eitaa logo
کانال کمیل
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امروزفضیلت زنده‌نگھداشتن‌یادوخاطره‌شھدا کمترازشھادت نیست امام‌خامنه‌ای #شهدایی #اخبار_مقاومت #جهاد_تبیین نظرات و پیشنهادات خودتون را به صورت ناشناس با ما در میان بگذارید👇 https://daigo.ir/secret/1633967234
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت32 در تمام طول راه و حتی موقعی كه به مقر سپاه برگشت، در فكر آن جوا
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ پاسدار جوان كه به شدت عصبانی شده بود، قدمی جلو گذاشـت،سـینه بـه سینه محمد ايستاد و با پرخاش گفت: «فكر ميكنی كی هسـتی که ايـن دسـتورها راميدهی؟ اصلاً تو برو همان تهران خودتان. ما كردها ميدانيم چـه طـوراينجـا رااداره كنيم. مستشار هم نميخواهيم!» دستهای جوان پاسدار ميلرزيد و رگهای گردنش ورم كرده بود. درهمين لحظـه دستش را بالا برد و سيلی محكمی به گوش محمد زد. يكی از پاسدارانی كه همراه محمد بود،جلودويد. اسـلحه اش را مسـلح كـرد وگرفت طرف جوان. محمد لوله اسلحه را گرفت طرف ديگروگفـت: «آرام باش، برادر. چه كار ميكنی؟» همه بهت زده به اين صحنه زل زده بودند. پاسدار جوان به شدت ميلرزيد. محمدقدم زنان چند قدمی از آنجا دور شد. همه ساكت ايستاده بودند. هيچ كس حرفی نميزد. جوان پاسدار، انگار يكباره به خود آمده باشد. بغض گلویش را گرفت. ناگهان وجودش پر از ترس و اضطراب شد، با خود گفت: «چه كار كردی احمق! زدی تو گوش فرمانده عمليات سپاه غرب كشور! ميدانی چـه كـارت میکنند ميدانی، خبرش به گوش فرمانده سپاه برسد، چه كار ميكند؟» گلوی مردجوان خشك شده بود. صورتش به عرق نشسته بود و پاهايش شل شده بود. انگار جان از تنش رفته بود. همه كسانی كه گرداگردش ايسـتاده بودنـد، بـاترحم به او نگاه ميكردند. او را به ديده محكومی ميديدند كه تـا چنـد سـاعت ديگر به سزای اعمالش ميرسد. يكی گفت:«خودت را بدبخت كردی! مـيدانـی،جلو چشم اين همه آدم زدی تو گوش او. همين الان خبـرميرسـد بـه گـوش فرمانده سپاه كرمانشاه و ميآيند دست بسته ميبرندت. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت33 پاسدار جوان كه به شدت عصبانی شده بود، قدمی جلو گذاشـت،سـینه بـه
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ همین امشب می‌فرستنت تهران و آنجا هم يک دادگاه نظامی. در شرایط جنگـی میزنی توی گوش فرمانده ات؟» جوان با ترس به آنها نگاه ميكرد. چند بار تصميم گرفت اسلحه اش را بـردارد وفرار كند. فكر كرد جرمم سنگين تر ميشود. تازه بين اين همه سپاهی چطوری فرار كنم. حتماً از پشت سر ميزنندم. مگر ميشود توی روز روشن و بين اين همه سپاهی مسلح فرار كرد؟ در همين حال، بروجردی آرام به طرف او برگشت. با همان آرامشی كه رفته بـود،برگشت. آهسته قدم برميداشت. با دست عرق پيشانيش را پاك كرد و به دو سـه قدمی جوان كه رسيد، لبخندی چهره اش را پر كرد. جوان فكركـرد، ايـن خنـده،خنده تمسخر است و فرمانده دارد به ريش او و به حماقـت اومی خنـدد. ولـی محمد تا يك قدمی جوان پيش رفت. دست او را گرفت و پيش چشمان حيرت زده جوان و ساير پاسدارها دست او را محكم تو دست گرفت. بعد با همان لبخنـدی كه چهرهاش را پر كرده بود، رو به او گفت: «انگار خيلی خسته ای! يكـی از ايـن برادرها ميماند اينجا، شما همراه ما بيـا مركـز. چنـد روز ی برو مرخصـی! استراحت كن. خستگی زياد رويت اثر گذاشته!» پاسدار جوان هاج و واج به محمد چشم دوخته بود. اصلاً انتظار چنين حرفی رانداشت. توی گوش فرمانده ناحيه غرب كشور زده بود ومی دانسـت جریمه اش چيست، ولی حالا محمد او را به مرخصی ميفرستاد. بعد از بازديد از مسافرخانه، جوان پاسدار همراه محمد به مقر سپاه رفت. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت34 همین امشب می‌فرستنت تهران و آنجا هم يک دادگاه نظامی. در شرایط جن
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ جوان، ديگر به گريه افتاد. روی دو زانو نشست و دست محمد را گرفت و بوسيد. اما محمد اجازه نداد و فوراً خم شد و صورت او رابوسيد. جـوان، بـا صـورت گريان بلند شد و با صدايی كه از بغض مفهوم نبود، عذر خواست. محمد گفت: «برو استراحت كن برادر. برو و ديگر خودت را اذيت نكن». يك بار ديگر پيشانی او را بوسيد. جوان همانطور كه نشسته بود، به محمـد نگـاه كرد. از پشت پرده اشك تكه ای از آسمان را ميديد كه پاك بود و آبی و صاف، ومحمد كه در گوشه آن ميخنديد. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت35 جوان، ديگر به گريه افتاد. روی دو زانو نشست و دست محمد را گرفت و
