کانال کمیل
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧ #پارت15 داوود دست برد و از کشو میز کتابی را بیرون آورد وگذاشت روی میز و
✧بر مــــدار عشـــ♡ــــق✧
#پارت16
علي نگران شد. پيكر كه فرصت را مناسب دید
کتاب را برداشت و بـه علی نشان داد و گفت: «محمد آقاتان از اين كتابها ميخواند. ميدانی اگر اين كتاب راازش بگيرند، سر و كارش با ساواك می افتد و خداميدانـد چنـد سـال زنـدان ميخوابد!»
علی خواست حرفي بزند و از محمد دفاع كند. اما پيكر گفت: «ببين، علی آقا! الان تو كارگاه من، خودت و دو تا از برادرهايت مشغول كاريد. وقتی آمديد اينجاوضعتان خوب نبود. البته محمد برای من خيلي خدمت كرد، هم در كار و هـم در
آن قضیه عبداالله قزاق. هيچ وقت هم فراموش نمی كنم. او جان مرا نجات داد. امـاحالا هم نميخواهم كارگاهم را به هم بريزد و كارگرهايم را از راه بـه دركنـد وخدای نكرده... ميدانی، محمد برادر توست، تو بزرگتر اویی به جای پـدرش
هستی. ميخواهم باهاش حرف بزنی، بعدازظهر كه تعطيل كرد، تو هم برو دنبالش.
يواشكی برو ببين كجا ميرود، با چه كسانی سروكار دارد. اگر توی دردسر بيفتد،
تو بايد غصه هاش را بخوری».
علی گفت: «كارم چی می شود ،اوستا؟»
ـ نگران نباش، من جزء ساعت كارت حساب ميكنم. اضافه کار هم می دهم اگر توانستی بفهمی كجا ميرود، انعام خوبی هم پيش من داری!
علی كه فكر ميكرد برادرش به خطر افتاده،
گفـت: «ولـی اوس پيكـر، محمـدموتور دارد، ميرود توی كوچه پس كوچه ها. آخر منم چه طور بروم دنبالش؟»
پيكر گفت: «يكي دو ساعت موتور اوس محمود را ميگيری. مـيگـويم آن رابدهد به تو».
#تکه_ای_از_آسمان🍃
#زندگینامه_شهید_محمد_بروجردی
●➼┅═❧═┅┅───┄
با #کانال_کمیل همراه باشید 🌹
⊰᯽⊱≈•🇮🇷•≈⊰᯽⊱
@canale_komail