eitaa logo
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
2.3هزار دنبال‌کننده
903 عکس
241 ویدیو
13 فایل
Live for ourselves not for showing that to others!😌🌗👀 'تنها‌خُداست‌کهِ‌می‌مانَد؛🕊️🍃 تبلیغـات🌾: @Tablighat_Deli گپمون‌: @Nashenas_Deli [دلــاࢪامــ]؟آرامــش‌دهنده‌ی‌قلب💗✨. تولــدمــــون:6مهر1402🎂 -----------------~-----------------
مشاهده در ایتا
دانلود
آدما رو خسته نکنید . . از خوب بودن ؛ از مورد اعتماد بودن ؛ از ساده بودن ؛ این‌روزا تنها چیزی که پیدا نمیشه ؛ آدمیه که کنارتون بمونه ؛ بدون اینکه به منفعتِ خودش فکر کنه آدما رو از آدم بودن خسته نکنید . . @CafeYadgiry❤️🙂
هرچه کردم که فراموش کنم باز نشد! همه شب بین منو خاطره ها جنگ شده!! @CafeYadgiry❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارتای امروز باید آب قند و دستمال کاغذی کنارتون باشه:)))🗿🥺😂
ولی من غش کردم برای این پیام؛))))))))) اولش ترسیدم😂🗿. ولی بعد با خوندن هر یدونه کلمه چشمام گلبی شد🙂🙈. فدای همتون😻. حالا که حجم مهربونیتون انقدر زیاده امروز پارت بارونتون میکنم🤌🏻 @CafeYadgiry
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_278 مثل سگ پشیمون بودم که چرا برگشتم خونه ! چرا ب حرف رادین گوش نکردم و
•{🖤🤍}•• ‌ خیره شدم بهش که یقمو تو دستاش گرفت..! _خسته شدم ازین بی حیا بازیات ! بس کن آرام ! بس کن! هلش دادم و جیغ زدم : +کدوم بی حیا بازی ! چرا نمیفهمی !. من فقط عاشق توئه نفهمم ! چرا نمیفهمی ! خبرمرگم میخواستم برم قرص بگیرم! سرم داره میترکه حامد !. خوب داری شکنجم میکنی! دستمو به سرم گرفتم و سمت اتاقم رفتم... درو قفل کردم و دراز کشیدم رو تخت... ازشدت درد چشمامو روهم فشار دادم و بلند شدم... لعنتی... سردرد بیخیال بشوی من نبود! با تیر کشیدن یهویی معدم بغضم ترکید که انگشتمو گاز گرفتم... جیغ خفه ای کشیدم که در باشدت باز شد.! ترسیده چشم دوختم به حامدی که با چشمای برزخی داشت نزدیکم میومد! _چته! رسیده بود بالاسرم و گردنم درحال شکستن بود! +برو اونور! واکنشی نشون نداد ...! نفس تنگیم هم دلش برام تنگ شده بود! دودستی چسبیده بود به قلبم و مدام خودشو نشون میداد! _چته میگم! +حالم خوب نیست برو کنار! نشست کنارم و دستشو رو شونم گذاشت ... باصدای آروم لب زد : _بگو چته برم دارو بگیرم ! +لازم نیست ! دستتو بردار ! _به جهنم ! انقدر درد بکش تا بمیری! با حرص از اتاق زد بیرون و درو دوباره قفل کرد ! کلیدشو چرا برد؟ سمت دستگیره رفتم و چندین بار کشیدم اما بی فایده بود! از بیرون قفل کرده بود! +خدا لعنتت کنه که انقدر عذاب میدی ! نشستم رو زمین و تو خودم جمع شدم... اما خیلی زود بخاطر شکم برآمدم خسته شدم و دراز کشیدم... حوصلم حسابی سررفته بود ... نگاهی به دورو بر کردم که گوشیمو پیداکنم ... اما با یادآوری اینکه کیفم بیرون بود ناامید نشستم رو تخت... دردمعده و سرم هرلحظه بیشتر میشد و نمیتونستم بخوابم .! حالت تهوع بدی گرفتم که رفتم پشت در... +حامد درو باز کن ! حامد توروخدا ! حامد حالم خوب نیست باز کن! حامد! نشستم کنج اتاق و پتورو دور خودم پیچوندم... سرمای اتاق بخاطر خاموش بودن بخاری بود! بااینکه یه ماه دیگه عید بود ولی سرما ول نمیکرد! بی حال زار زدم : +حامد درو ب...باز کن ! شالمو از سرم برداشتم که موهای لختم باز شد و روی شونه هام ریخت...! کم کم اشکام به راه افتاد و چشمام سنگین تر ... سرمو به دیوار تکیه دادم که در باز شد...