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ عصر بود كه باشگاه افسران سنندج آزاد شد اما هنوز درگيری های پراكنـده وجـود داشت. از بالای تپه های اطراف به طرف باشگاه يا جاهای ديگر شليك ميشد.بعـداز آزادسازی باشگاه، محمد به سنگرهای اطراف باشـگاه سرکشی كـرد. احـوال بچه ها را پرسيد و به آنها اطمينان داد كه ديگر كار ضد انقلاب تمام است. سركشی به نيروها تا نيمه های شب ادامه داشت. در آخرين نقطه پادگان بود. وقتی به آنجا رسيد، تازه يادش آمد كه هنوز ناهار نخورده است. به آشـپزخانه رفـت. چند سرباز مشغول شستن ظرفها بودند. با ديدن بروجردی دست از كار كشيدند وبه حالت احترام ايستادند. از اينكه فرماندهی مثل بروجـردی بـه ديدنشـان آمـده است، در پوست نمی گنجيدند. بروجردی آرام جلو رفت و گفت: «سـلام،خسـته نباشیدبچه ها». سربازها با لبخند جواب سلام بروجردی را دادند. بروجـردی گفـت: «چيـزی تـوبساطتان هست كه ما بخوريم؟» يكی از سربازها رفت سر ديگ غذا. ديگ خالی بود. با تأسف ديگ خالی را نشان داد، محمد گفت: «نان چی؟ نان خالی! نان خشك ديروزی؟» سرباز به طرف كيسه نايلونی بزرگ رفت، چند تكه نـان خشك بيـرون آورد. بـاشرمندگی آنها را روی ميز فلزی آشپزخانه گذاشت. محمد جلورفت. يك تكه ازنانها را برداشت و گرفت زير شيرآب. خيس شد. آن را به دست گرفت و در حال گاز زدن رفت بيرون. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت36 عصر بود كه باشگاه افسران سنندج آزاد شد اما هنوز درگيری های پراكن
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ هوا تاریک بود ،نسیم ملایمی می‌وزید، گه گاه صدای تک تیر یا رگبار سکوت را میشکست .محمد به یاد اسرای زندانی افتاد .هنوز به آنجا سرکشی نکرده بود رفت به بازداشتگاه پادگان.مسئول بازداشتگاه او راه شناخت ،سلام کردو گفت:بفرمایید جناب بروجردی! محمد گفت:آمده ام اگر اجازه بدهی سری به زندانیان بزنم! _این وقت شب؟حالا که خسته اید بروید استراحت کنید ،فردا صبح. _نه برادر فردا کارهای مهم تری دارم من جایی برای خواب ميخواهم میروم پیش این بچه ها هم آنها را می‌بینم هم میخوابم! _ولی برادر جان!اینها همه ضد انقلابن ممکن است خدایی نکرده در خواب بلایی سرتان بیاورند! _نترس برادر طوری نمی شود. به دستور مسئول بازداشتگاه در را گشودند و محمد رفت داخل،زندانی‌ها به ردیف کنار دیوار نشسته بودند .هرکس سر در لاک خودش داشت.هیچ کس با دیگری حرف نمیزد همه جوان بودند بخوبی معلوم بود که کرد نیستند.سر و وضعشان به دانشجوهای شهرستانی می‌خورد تا یکی دو ساعت پیش با پاسداران می جنگیدند و حالا زندانی آنها بودند با آمدن بروجردی به داخل زندان همه با ترس بلند شدند و کنار دیوار ايستادند. محمد جلو رفت لبخندی روی لب هایش بود.با تک تک آنها دست داد به آخرین نفر که رسید دست گذاشت روی شانه اش .نمی دانست چه بگويد!نوجوان شانزده ،هفده ساله ای رو در روی محمد ایستاده بود. زندانی که ترسیده بود ،فکر کرد محمد آمده یکی از آنها را ببرد و برای عبرت دیگران و زهر چشم گرفتن اعدامش کنند. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت37 هوا تاریک بود ،نسیم ملایمی می‌وزید، گه گاه صدای تک تیر یا رگبار
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ کاری که خودش با اسرای پاسداری می کرد و حالا فکر می‌کرد قرعه به نام او افتاده است.در یک لحظه رنگ از روی او پرید،گلویش خشک شد و ضربان قلبش دو برابر شد .چند لحظه ای به همین حال گذشت .محمد دستش را از روی شانه جوان برداشت و رو به زندانی ها گفت :راحت باشید! نشست روی کف سیمانی بازداشتگاه ،زندانی ها با ناباوری یکی یکی کنار دیوار وا رفتند.نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است،منتظر هر حادثه ای بودند و فکر می‌کردند بروجردی فرمانده پاسداران آمده تا اولین نفر را برای مجازات ببرد. چند لحظه ای به سکوت گذشت .بروجردی بلند شد و رفت تا پشت در و سرباز نگهبان را صدا زد .سرباز ،دریچه آهنی وسط را باز کرد و پرسید:بله بروجردی گفت:اگر زحمت نیست،یک کتری چای با چند استکان و مقداری قند برای ما بیاور. سرباز دریچه را انداخت رفت و چند دقیقه بعد صدای باز شدن قفل در به گوش رسید .سرباز با کتری چای ،قند و چند لیوان داخل شد همه را گذاشت وسط اتاق کنار بروجردی و رفت. بروجردی لیوان ها را جلويش چید و چای ریخت .بعد تعارف کرد :بیاید جلو! میدانم خسته اید.بیاید چای بخورید. زندانی‌ها با نگرانی ب لیوان‌های چای چشم دوخته بودند نمی‌توانستند باور کنند ؛فکر می‌کردند حتما حقه ای در کار است یکی از آنها که خیلی به چای عادت داشت بر وسواسش غلبه کرد.دست جلو برد و لیوان چای را برداشت ،حبه قندی در دهان گذاشت و چای را داغ داغ سر کشید. با این کار بقیه هم یکی یکی جلو آمدند 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت38 کاری که خودش با اسرای پاسداری می کرد و حالا فکر می‌کرد قرعه به ن
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ بروجردی همانطور که چای را جرعه جرعه سر می‌کشید،گفت:کاش شما ها با دید باز تری به این حوادث نگاه کرده بودید.کاش بهتر دوست و دشمنتان را شناخته بودید ،اصلا دلم نمیخواست شما ها را اینجا ببینم. یکی از زندانیان با تعجب گفت :دارید اشک تمساح میریزید؟. بروجردی بدون توجه به طعنه جوان زندانی گفت:نه!واقعا دلم می‌سوزد.شما جوان های این مملکت هستید،الان باید در دانشگاه باشید .یا در کارخانه ای مشغول کارو فعالیت،نه اینجا در زندان .چرا بايد خون پاسداری که برای خدمت به این مردم آمده ،به دست شما ها ریخته شود؟با این کار آب آسیاب کدام ابرقدرت ریخته می شود؟از این کار چه کسی نفع می برد؟مردم یا دشمنان این مردم؟ یکی دیگر‌از زندانیان گفت :ما می‌دانیم که اسیر شماییم،هرکاری دلتان می‌خواهد بکنید،دلسوزی هم لازم نیست! بروجردی گفت:بله،آن هم بموقع.حکم خدا هرچه باشد به آن عمل میکنیم؛دست ما نیست که عوضش کنیم.اما تعهد شما ها چی می شود ؟شما ادم های شجاعی بودید که اسلحه دست گرفتید و تا آخرین فشنگ هم ایستادید،اما دلم ميخواهد بدانید که این شجاعت را در چه راهی خرج کردید؛در راه دوست یا دشمن؟ یکی دیگر گفت: این حرف ها چه فایده دارد؟چه دردی از ما درمان می کند.شما دارید مسخره مان میکنید؟ بروجردی با افسوس گفت:نه،به خدا من خیر شما را می‌خواهم. چرا بايد مسخره تان کنم؟اگر‌حرفی می زنم می خواهم به مظلومیت و بدبختی این مردم فکر کنید. شما می دانید چه کردید و نتیجه کارتان چیست؟. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت39 بروجردی همانطور که چای را جرعه جرعه سر می‌کشید،گفت:کاش شما ها با
