eitaa logo
کانون جهادی بانوان و‌خانواده
192 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
6.8هزار ویدیو
123 فایل
#جهاد_تبیین؛ #فریضه #قطعی #فوری #حتمی و #عینی # جهاد در حوزه جمعیت؛ دو دغدغه ی مقام معظّم رهبری در سالیان اخیر 💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 راه ارتباطی: @pajoohesh313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مثل مصطفی
بسم الله الرحمن الرحیم خرداد ۸۸ موقع برگشت از تجمع میدان امام حسین علیه السلام، نزدیک میدان آزادی، فقط به جرم پوشیدن شلوار پلنگی و بدون همراه داشتن هیچ وسیله دفاعی ، اغتشاشگرها می‌ریزند سرش . پنج ضربه چاقو به پای چپش و یک ضربه قمه به بازوی چپش می‌زنند و آنقدر به سرش می کوبند(که خودش میگفت یک نفر از اغتشاش گر ها وقتی حال من را می‌دید دائم فریاد می‌زد بسه دیگه مُرد) اما آنها به لفظ مُردن اکتفا نمی‌کردند واقعا باید باید تکه تکه میشد تا رضایت می‌دادند، تا دوستش می آید و نجاتش می دهد بعد هم اجازه نمی دهند، او و مجروحان دیگر را به بیمارستان برسانند. از ساعت ۵ تا ۱۲ شب داخل اتوبوس های سیار هلال احمر می مانند و بعد از ۱۲ شب به بیمارستان منتقل می شدند . خونریزی و شدت ضربات وارده به سرش باعث شده بود که تا چند روز، سرگیجه داشت و موقع راه رفتن دستش را به دیوار می‌گرفت. ۲۷ خرداد ، صبح که بیدار شدم دیدم آقا مصطفی آماده شده و دست به دیوار به سمت در می رود ، گفتم کجا با این حال؟! گفت می روم تهران. گفتم با سرگیجه و ضعف ؟! گفت توی سایت ها زدن امروز اغتشاشگرها می‌خواهند بروند سمت بیت رهبری ، من باید مرده باشم که آنها این تهدید را به زبان بیاورند، چه رسد به اینکه بخواهند نزدیک بیت شوند. با همان حال و روز رفت برای مقابله با فتنه گران . دوستانم می‌گفتند اگر همسران ماو می روند، برای این است که شغلشان این است ، شوهر تو که بسیجی ست، او چرا می رود؟ از جانش نمی ترسد ؟ قصد خود کشی دارد؟یا از زندگی سیر شده؟ @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
💐به‌خاطر حضرت زینب سلام الله علیها 🔹به ظاهر آقامصطفی خیلی حساس بودم و برایم مهم بود محاسن داشته باشد. حتی برای عروسی‌مان هم که می‌گفتند محاسنش را کوتاه کند. گفتم: «نه من دوست ندارم؛ من از محاسن خوشم میاد. مرد باید محاسنش بلند باشه.» برای هر‌چیزی حدیث و روایت هم به مصطفی می‌گفتم. 🔸مشهد که بودیم، صبح بلند شد رفت بیرون. ظهر برگشت، دیدم ریشش را زده و عکس قیافۀ جدیدش را هم آورده است. گفتم: «این چه وضعیه؟» گفت: «قشنگه؟» گفتم: «اصلاً! چرا این‌جوری کردی مصطفی؟» گفت: «حالا بعداً متوجه می‌شی.» گفتم: «خب برو سبیل‌هات رو هم بزن. این‌جوری بهتره.» عکس را داد دستم و گفت: «اینو می‌خوام برای اینکه شناسایی نشم.» گفتم: «مثلاً این‌طوری کنی شناسایی نمی‌شی؟» همان‌ جا هم برای اینکه شناسایی نشود، خودش را به فاطمیون با نام احمدی معرفی کرده بود. دوباره رفت بیرون، آمد دیدم رفته آرایشگاه سبیلش را زده و موهایش را هم کوتاه کرده است. 🔹در آن سفرِ مشهد، کارهای پاسپورت را آماده می‌کردند. گفت بیا می‌خواهم با چندتا از دوستانم آشنا شوی. از بچه‌های افغانستان و جزء فاطمیون هستند. رفتیم دیدیم یکی‌شان با خانمش توی رواق امام نشسته است. من پیش خانمشان نشستم، خودش هم پیش آن آقا نشست و شروع کرد به صبحت‌. خانمش گفت همسرش هم به سوریه رفت‌وآمد می‌کند. گفتم: «اذیت نمی‌شی؟» گفت: «نه، به‌خاطر حضرت زینبه.» 🔸من حالا هی داشتم خودم را می‌خوردم. گفتم: «خب درسته به‌خاطر حضرت زینبه، ولی اگر اتفاقی براشون بیفته چی؟» گفت: «دیگه خدا خواسته.» وقتی‌که آمدم خانه، به خودم نهیب می‌زدم می‌گفتم آنها اعتقاداتشان از تو بیشتر است. یعنی به‌خاطر حضرت زینب سلام الله علیها حاضر است همۀ هستی‌ا‌ش نابود شود. @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ شبی که خبر شهادت رو میخواستم به فاطمه خانم بگم خداوند کمک کرد وبه زبانم جاری کرد که مامان میخوام خبر خوب بهت بگم دیگه نیاز نیست خبرها و اتفاقات روبه بابا بگی ،یا تلفنی یا وقتی که اومد.از الان هر اتفاقی که برای شما پیش بیاد بابا میدونه این بچه ۶ ساله یه لبخند تلخی روی لبش نشست و گفت بابا شهید شده؟