•{🖤🤍}•• ‌ نگاه خیره ای بهم انداخت و نزدیک تر شد... _خسته نشدی ازینکه انقدر خودتو به موش مردگی زدی!؟ دستمو به تخت گرفتم و خواستم از کنارش رد بشم که دستشو دور کمرم حلقه کرد... جونی تو پاهام نمونده بود که پرت شدم بغلش ..! _چیشدی تو !! آرام !!!؟ نشوند رو تخت منو که لباسشو چنگی زدم!! _چیه آرام چی میخوای !!!!؟ از شدت حالت تهوع نای حرف زدن نداشتم ! حامد کنارم دراز کشید که سرمو روی سینش گذاشتم ! چقدر دلم برای عطر تلخش تنگ شده بود! عطر تنش ! عطری که منو ازش محروم کرد! از خودش ! از بغلش! از عشقش! قطره اشکی از گوشه چشمم روی بازوش چکید که دستشو تو موهام فرو برد! +چرا انقدر اذیتم میکنی !؟ فشار حلقه بازوهاش دور سرم بیشتر شد و منو به خودش چسبوند... سردردم بیشتر شد که چشمامو روهم گذاشتم و فقط باتلاق سیاه رنگ نصیبم شد!!! ____________________ از شدت لجبازی و گستاخ بودنش حرصی درو قفل کردم و نشستم رو مبل... دلم براش میسوخت! اما با چشماش بدجور منو انداخته بود تو باتلاق! باتلاقی که هرچی دست و پا میزدم بیشتر توش فرو میرفتم! مگه من آدم نبودم؟ چقدر باید مراعاتشو میکردم؟ اصلا آدمی که پست و خیانتکار باشه باید مراعاتشو کرد؟ تلویزیونو روشن کردم و خیره شدم بهش. نگاهی به در اتاق انداختم و تلویزیونو خاموش کردم... _حامد درو باز کن! حامد توروخدا! حامد حالم خوب نیست !بازکن! حامد! _حامد درو ب...باز کن! سرمو تودستام گرفتم و نفسمو حبس کردم... چیکار میکردم؟ میترسیدم چشماش خرم کنه! کار دستم بده! یادم بره کارایی که کرده رو! حرصی کلیدو از رو میز برداشتم و درو باز کردم... بادیدن وضعیتش نفرینی نثار خودم کردم! رنگش پریده بود و چشماش خسته بود! اخمی کردم و باصدای خش دار لب زدم: +خسته نشدی ازینکه انقدر خودت به موش مردگی زدی؟؟ نگاهشو دزدید و با سختی بلند شد... خواست بره که دستمو دور کمرش حلقه کردم که سریع تو بغلم افتاد! نگاهی بهش انداختم که بادیدن لبای سفیدش ترسیدم! +چیشدی تو!!! آرام؟ جوابی نداد که نشوندمش رو تخت! نگرانش بودم؟ نه نه! من فقط حوصله بازجویی شدن توسط رادین رو نداشتم! همین!!! خواستم پتورو بندازم روش که لباسم کشیده شد! +چیه آرام چی میخوای؟ چیزی نمیگفت و فقط لباسمو میکشید! کلافه روی تخت دراز کشیدم و ناخودآگاه سرشو رو سینم گذاشتم! نفس عمیقی کشیدم و عطر موهاش رو وارد ریه هام کردم! دلتنگ بودم؟ به خودم که نمیتونستم دروغ بگم! آره ! دلم پر میکشید برای به بغل گرفتنش!