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ ان جوان با طعنه گفت: «خب، ما مثل شماها فرشته نيسـتيم كـه اشـتباه نكنـيم.شماها كم اشتباه كرديد؟ يعنی شماها هيچ گناهی نكرديد؟» بروجردی گفت: «چرا، ما هم ممكن است اشتباهی كرده باشيم. ولی باور كنيد، اگرراه برطرف كردنش را بگوييد، كارمان را اصلاح ميكنيم. جبران ميكنـيم. جبـران اشتباه يك حسن است. يك هنر است!» برای لحظه ای همه ساكت شدند. حتی بروجردی هم ساكت شد. اين سكوت چنددقيقه ای به طول انجاميد. بروجـردی اسـتكانهای چـای را جمـع كـرد و كنـاری گذاشت، بعد كتش را درآورد و گذاشت زير سرش و دراز كشيد. رو به زندانيان گفت: «فقط دلم ميخواهد روی حرفهايم فكر كنيد. روی كارهـايی كـه در ايـن مدت كرديد، فكر كنيد. كلاهتان را قاضی كنيد، ببينيد نتيجه اش به نفع كيست. من قضاوت خودتان را قبول دارم». فردای آن شب، محمد نمازش را خواند. ميرفت ناهار بخورد كه جـوان پاسداری پيش محمد آمد. محمد با لبخندی پرسيد: «بفرما، امری باشد». پاسدار گفت: «يكی از زندانيها ميخواهد با شما حرف بزند. از صبح ده بـار ايـن تقاضا را كرده، هر چه ميگوييم چه كار داری، ميگويد خصوصی است، با خـودبروجردی كار دارم. فقط با او حرف ميزنم». محمد نگران درگيريهای داخل شهر بود. هنوز شهر بخوبی پاكسازی نشده بود. دربعضی محله های حاشيه شهر درگيری های پراكنده وجود داشت. بـا همـه اينهـا بـه ديدن زندانی رفت. مسئول بازداشتگاه، بلند شد و تعـارف كـرد تـا محمـد روی صندلی اون بنشیند .محمد قبول نکرد و گفت:زندانی را بیاورید،می‌خواهم ببینم چه کار دارد. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت40 ان جوان با طعنه گفت: «خب، ما مثل شماها فرشته نيسـتيم كـه اشـتباه
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ با اشاره مسئول بازداشتگاه، پاسداری رفت و زندانی را آورد. زندانی بـاديـدن بروجردی چهره اش شكفت و آهسته گفت: «آمديد! ميخواهم تنهايی با شما حرف بزنم. فقط من باشم و شما!» محمد دست زندانی را گرفت و با او بیرون رفـت كنـار محوطـه بازداشـتگاه ولابه لای درختهای سپيدار شروع كردند به قدم زدن. زندانی بـی مقدمه گفـت: «ازديشب دارم به حرفهای شما فكر ميكنم. الان لحظه ای نيست كه آدم بـه خـودش دروغ بگويد. امروز، انگار روز قيامت است. اصلاً نميشود دروغ گفت». محمد گفت: «خوشحالم كه به خودت آمده ای؟» زندانی گفت: «كاش همه مثل شما بودند». محمد گفت: «نه برادر، من هم بنده كوچك خدايم. همه از من بهترند!» زنداني پرسيد: «شما بچه كجايی؟» ـ بروجرد. يكی از روستاهای پرت و دورافتاده اش؛ دره گرگ. زندانی آهی كشيد و گفت: «ديشب كه حرف ميزدی، بين حرفهای گفتـی بايـديك فكری به حال ما جوانها كرد. ميخواهم صادقانه بگويم؛ اگر كسی زودتـر ازاينها به فكر ما می افتاد ما الان اينجا نبوديم و خيلی از مسائل هم پيش نمی آمد». محمد گفت: «چی شد كه به اين راه كشيده شدی؟» زندانی گفت: «خانواده ما خيلي فقير بود. من ميديدم كه از پول و جنس صدقهای روزی ميخوريم، به همين دليل، از اين وضع بيزار بودم. نميخواستم فقير باشيم وچشممان به دست اين و آن باشد. اما هر چه بيشتر سعی می كـردم، كمتـر موفـق می شدم. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت41 با اشاره مسئول بازداشتگاه، پاسداری رفت و زندانی را آورد. زند
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ تا اينكه انقلاب شد. حزب يك دفتر تأسيس كرد. فكر كردم با پيوستن به حزب وضع زندگيم خوب می شود. حزبی ها اسلحه داشتند، قدرت و پول داشتند ومن هم همين ها را ميخواستم. وقتی همراهشان به روستاها می رفتم مـردم فقيـردنبالمان ميدويدند و ما گاهی از ماشين چيز برايشان پرت ميكرديم. ما آزادی خواه بوديم و خانه هر دهقان فقيری سفره ای آماده بود برای ما. كم كم آزادی خواهی شغل ما شد. وقتی خدا، مذهب و قانون نباشد، انسان موجود درنده ای می شـود. از هـردرنده ای درنده تر. و ما درنده شده بويم. مردمی را كه به انقلاب روی خوش نشان ميدادند، ميكشتيم. بچه های شما می آمدند راه می ساختند، پـل ميسـاختند، مـا شبانه ميريختيم خراب ميكرديم. حتی مردم را مجبور می كـرديم تـا شـماها رابكشند. آنها هم به اجبار ميكشتند و در خفا گريه ميكردند». زنـدانی به چهره محمد نگاهی كـرد. چشـمان زندانی پر از اشک بـود. ديگـرنميتوانست ادامه دهد. با همان حالت گريه گفت: «ميبينی! با اين كارهايی كه من كرده ام، اگر مسيح هم بودم مرا اعدام ميكردی. فقط يك تقاضا دارم. اين كـه يـك بار ديگر مادرم را ببينم محمد گفت: «مادرت كجاست؟ بگو ميفرستم بياورندش اينجا تا او را ببينی». 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت42 تا اينكه انقلاب شد. حزب يك دفتر تأسيس كرد. فكر كردم با پيوستن به