😭 گفتم بله و جالب اینجاست که براش ملکه شده بود که بابا از همه اتفاقات خبر داره .گاهی تلنگری برای من بزرگتر هم لازمه ،من واقعا فکر میکردم اتفاقاتی که می افته آقا مصطفی مطلع میشه ولی چند روز پیش به این رسیدم حتی از آینده و ناراحتی آینده ما هم مطلع که هست هیچ یه کاری میکنه ما ناراحت نشیم 😭 حدودا ۴ یا ۵ ماه پیش یکی از دوستان آمدن منزل ما و گفتند نمیدونم چرا آقا مصطفی رفته به خواب خواهرم و گفته که از من ناراحته؟به خنده هم گفتن که اگر از من ناراحت بیاد تو خواب خودم تا اینکه ما بعد از ۴ ماه از ماجرایی با خبر شدیم که فاطمه خانم چند روز بخاطرش گریه کرد و شب با گریه می‌خوابید وقتی فکر میکردم دیدم آقا مصطفی اشک ها و ناراحتی فاطمه ش رو می‌دیده و وقتی رفته و ابراز ناراحتی کرده که جلوی این اشکها رو بگیره 😭 یعنی پدری انقدر مراقب بچه هاشه؟😭انقدر نگرانه؟😭 فاطمه جان دخترم من حرفی که شب عاشورا به شما گفتم حرف من نبود آیه قرآن بود که بابات همیشه زنده ست .... مراقبه غم به دلت نشینه 😭 ولی عزیزم این خصلت دنیاست که آدمهایی دل میشکنن که تو با این دل شکستن ها بزرگ بشی قیمتی بشی 😭😭 اینها رو غنیمت بشمار @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ صبح که از خواب بیدار شدم گوشی رو روشن کردم این پیام رو دیدم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 سلام خوبی چه خبر بچه ها چطورند خوبن دوستون دارم خیلی زیاد بیادتون هستیم من وخانواده ام من چند ساله که لبنان هستم دخترم یه خواب از شهید دیدن وبهشون گفتن که اگر از مادرم زهرا چیزی میخواهین من رو صدا کنید من بهشون میگم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خیلی زیباست سختی و دلتنگی رو تحمل میکنی تو اوج خستگی و سختی و دلتنگی کشنده یه نشونه میبینی که عزیزت عاقبت بخیر شده اونوقت آروم میشی...... من هر زمان خیلی دلتنگ شدم از کارها و سختی ها و حرف مردم اذیت شدم آقا مصطفی اینطور آرومم کرده 🍃 @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر از این اتصال به قرآن و امام زمان عج ، الله اکبر به این بصیرت، الله اکبر به این حکمت و نگاه بلند این سخنرانی ۴۰ سال پیش امامون هست و اون کسی هم که کنارشون ایستاده، علمدارشان حاج قاسم عزیز هستند. ببینید ۴۰ سال پیش با چه صراحت و قاطعیتی دارد این روزها را می بیند و بیان میکند. فرازی از وصیت نامه شهید مصطفی صدرزاده خدایا از تو ممنونم بی اندازه که در دل ما محبت سید علی خامنه ای را قرار دادی تا بیاموزد درس ایستادگی را درس اینکه یزیدهای دوران را بشناسیم وجلوی آنها سر خم نکنیم . @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
وقتی که قرار بود خبر شهادت روبه فاطمه خانم بدیم، شب عاشورا، من با علم به اینکه حدیث قدسی داریم که خداوند می‌فرمایند مردی از خانواده‌ای برود سرپرست خانواده ش خودم می‌شوم، آنجا توی دلم گفتم خدایا شما سرپرست ما هستی. ما قبلا با واسطه از شما می‌خواستیم، اما الان دیگه شما مستقیما سرپرست من و بچه‌هام هستید . آن‌شب به هرکس گفتیم خبر شهادت رو به فاطمه خانم بدید،چون همه شدت علاقه فاطمه خانم به باباش رو می دونستند هیچ کسی قبول نکرد؛خودم باید به فاطمه خانم میگفتم. چون خونه خیلی شلوغ بود فاطمه رو برده بودیم خونه یکی از دوستان، وقتی اومد خونه بردمش توی اتاق نشوندم روی پاهام، گفتم: ((مامان می‌خوام یک خبر خوش بهت بگم.)) گفت:((چی مامان؟)) گفتم:((مامان تا حالا که بابا مصطفی سوریه بود اگر اتفاقی می‌افتاد چطوری به بابا می‌گفتی؟)) گفت: ((صبر می‌کردیم بابا بیاد،یازنگ میزدیم .)) گفتم: ((خبر خوش من اینه که دیگر نیاز نیست به بابا زنگ بزنی یا منتظر بمونی بیاد خونه تا بهش بگی چی شده از این به بعد هر اتفاقی برات بیفته، همانجا و همان ثانیه بابا هست ومتوجه میشه؛)) تا این رو گفتم این بچه شش سال لبخند تلخی زد و گفت: ((مامان؛ بابا شهید شده؟)) گفتم: ((بله عزیزم،اما از این به بعد بیشتر کنارته ،مراقبته،دیگه همیشه پیشت هست.)) @mesle_mostafa
هدایت شده از مثل مصطفی
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باید ورود به شهر رجب را تبریک عرض کنیم به همدیگر! 🪷 اسعدالله ایّامکم @mesle_mostafa