خدا نکشتتون😂😂😂😂. میگه با یزید نسبتی داری؟🤣.
" دلاࢪامــ ᴅᴇʟᴀʀᴀᴍ "
•{#قشاع🖤🤍}•• ‌#قلم_N #part_280 نگاه خیره ای بهم انداخت و نزدیک تر شد... _خسته نشدی ازینکه انقدر خو
•{🖤🤍}•• ‌ +بعداز فوت حاجی و معصومه خانوم....رادین روز به روز ازمن دور میشد! هرکدوممون تویه مخمصه ای گیر کرده بودیم! رادین تو شوک فوت پدر مادرش بود! تو فکر این بود که تورو چکار کنه! چجوری پشتت باشه! منم توشوک غیب شدن بابام بودم! سر میچرخوندم مامانمو درحال گریه میدیدم! خواهرمو میدیدم که یه گوشه نشسته و زانوی غم بغل گرفته! صبوری کردم! اونقدری که دوسال گذشت! بدون بابام! نفس عمیقی کشیدم و دستی رو موهاش کشیدم ... +خیلی سخت گذشت! تموم بارهای زندگی و چرخوندن خونه رو دوش من بود! اما من فقط دلم به رادین گرم بود! رادینی که تبدیل به یه تیکه سنگ شده بود! دانشگاه اومدنش یکی درمیون بود و خیلی کم حرف میزد! گوشه نشین شده بود و همه کار میکرد تا دوراز اجتماع باشه! تااینکه تو سازمان استخدام شدیم! آقامحمد شد برادر بزرگتر جفتمون! راه درست و غلط رو نشونمون میداد... کارو بهمون یاد داد... شدیم یه پا استاد! تونستیم پرونده های زیادی بگیریم دستمون! دوسال دیگه گذشت...! تواین دوسال هرچی از رادین درمورد تو میپرسیدم با هربهانه ای منو میپیچوند و بحث رو عوض میکرد! خب ... همبازی بچگیم بودی ! نمیتونستم بهت فکرنکنم! تااینکه رفتاراش یهویی عوض شد و ... دستمو زیر سرم گذاشتم ... +بعد چندروز تورو تو سایت دیدم! همون دختر تخس و دل نازک که با تصورم هیچ فرقی نداشت ، بودی! اولا ازت فرار میکردم! چون میدونستم اگر بمونم پیشت و چار کلام باهات حرف بزنم دلمو میبازم! همین هم شد! اونقدر محو طرز حرف زدن و چشمات شدم که وقتی به خودم اومدم دیدم قلبم سر جاش نیست! عاشقت بودم خیلی زیاد ! خیلی ! ولی بی توجهی هات اعماق درونم رو نابود میکرد! بااینکه بهت گفته بودم میخوامت! تموم شد... خیلی زود بساط عقد و خونه زندگی برپاشد! روزبه روز هم با دلبریات دل منو میبردی! تااینکه اون فسقلی دنیامو عوض کرد! اینکه هیچ حسی نسبت بهش نداشتی اعصابمو میریخت بهم! مگه میشد؟ یه مادر به بچه ش....اونم بچه اولش ! هیچ حسی نداشته باشه؟ گذشت ... تا اینکه یه اکانت با شماره رندی بهم پیام داد ! میگفت درمورد تو باید باهام صحبت کنه ! منم از سر کنج... چشمم خورد به صورت آرام که ترسیده بلند شدم ... +آرام ! آرام بیدار شو ! آرام !!!!! نفسای تند و صورت غرق در عرقش نشونه حال بدش بود! سریع بلندش کردم و پتورو دورش پیچوندم... بغلش کردم و به سختی سمت پارکینگ دوییدم... گذاشتمش عقب و پامو گذاشتم رو گاز که ماشین از جا کنده شد...