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ اوايل زمستان سال 1361 بود. درگيری ضدانقلاب با نيروهاي سـپاه و ارتـش بـه اوج رسيده بود. با اينكه از همه امكانات استفاده ميشـد،امـا بـه خـاطر شرایط جغرافيايی، برفگير بودن راهها و منطقه محل درگيـری و پرهيـز از كشـتار مـردم بيگناه، عمليات كند پيش ميرفت. ميشد گفت كه بچه ها وجب به وجب جاده هاو مناطق را پاكسازی ميكردند و جلو ميرفتند. روزی نبود كه بروجردی از منطقه بازديد نداشته باشيد. در يكی از روزها، سوار بر جيپ ارتش، جاده برفگير و مارپيچ كوهستانی را بـالاميرفت. گردنه را كه رد كردند، افتادند توی يك سرازيری بـرای اينكـه جـاده لغزنده بود و خطرناك راننده راه را بـا دنـده سنگین ادامه داد .ناگهـان چشـم بروجردی به نيروهايی افتاد كه جاده را بسته بودند. بروجردی از همان دور تـوپ را ديد كه در كنار جاده به طرف پايين و ته دره نشانه رفته است. تعجـب كـرد. چون منطقه را ميشناخت، ميدانست كه در ته دره روستای كـوچكی اسـت بـاچهل پنجاه نفر جمعيت. وقتی به نزديكي نيروها رسيدند، راننده سرعتش را كم كرد. محمد در را باز كرد وپريد پايين. تا آن طرف جاده دويد و نگاهی به اطراف انداخت؛ روستا بـه وسیله نيروهای ارتش محاصره شده بود. آرايش توپ، محمد را سراسيمه كرد. نگاهی به اطراف انداخت. محمد، سرهنگ را شناخت. دويد طرف او بـا نگرانی پرسـيد: «سلام عليكم. چی شده جناب سرهنگ! 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت43 اوايل زمستان سال 1361 بود. درگيری ضدانقلاب با نيروهاي سـپاه و ار
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ سرهنگ كه گونه هايش از شدت سرما قرمز شده بود و تكه های كوچـك يـخ بـه ريشهايش چسبيده بود، گفت: «از ديشب تا حالا اينجا زمينگير شده ايـم. چنـد تـاضد انقلاب در روستا سنگر گرفته اند و مانع پيشروی نيروهاشده اند». بروجردی گفت: «خب، حالا ميخواهيد چه كنيد؟ اين توپها چرا خانه های روسـتارا نشانه رفته اند؟» سرهنگ گفت: «چاره چيست؟ ضد انقلاب خودش را تسليم نميكند. گفتيم، چهارتا گلوله توپ بيندازيم توی روستا، تا اينها خودشان را تسليم كنند». محمد با تأسف گفت: «توی ان خانه ها مردم زندگی ميكنند». سرهنگ گفت: «چاره ای نداريم». بعد، دو طرف دره را نشان داد. دو يال بلند تـا دوردسـت ادامـه محمد داشت لحظه ای روستا را نگاه كرد. آن وقت انگار كه با خودش حرف ميزند، گفت: «نه؛جناب سرهنگ. اين درست نيست. مردم كه گناهی ندارند. ما بايد مشكلمان را يك جور ديگر حل كنيم». سرهنگ با تعجب گفت: «ميگويم ضد انقلاب توی اين خانه ها سنگر گرفته، شـماميگويی نكوبيمشان!» محمد گفت: «نه. ما چنين حقی نداريم. ما برای آباد كردن به اينجا آمده ایم نـه خراب كردن». سرهنگ گفت: «مطمئنی كه اشتباه نميكنی؟ ما با هزار مكافات خودمان را به اينجارسانديم و اين آرايش را به نيروهامان داديم. از صبح فقط اين چهـار قـدم راه راآمدهايم جلو». بروجردی گفت: «به هر حال دستور بدهيد كسی شليك نكند». 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت44 سرهنگ كه گونه هايش از شدت سرما قرمز شده بود و تكه های كوچـك يـخ
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ سرهنگ با شك و ترديد و دودلی از بروجردی جدا شد و رفت طرف نيروهـايش. محمد اسلحه اش را به دست پاسداری كه كنارش ايستاده بود، داد و خودش پياده به طرف سراشيبی راه افتاد. شيب دره زياد بود و او با زحمـت پـايين مـيرفـت. پاهايش تا زانو در برف فرو ميرفت. سرهنگ كه متوجه رفتن محمـد شـده بـود ايستاد و داد زد: «كجا ميرويد؟ جانتان در خطر است. صبر كنيد!» محمد نايستاد. همه چشم به او داشتند و دلنگران بودند. او دست خالی بـه طـرف ضد انقلاب مسلح ميرفت. هر لحظه انتظار شليك از داخل خانـه هـا مـيرفـت. ناگهان پنجره خانه ای باز شد. پاسداری فرياد كشيد: «مواظب باشيد!» محمد لحظه ای ايستاد .نگاهي به پاسداری كه پشت پنجره ايستاده بود انـداخت وبه راهش ادامه داد. چند لحظه بعد درِ خانه ای باز شـد و ماموسـتاب پيرروسـتا ازخانه بيرون آمد. دستهايش را بالا گرفته بود و به طـرف محمـد در حركـت بـود. چيزی شبيه عبا بر دوش داشت و همين او را از ديگر پيرمردها جدا ميكرد. با جلو آمدن ماموستا، درِ خانه ها يكی يكی باز شد و محمد ديد كسـاني در قـاب در خانه ها ايستاده اند. ماموستا هم اين را متوجـه شـد و لحظـه ای برگشـت و بـه مردانی كه با ترس او را نگاه ميكردند، خيره شد. انگار همـان نگـاه، تـرس را ازآنها دور كرد. مردها يكی يكی قدم پيش گذاشتند و پشت سر ماموستا آمدند جلو. كمی دورتر از روستا، جايی نزديك رودخان ای كه حالا پـر از بـرف بـود، كنـاردرختچه ای كه بالاپوشی از برف به سر داشت، محمد و ماموستا به هـم رسـيدند. ماموستا، دستهايش را پايين آورده بود. بغل باز كرد تا محمدرا در آغوش بگيـرد. در همان حالت، پشت سر هم ميگفت: «بانی چو! بانی چو!» 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت45 سرهنگ با شك و ترديد و دودلی از بروجردی جدا شد و رفت طرف نيروهـاي
