیل این کارات چیه ! اشکامو پاک کردم و خیره شدم به خیابون.. ناراحت نبودم! اما کلی برنامه داشتم برای زندگیمون! برای آیندمون! که گند زده شد تو همش!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4 ترکیب رنگ ترند 2024🍐♥️ 🤍 طوسی + مشکی 🫐 مشکی + قرمز 🤍 رد چری + طوسی 🫐 پترن ببری + قرمز 🤍 مونوکروم 🎈🧸 @CafeYadgiry😍
دوست دارم یه روز به هیچکی مسیج ندم... ببینم یادم میکنند عایا؟ 🤌🏻😂 @CafeYadgiry🤓
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
رفته‌بودم‌سوی‌قبرستان شهر...♥️ #شعر #حمایت #مدیر #ادیت @CafeYadgiry🌱
میگفت: آن که دورش بود ده ها پاچه خوار... زیر گل در انزوا خوابیده بود🙂... آره...:) @CafeYadgiry💘