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمانه در بغل گرفت و گونه های پير وپرمويش رابوسيد. ماموستا لهجه كردی داشت اما به فارسی حرف مـيزد. وقتـی محمد دستهايش را از دست ماموستا جدا كرد تا بهتر به حرفهـايش گـوش كنـد،مردم روستا را ديد كه پشت سر ماموستا حلقه زده اند. محمد متأثر به مردم چشـم دوخت. فكر كرد اگر لحظه ای غفلت ميكرد و دير مـيرسـيد، ممكـن بـود ايـن چهره های مظلوم و رنج كشيده، درد و رنج سنگين تری را متحمل شوند. در دل خدارا شكر كرد كه جلو اين پيشامد را گرفته است. تعارف و خوشآمدگويی و عذرخواهی ماموستا كه تمام شد، محمد با صدايی كه اندكی لرزش داشت و با بغض همراه بود، گفت: «ما شرمنده شماييم. ما را بـرادرخودتان بدانيد. مردم مسلمان كردستان، ما برای خدمت به شما آمدهايم. كاش ضدانقلاب اجازه ميداد تا پول و امكانات اين همـه لشكركشـی را صـرف سـاختن مدرسه، درمانگاه، كارخانه و كارگاه ميكرديم. انقلاب مال شما است. بياييد دست در دست هم بدهيم و اين روستاها را آباد كنيم». بعد محمد رو به ماموستا گفت: «از اين مردم بخواه كه بروند آن بالا، كنار نيروهای ما تا در امان باشند. ما بايد اين چند ضد انقلاب را دستگيركنيم». ماموستا برگشت، رو به مردم ايستاد و از آنها خواست كه همراه او از سراشيبی بالابروند. محمد جلو افتاد. ماموستا و مردم هم دنبالش. ولی هنوز چند قـدم جلـوترنرفته بودند كه دو كرد مسلح از خانه ای بيرون آمدند. دستهايشـان را بـالا گرفتـه بودند و پيش می آمدند؛ به بروجردی كه رسـيدند، اسـلحه هاشـان را روی برفهـا انداختند. بروجردی به سربازی اشاره كرد تا اسلحه ها را بردارد. سرباز تند و سريع از سراشيبی پايين دويد و دو اسلحه كلاشينكف را برداشت. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت46 محمد دستهايش را باز كرد و ماموستا را صميمانه در بغل گرفت و گونه
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چند سرباز اشاره كرد تا خانه ای روستا را بگردند. سـربازهااز سراشيبی پايين دويدند و خانه ها را گشتند، بجز همان دو نفر كسـی در روسـتامسلح نبود. همه خوشحال بودند كه بدون حادثه ای نـاگوار، همـه چيـز بـه خيـرگذشته است. سرهنگ، كنار محمد ايستاد. نميدانست چه طور از او تشكر كند. ازتصور كشتاری كه نزديك بود پيش بيايد، بدنش به لرزه افتـاد. دسـت محمـد راگرفت و گفت: «خدا اجرت بدهد، نميدانم چه طور از شما تشكر كنم. اگـر يـك دقيقه دير می آمدی ، معلوم نبود چه پيش می آمد. بيخود نيست كه بچه ها شـما رامسيح كردستان لقب داده اند. ظهر عاشورا: هنوز عمليات برای آزادسازی جاده سردشت پيرانشهر ادامـه داشـت. مرحلـه اول عمليات يك هفته ای طول كشيد و با موفقيت پايان يافت، اما شهادت شهيد ناصـركاظمی فرمانده تيپ ويژه شهدا نگذاشت كه شادی اين پيروزی به دهان بچـه هـامزه كند. محمد، گنجزاده را به عنوان فرمانده تيپ، به جـای ناصـر كـاظمی معرفـی كـرد. مرحله بعدی عمليات شروع شده بود. محمد لحظه ای استراحت نداشت. دلشـوره داشت و هر لحظه منتظر حادثه ای بود تا اينكه خبر شهادت گنجيزاده را هم به اودادند. اين خبر او را يكسره از پا درآورد. اما وقتی به فكر بچه هايی كـه مشـغول عمليات بودند افتاد، سعی كرد بر خودش مسلط شود. ميدانست كه نيروها خسته و بيتاب هستند. چند عمليات پشت سر هم، آن هم در سرمای كشنده كردستان وشهادت فرماندهان و همرزمانشان همه را از پا درآورده بود. محمد به ميان نيروها رفت و خودش فرماندهی آنها را به دست گرفت. حـالا هـم بايد عمليات را پيش ميبرد و هم روحيه نيروها را بازسازی ميكرد. محل استقرارنيروها جايی در دامنه صاف و هموار كوه بود. پايين دستشان جاده بود و بـالای سرشان کوه مسـتقر بودنـد. آن طرف جاده و روی یال روبه رو هم نيروهای كاوه با آمدن بروجردی بچه ها حسابی نيرو گرفتند. محمد نقشه جديدی كشيد و نيروهادست به عمليات زدند. اما جای بدی گير افتاده بودند. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت47 سرهنگی كه بالا كنارجاده ايستاده بود، به چند سرباز اشاره كرد تا
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. تا اينكه يك روز ظهر، وقتی كه محمدنماز ايستاده بود، بعد از نماز حال عجيبی پيدا كرد. رو به يكـی از نيروهـايش، گفت: «امروز چه روزيست؟ دل من بدجوری آشوب است!» ـ مگر نميدانيد؟ امروز عاشوراست! اشك چشمان محمد را پر كرد. به ياد دوستان شهيدش افتـاد؛ بـه يـاد آقـا امـام حسين(ع) كه در چنين روزی و در چنين ساعتی آخرين نمازش را خوانده؛ آن هم زيرِ بارانِ تير. مثل امروز كه نيروهای او زير آتش ضد انقلاب بودند. رو به يكي ازنيروهايش كرد و گفت: «به بچه ها بگو جمع شوند. ميخواهيم عزاداری كنيم». او لبخندی زد و گفت: «چه ميگوييد، فرمانـده؟ اينجـا و عـزاداری؟! سـرمان رامی اوريم بالا، ميزنندمان. چه طور جمع شويم؟ مگر خود شما تجمع بيشتر از سه نفر را ممنوع نكردهايد!» ـ برای عزاداری امام حسين(ع) فرق ميكند. ـ اما هر لحظه يك خمپاره اينجاها زمين ميخورد. ـ عجله كن. او به آن طرف دره اشاره كرد و با حالتی خاص گفت: «بچه های كـاوه آن طـرف زمينگير شده اند. اگر نتوانيم به دادشان برسيم، همه شان قتل عام ميشوند». محمد ادامه داد: «برای كمك به آنها ميخواهيم عزاداری كنـيم. چنـد روز اسـت داريم ميجنگيم ولی حتی يك قدم هم جلـو نرفتـه ايـم. مـيخـواهيم از آقـا امـام حسين(ع) كمك بگيريم». او دور و برش را نگاه كرد. كمی بالاتر يك شكاف كوچك بود. بچه هـا را جمـع كرد و آنجا و همه نشسته سينه زدند. 🍃 🖤 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت48 انقدر درگيـر بودنـد كـه حساب روز و هفته از دستشان در رفته بود. ت
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ نوحه خوانی و سينه زنی، خستگی چند هفته ای بچه ها را كاملاً از بـين بـرد. وقتـی مراسم تمام شد، صدای تكبير بچه ها در كوه پيچيد. نيروها كه از معنويت مراسـم جان گرفته بودند، به سوی ارتفاعات هجوم بردند. صدای تكبير آنها بـه نيروهـای كاوه رسيد. آنها هم جان گرفتند و صدای تكبيرشان بلند شـد. ضـد انقـلاب كـه ترسيده بود، پا به فرار گذاشت. ساعتی بعد، نيروهای دو طرف دره به هم رسيدند و يكديگر را در آغوش گرفتند. جوانی كه محمد او را برای جمع كردن نيروها فرستاده بود، به گوشه ای پناه بـرده و گريه ميكرد. محمد پيش او رفت و گفت: «ميبينی ما چه منابع انرژی داريـم وگاهی ازشان غافل ميشويم؟ ديدی بچه ها چه طور نيرو گرفتند». چند قدم تا بهشت: كار مهمی پيش آمده بود وبايد به اروميه ميرفتند. سرنوشت عمليات به اين رفتن بستگی داشت. محمد گفت: «من آماده ام. با چی برويم؟» هاشمی گفت: «چند تا ماشين با تجهيزات كامل راه مياندازيم و ميرويم». محمد گفت: «نه، قضيه لو ميرود. نميخواهيم دشمن از چيـزی سـردرآورد. بـه علاوه، با ماشين خيلی دير ميشود. بايد فوری برويم و برگرديم». هاشمی گفت: «ولی با هليكوپتر هم خطرناك است. مخصوصاً اين منطقه كـه روی همه بلندی هايش ضد انقلاب سنگر گرفته». محمد گفت: «بايد سريع راه بيافتيم؛ توكل بر خدا. ما به تكليفمان عمل ميكنـيم. بگوييد يكی بيايد ما را ببرد. اميد به خدا». با اينكه همه مخالف بودند، اما محمد اصرار داشت كه اگر نرويم جان بچه هـا درخطر است، حتماً بايدبرويم. اين بود كه هاشمی بيسيم زد و هليكوپتر آمـد. بـاران گلوله بود كه در دور و اطراف ميباريد. هليكوپتر كه بلند شـد، صـدای برخـوردگلوله به بدنه آن شنيده شد. اما محمد از شدت خستگی سـرش را بـه سـتون درگذاشت و خوابش برد. چند لحظه بعد، يكـی از تيرهـا كـار خـودش را كـرد وهليكوپتر دچار نقص فنی شد. خلبان سعی كرد هر طور شده آن را هدايت كنـد واز منطقه دور كند. هاشمی زير لب ذكر ميگفت و گاهی هم قربان صدقه خلبان ميرفت كه هر طور شده هليكوپر را به اروميه برساند. او ميديد كه خلبان چه تلاشی ميكند. 🍃 🖤 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت49 نوحه خوانی و سينه زنی، خستگی چند هفته ای بچه ها را كاملاً از بـي
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ صورت او را كه غرق عرق بود، ميديد و لرزش دستهايش را و فشاری كه بـه اعصـابش وارد ميشد، حس ميكرد. با همه اينها چند كيلومتر مانده بـه اروميـه، هليكـوپتر،كنترلش را از دست داد و به درختی خورد و سقوط كرد. هاشمی چشم كه باز كرد، هليكوپتر را ديد كه با سر به زمين افتاده و در هم فـرورفته است. خودش از پنجره به بيرون پرت شده بود. هـوش و حـواس درسـت وحسابی نداشت. نميتوانست بفهمد چه شده و كجا هستند. از ديدن خودش روی زمين و هليكوپتر كه درهم فرو رفته بود، تعجب كرد. چند دقيقه ای كـه گذشـت،توانست بفهمد كه چه شده است. تازه يادش آمد كـه داشـتند بـه طـرف اروميـه ميرفتند، به ياد شليك های پی در پی ضد انقلاب افتاد و حادثـه ای كـه برايشـان پيش آمد. ناگهان به ياد محمد افتاد. خواست برخيزد و دنبالش بگردد امـا سـرش گيج رفت و روی زمين افتاد. كمی صبر كرد، بعد روی دو دست نيم خيـز شـد ودرونِ هليكوپتر را نگاه كـرد. محمـد و خلبـان گيـر افتـاده بودنـد. حـالا ديگـرميتوانست بفهمد كه بايد كاری كند و آنها را نجات دهد. دوباره خواست بلند شود. روی دو زانو نشست و چهار دست و پا جلو رفت، امـا كوفتگی پاها و كمرش آن قدر زياد بود كه نتوانست جلوتر برود. در همين لحظـه سر و صدايی به گوشش رسيد. در حالت نيمخيز به جلـو نگـاه كـرد. چنـد نفـرروستايی به طرف آنها ميدويدند. آنها كه سقوط هليكوپتر را ديده بودند، داشـتند برای كمك می آمدند. هاشمی داد كشيد: «كمك كنيد! زودتر! تو را خدا، زودتر!» وقتی روستاييان به نزديكی هليكوپتر رسيدند، با تعجب و حيرت به هليكوپتری كه سرش روی زمين و دمش در هوا معلق بود و به تنه درخت گير كرده بـود، خيـره شدند. هاشمی كه دل توی دلش نبود، با التماس گفت: «چرا ايستاده ايد، كمكشـان كنيد. دو نفر داخل هليكوپتر هستند». 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت50 صورت او را كه غرق عرق بود، ميديد و لرزش دستهايش را و فشاری كه بـ
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ مردها تا يك قدمی هليكوپتر جلو رفتند. شيشه طرف راست هليكـوپتر شكسـته وستونِ وسط كج شده بود و قسمت زيرين كف بالا آمده بـود. مـرد جـواني در راگرفت و كشيد. خواست آن را باز كند. محمد كه بين صندلی و آهن های كف، گيرافتاده بود، به مرد جوان لبخندی زد و گفت: «خدا خيرتـان بدهـد. شـما هـم بـه زحمت افتاديد». جوان در را كشيد اما در باز نميشد. محمد گفت: «اول برويـد خلبـان را نجـات بدهيد». چند نفری كه پشت سر جوان ايستاده بودند، به آن طرف هليكوپتر رفتند تا خلبان را نجات دهند. تنها راه، شكستن شيشه بـزرگ كنـار خلبـان بـود. يكـی سـنگی برداشت و آهسته شيشه شكسته و خرد شده را از بدنه هليكوپتر جدا كرد. اين كارچند دقيقه ای طول كشيد اما آنها توانستند خلبان را سالم بيرون بكشند. خلبان گيج و منگ بود. حتی نتوانست خودش را روی زمين نگه دارد و به پشت خوابيد. حالا نوبت محمد بود. همه دور هليكوپتر جمع شده بودند. هر كس به هر جا كـه دستش گير ميكرد، ميگرفت و ميكشيد. اما محمد وسط صـندلی ها و بدنـه گيـرافتاده بود و پاي راستش شكسته بود. هاشمی با هر زحمتی كـه بـود، خـودش راكشاند كنار هليكوپتر. بدنه هليكوپتر را گرفت و كنارِ آن ايستاد و به آن تكيـه داد. با اينكه پاهايش طاقت ايستادن نداشت، سعی كرد بايستد و روستاييان را راهنمايی كند تا زودتر محمد را نجات دهند. اما روستاييان كاری از دستشـان برنمـی آمـد. وقتی از باز كردن در نااميد شدند، هاشمي رو به دو نفر كه جوانتر بودنـد كـرد وگفت: «برادرها، شما دو نفر از اين طرف برويد داخل هليكوپتر. سعی كنيـد پـای دوست ما را از لای آهنها آزاد كنيد. فقط مواظب باشيد». 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت51 مردها تا يك قدمی هليكوپتر جلو رفتند. شيشه طرف راست هليكـوپتر شكس
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ یکی از جوانها گفت: «خطری ندارد؟ آتش نگيرد؟» هاشمی گفت: «نترس. برای چی آتش بگيرد؟ زود از اينجا برويد داخل». دو جوان، يكی پس از ديگری خود را به داخل كشاندند. اول دور و بر محمـد رابا دقت نگاه كردند. كف هليكوپتر بدجوری بالا آمده بود و پـاز محمـد را گيـرانداخته بود. جوانها سعی كردند با كندن صندلی محمد را آزاد كنند. اما صـندلی محكم بود و كنده نميشد. جوانها، زيرِ بازوی محمد را گرفتند و خواستند از روی صندلی بلندش كنند، اما پای محمد بدجوری گير كرده و درد چهـره او را درهـم فرو برده بود. هاشمی كه يك چشمش به محمد و چشم ديگرش به جوانهـا بـود،داد كشيد: «چه كار ميكنيد؟ پای اين بنده خدا شكسته است! مگر نميبينيـد چـه طور درد ميكشد!» بروجردی با همه دردی كه داشت، رو به هاشمی گفت: «برادر من! چرا بـا مـردم تندی ميكنی؟» هاشمی با عصبانيت گفت: «آخر نديديد چه طور شما را ميكشيدند». محمد گفت: «اينها آمده اند كمك. دارند همه تلاششان را هم ميكنند. نبايد سرشان داد بكشی». هاشمی دست بر سر گرفت و آهسته بر پيشانيش زد و گفت: «ببخشيد. ما كه مثـل شما نيستيم كه در هر لحظه و موقعيتی بر خود مسلط باشيم و حواسمان بـه مـردم باشد. من فقط فكر شما بودم». در همان لحظه يكی از جوانها چوبی را آورد، اهرم كرد و توانست پای محمـد راآزاد كند. محمد را كف وانت يكی از روستاييان گذاشتند. خلبان و هاشـمی هـم جلو نشستند تا او را به بيمارستان برسانند. هاشمی فكر ميكرد خوش به حال اين بروجردی، آن قدر به فكر مردم است كه هميشه فكر ميكنم، در چند قدمی بهشت است 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ ايزدی با خود گفت: «چرا محمد اين طوری شده؟ چند روزی اسـت انگـار همـه حرفهايش وصيت است. با همه خداحافظی ميكند، از همه حلاليت ميطلبد و ...». ايزدی به چهره آرام محمد خيره شده بود. محمد يك بار ديگر بـه ايـزدی چشـم دوخت و با لحنی كه خواهش هم در آن بود، گفت: «خلاصه، از امروز مسـئوليت به گردن شماست. اين مردم را فراموش نكنيد!» ـ چشم! چشم! چه قدر مردم مردم ميكنی! ايزدی كه لحظه ای ساكت شده بود و بعد انگار چيزی يادش آمده باشـد، پرسـيد: «راستی، مسافرتی جايی ميروی كه داری از همه حلاليت ميطلبی!» ـ آدم هميشه در سفر است؛ يك لحظه بعدش را هم خبر ندارد. هـر لحظـه بايـدآماده رفتن باشد و بايد همه را از خود راضی نگه دارد. ـ خب، بالاخره بر سر محل استقرار تيپ به جايی رسيدی؟ ـ بله، بين سه راهی نقده و جاده فرعی آن جای مناسبی است. هـم وسـعت دارد،هم كنار جاده اصلی است. مثل اينكه يك ساختمان نيمه خراب دولتی هم دارد كه مال وزارت كشاورزی است. ميروم آنجا را از نزديك ببينم. همه به دنبال بروجردی از پايگاه بيرون آمدند. ماشين محمد خراب بود، به همـين دليل ماشين كاوه را برداشتند. كاوه اصرار داشت خودش هم همراه محمـد بـرود،اما بروجردی مخالف بود. سوار كه شد، زود از داخلِ ماشين درها را قفـل كـرد. كاوه از پشت شيشه اعتراض كرد و سعی كرد در را با زور بـاز كنـد. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت53 ايزدی با خود گفت: «چرا محمد اين طوری شده؟ چند روزی اسـت انگـا
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ بروجردی کمی شيشه را پايين كشيد و با محبت گفت: «برادر مـن! لازم اسـت شـما اينجـا باشی. پيش اين بچه ها». پاسدار جوانی دوان دوان آمد. كار ضروري با محمد داشت. قرار شد داخل ماشين حرفش را بزند. بروجردی در را باز كرد تا پاسدار جوان سوار شود. كاوه هم كـه وضع را چنين ديد، فوری يك ماشين ديگر آماده كرد تا ماشين محمد رااسكورت كند. روی ماشين دوشكا كار گذاشته بودند. دو ماشين با هم به راه افتادند. محمد به درد و دلهای جوان پاسدار گـوش مـيداد. گهگاه هم او را به صبر در مشكلات دعوت ميكرد. ـ برادر جان، تو هنوز اول راهی! بايد طاقت داشـته باشـی. خداونـد هميشـه بـاصابرين است. نميدانی، وقتی صبر ميكنی و در زمان خودش مشكل حل شـود،چه لذتی ميبری. توكل به خدا داشته باش. هـر چـه خيـر در آن اسـت، بـه تـوميرسد. به سه راهی نقده كه رسيدند، به راننده اشاره كرد بايستد. جوان راننده ترمز كرد وكشيد كنار جاده. بروجردی به او گفت: «داوود جان، تو ديگر برگرد». ـ نه، نميشود. من با شما می آيم. هر جا كه برويد! ـ نه داوود جان، تو برو اروميه پيش جلالی. بگو آن مسئله ای كه ديروز صـحبتش را كرديم، پيگيری كند. داوود با لحن اندوهباری گفت: «آخر جلالی سفارش كرد در هيچ شرايطی از شماجدا نشوم». ـ خب، حالا من ميگويم برو اروميه. حرف مرا گوش نميكنی 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت54 بروجردی کمی شيشه را پايين كشيد و با محبت گفت: «برادر مـن! لازم ا
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ داوود درمانده مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگينی ميكرد. درطول مسير لحظه ای چشم از بروجردی برنداشته بود. همه جا مواظبش بود. او كـه همه جا و در همه سفرها سفارش به خواندن آيت الكرسی ميكرد، در ايـن مسـيرخودش دعا نخوانده بود. به ياد حرف محمد افتاد. اولين روزهايی كـه راننـده اوشده بود، به داوود سفارش كرده بود: «هر جا كه ميروی، حتماً آيـت الكرسـی رابخوان». داوود پرسيده بود: «خب، اين بچه هايی كه هميشه ميخوانند، اما بـاز هـم شـهيدميشوند چی؟» بروجردی گفته بود: «آن روز حتماً يادشان رفته...». داوود آهی كشيد؛ نگاه كن، امروز خود محمد فراموش كرده است. در طول مسيرچند بار اراده كرده بود، به محمد تذكر بدهد كـه آيـت الكرسـی را بخوانـد امـاخجالت كشيده بود. چند لحظه دودل ايستاد و محمد را نگاه كرد. اما نگاه محمـد با نفوذتر بود و داوود سرش را پايين انداخت و برگشت. نميخواست محمد فكركند كه او به حرفش گوش نميكند. وقتی داوود به اروميه رسيد، جلالی با ديدن او تعجب كرد. ـ داوود ! تو اينجا چه ميكنی؟ محمد كو؟ مگر نگفتم تنهايش نگذار! داوود با صدای لرزانش گفت: «اصرار كرد بيايم پيش شـما. گفـت مسـئله ای كـه ديروز صحبتش را كرديم، حتماً پيگيری كنيد». داوود اين را گفت و رفت طرف تلفن. جلالی پرسيد: «ميخواهی به كسـی زنـگ بزنی؟» ـ نگرانم. ميخواهم زنگ بزنم مهاباد. از حال محمد بپرسم. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت55 داوود درمانده مانده بود كه چه كند. نگران بود. دلهره بر دلش سنگين
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ چرا، آخر مگر اتفاقی افتاده؟ ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مـواظبش بـودم. محمـد بـر خـلاف هميشـه كـه آيت الكرسی ميخواند، امروز فراموش كرد. آن قدر سرش به حرفها و درددلهـای آن پاسدار گرم بود كه فراموش كرد. در سه راهی نقده، وقتی بروجردی داوود را پياده كـرد، خـودش نشسـت پشـت ماشين و حركت كرد. سه نفر ديگر عقب نشسته بودند. جاده خاكی بـود و پـر ازدستانداز و محمد آهسته ميراند. بيشترْ منطقه را نگاه ميكرد. بـه نزديكی های پادگان شهيد شاه آبادی كه رسيد، دستاندازها بيشتر شد. محمد باز هم سرعت راكم و كمتر كرد. كمي جلوتر به آبگيـر كـوچكی رسـيدند. ماشـين اول گذشـت. بروجردی هم پشت سر آن وارد آبگير شد امـا در همـان لحظـه انفجـاری عظـيم ماشين را به هوا برد و تكه پاره های آن به گوشه و كنار افتاد. مين ضد تانك بـود. از جمع چهار نفری كه داخل ماشين محمد بودند، تنها او به شدت مجـروح شـد. بچه ها پايين پريدند و خواستند كاری بكنند اما محمد... خبر مثل برق و باد در كردستان پيچيد. جلالی، سرهنگ آبشناسان، ايزدی، استاندارو فرماندهان سپاه و ارتش، به بيمارستان اروميه آمدند. عده زيادی خون دادند تـااگر محمد به خون نيازداشت، آماده باشد. در ميان هياهو و نگرانی مردم هليكوپتربر زمين نشست. همه هجوم بردند؛ در اين چند ساعت انتظار، حرفهـا، سـخنان وحركات عجيب اين چند روزه محمد را به خاطر آورده بودند. در اين چند روز، ازهمه حلاليت خواسته بود. همه را سفارش كرده بود كه با مـردم مـدارا كننـد. 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail
کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت56 چرا، آخر مگر اتفاقی افتاده؟ ـ آخر امروز تا سه راهی نقده مـواظب
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ دركردستان بمانند و ... . ايزدی صبح را به ياد آورد. صـورت او را بوسـيده بـود وحلاليت طلبيده بود. بعد هم سفارش تيپ ويژه شهدا، بچه ها وكردستان را كـرده بود. ايزدی به گريه افتاد. اين حرف محمد هنوز در گوشش بود. ـ حاجی جان، نميخواهم به خاطر من كارها را ول كنيد بياييد دنبال جنازه مـن،برويد... برانكارد را از هليكوپتر بر زمين گذاشتند. جلالی و ايـزدی دو طـرف آن ايسـتاده بودند اما هيچ كدام جرأت نداشتند پارچه را از روی صورت محمد پس بزنند. درهمين لحظه،كسی كنار جنازه محمد نشست و پارچه را پس زد. جلالی بـه چهـره بروجردی نگاه كرد. همان لبخند هميشگی را بر لب داشت. انگار در آن حالت هم داشت سفارش ميكرد: «كردستان را تنها نگذار!» با ديدن خونِ تازه كه موهای بلند محمد را خـيس كـرده بـود، همـه روی زمـين نشستند. صدای گريه و زاری جمعيت بلند شد. همه در اين فكر بودند كه چه كنند. بايد با فرماندهشان ميرفتند. اما او كه از پيش سفارش كرده بود كردستان را تنها نگذاريد. نه ميتوانستند پيكر خونينش را تنهـابگذارند و نه اينكه به حرفش عمل نكنند. محمد، تنهای تنها به آسمانها رفته بود:) 🍃 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ با همراه باشید 🌹 ⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱ @canale_komail